هیچییت
نویسنده : علی اکبر امیدی
چه دردی می کشد آغوشی که عشق را به ملاقات می خواند و اگر در میان این دیدار چشمی معتقد آن را ببیند و گناه تعبیرش کند .
حلال ترین حرام زندگی ام را چگونه در آغوش بگیرم که تو آن را گناه نپنداری .
و زلیخا شاید عشق را لشکر کشی به سرزمین آغوش یار تعبیر می کرد و چه
کرد این عشق با زلیخا !
وقتی گفت ای حلال شهوت انگیز پر از میل و اشتیاق بگذار ببینم این میلی که
از تو در من است نامش چیست ؟
بگذار حریمت را بشکافم و مدتی در تو ساکن شوم شاید پاسخ دردهایم را یافتم.
در آن هنگام ، زلیخا آغاز به توسعه خویش نمود و خود پراکند و وزید و بر قامت یوسف سایه افکند .
و یوسف !!!
آری یوسف خویشتن داری کرد و از او عاری شد و آکنده از خویش .
آری از میان آن همه زلیخا گریخت و دوباره یوسف شد .
زلیخا ماند و کمی در محیط خویش پرسه زد و با خویش اینگونه گفتگو کرد :
ای وسیع پوسیده که جامه هیچ بر تن داری . آهای با توام که برای گریز از این «هیچییت» عاری شده ای از آن «فراوانی» که گریخت . چگونه ازدیاد خویش را از میان هیچ تو برداشت و رفت و نشستی به تماشا . آه و آه ای هیچ بی معنی که یوسف تو را عاری نمود از فرآوانی خویش .