چیزی باید بنویسم، چیزی؛ وگرنه مرگِ در حنجره من را خواهد کشت. بینهایتْ سرد است. همهجا را تودهای خاکستری فراگرفته است. از شعر کاری ساخته نیست و در سر چیزی است که کار شعر را ساخته است. اخبار ترسناک است و تلویزیون مرگ را نشان میدهد. در خیابان کسی نمیخندد.
جایی، آدم گاهی میرسد که نمیتواند سکوت نکند. فروشنده جز اینکه پول را بگیرد و کالا را تحویل بدهد کاری نمیکند و رانندۀ تاکسی مانده حالا چه بگوید. هیچچیز قابل تحلیل نیست و تحلیلگران هیچ حفرهای را روشن نمیکنند. یکی میگوید عمدی بوده، یکی میگوید اشتباه شده و متأسفانه حالا دیگر هیچ فرقی نمیکند. خیلی، باید خیلی باران ببارد که این غبار فرو بنشیند. آنقدر باید باران ببارد که سیل تودههای سربی را جابهجا کند، ببرد بریزد دریا. دریا باید آنقدر بزرگ باشد و اقیانوس باید آنقدر عمیق باشد که رنگ نبازد. تا کودکی دوباره سربرآورد که ببینید؛ آسمان آبی شد.
امروز، آه ما از امروز چگونه گذر خواهیم کرد؟ ما امشب چگونه خواهیم خوابید و صبح چهطور برخواهیم خاست؟ خواستم، نتوانستم. ضربالمثل دروغ بود. امروز غروب که شد، خورشید به لکّههای ابر تابید و آنها را سرخ کرد. لکّهای سرخ را در آسمان دیدم، دلم ریخت. دلم را تکّهتکّه از روی زمین جمع کردم، باز ریختم توی قفسۀ سینهام. آفتاب رفت و بدر کامل درآمد. گِرد و درشت، بالای زمین. چیزی چون تهدیدی یا بشارتی. یکی سرش درد میکرد، به او قرصِ کامل دادم، او رفت بیآنکه بدانم خوب شد، یا خواهد شد یا نه.
میآیم خانه، سلام میکنم. تلویزیون روشن است؛ پشت شیشه، هرکه، هرچه میخواهد میگوید. ملاحظه نمیکند. دلِ خانه گرفته است. دلِ دوستانم گرفته است. تلفن را زمین میگذارم میروم پشت لپتاپم. توی پوشهها دنبال چیزی میگردم، کسی را مییابم. شجریان میگذارم و عکسهایی که این چندروزه گرفتهام را مرور میکنم. نه، نمیتوانم عکس ببینم، فیلم ببینم یا کتاب بخوانم. میخواهم شجریان بخواند. خوب است که میخواند. بالاخره بغضم میترکد: «دلا خون شو، خون ببار / بر کوه و دشت و هامون ببار / به سرخی لبهای سرخ یار / به یاد عاشقای این دیار / به داغِ عاشقای بی مزار، ای بارون...» کاش این روزها تمام شوند، امسال تمام شود یا من تمام شوم. انسان در سختیست و انسان در خسارت است؛ اما خیلیوقتها احساس میکنم که سخت ناتوانم. کاری از دستم بر نمیآید جز رنجبردنِ پنهان. از هرچیزی اشک، به چشمهایم نزدیکتر شده. به هر بهانه بغض میکنم. میخواستم قوی و قدرتمند باشم. کاری بکنم، کسی بشوم. کاش کمی وضع بهتر بشود. حس میکنم آرزوهایم هم کوچک شده. باید میگفتم کاش اوضاع خیلی بهتر بشود. بهتر از همیشه، بهتر از همۀ دورانها. کاش دوباره آفتاب، مثل قرص نان، آن بالا، از بسیط فیروزهای بتابد بر زمینِ سراسر سبز.