«که اینطور» وقتی از مرگ برخاستم با خودم این جمله را گفتم. روی دیرک بلند چراغِ برقی نشسته بودم و آدمها را نگاه میکردم که قدمزنان، بیتفاوت از هم عبور میکنند. دنبال مادرم گشتم که در آن میان نبود. خواستم گریه کنم، چشمی نداشتم. گفتم «پس که اینطور». دیروز صبح زود مرده بودم. دراثر یک تصادف. همه همینطوری میمیرند. روی دیرک کناری زنی سیاهپوست آوازی غمانگیز میخواند، اما اندوهی در چشمانش نبود. نگاهمان به هم افتاد و لبخندی زد، دستهایم را بههم زدم، اما صدایی از آن در نیامد. زن سیاهپوست یک آن آوازش را قطع کرد و گفت: «تازه مردهای؟» سری بهنشانۀ تأیید تکان دادم. به فارسی حرف زده بود؟ نه. اما انگار زبان مادریام باشد.
رفتم نشستم سر قلۀ بلندی که در آن نزدیکیها بود. هواپیمایی از بالای کوهستان رد میشد که کنجکاویام را برانگیخت. پس روی دماغۀ هواپیما هم میتوان نشست. نه باد میبردم، نه بیمی داشتم. خونی در رگی نبود، بااینحال آدرنالینی در من میجوشید. مرگ آزادی بود و من تا بهحال این را نمیدانستم. تمام احساساتم با من بود و حتی غمی را که سالها قفسۀ سینهام را میفشرد در خود احساس میکردم. عور بودم، بیآنکه شرمی درکار باشد. هواپیما از دریا گذشت و من سه نهنگ را دیدم که در سطح بازی میکنند. چرخی زدم میانشان و به اعماق سرک کشیدم. ترسناک بود، اما نمیترسیدم. دنیا را گشتم، یکآن در تمام شهرهایی که آرزوی دیدنشان را داشتم قدم زدم. اول نیویورک، بعد توکیو و بعد هم پراگ. هرسهشان فوقالعادهاند و باید بگویم، پاریس چیزی از آنچه در کتابها آمده کم ندارد. از این شهر به آن شهر. آدمها یکییکی میمردند و تعداد زندهها، نسبت به تمامی مردگان ناچیز مینمود.
میتوانستم خودم را برای باقی مردگان نمایان کنم، یا اینکه پنهان باشم. چه اختیار بزرگی. درون زمین مثل دیگ میجوشید. خورشید کوچکی در دل زمین، چه زیبایی بزرگی. باورم نمیشود که همینچیزها، وقتی زنده بودم مرا میترساندند. اندوهها و شادیهایم را چیدم روی میزی که دیگر حالا نمیدانستم در پارکِ چه شهری است. هم میتوانستم شاد باشم، هم میتوانستم اندوهگین باشم؛ اما اینچیزها نمیتوانست آسیبی به من بزند. داشتم برای خودم توضیح میدادم: «مثل ابرها که سیاهند یا سفید. ابر سفید شاد است، ابر سیاه غمگین است.» نه مثل آهن، یا سیمان، که سیاه یا سفید باشد. دختری با چشمهای سیاه، مثل دو دکمه، انگار چشم عروسک باشند؛ آمد نشست روبهرویم. دید شادیها و غمهایم را چیدهام روی میز؟ گفت: «همین؟» چیزی نگفتم. گفت: «اینقدر رنج در شبانهروز زیاد است، اما از این بدتر هم خیلی دیدهام. بههرحال فرقی نمیکند، به زودی اینها را میاندازی دور.» و خندید. مثل عروسکی که خنده عضوی از لبانش باشد. گفتم: «میخواهم تنها باشم.» گفت: «باشد، اما زیاد در این مرحله نمان. هرچه زودتر رها شوی، آزادی بیشتری بهدست خواهی آورد. من دوست دارم اینچیزها را به تازهواردها بگویم. اگرچه دیگر زمانی برای فرسودن درکار نیست، اما خب؛ اینجا هم دیر و زودهای خودش را دارد. بینهایت زمان، کُلّی کهکشان و تا بخواهی آزادی. سعی کن قبول کنی که مردهای. نمیخواهم پرچانگی کنم، اما یکروزی تو هم میخواهی دست تازهورادها را بگیری. چون اینجا زیبایی بهصورت تصاعدی کار میکند، و به رنج نباید دامن زد، چون باید فهمیده باشی که کمش هم زیاد است.» حالا میخواهم بیشتر حرف بزند، اما بهآنی محو میشود. خوب است باز هم میتوان رازی داشت؛ چون او نفهمید که من چقدر دوست داشتم بازهم برایم بگوید.
هرچه روی میز است را جا میگذارم و میخوابم ته یک برکه. لای خزهها، حلزونها و ساقههای سبز رقصان. هیچچیز در سرم نیست، اما کلمهای روی لبم سُر میخورد: «مادر.» شب میشود و من فکر میکنم که آزادم در شب باشم، یا به سمت روز بروم. سرجایم میمانم. ستارههای درشت درخشان در آسمان ظاهر میشوند. بهسرم میزند که از زمین بروم. از خودم میپرسم: «یعنی تا کجا میشود رفت؟» انگار فراموش کرده باشم که مردهام. من مردهام و آزادم؛ و خوشبختانه کهکشان بینهایت است. هیجانزده، از سر شوق فریاد میزنم: «من مردهام». یک ستارۀ درخشان را نشان میکنم و به سمتش اوج میگیرم.
#وبلاگنویسی #عکاسی