ویرگول
ورودثبت نام
میثم پورگنجی
میثم پورگنجی
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

دایره

عکس رو از اینترنت دزدیدم و ادیت کردم، شد این.
عکس رو از اینترنت دزدیدم و ادیت کردم، شد این.

«مثلا مثل اینکه یکی یه عزیزی رو از دست بده، خود اون عزیز یه مسئله‌ست و کانتکس عزاداری برای یک عزیز یه چیز دیگه. اون دومی برای من مسئلـ»؛ داشتم همینطور حرف می‌زدم که سرم رو بالا آوردم و دیدم در حالی که سرش رو خم کرده و دستش رو زیر چونه‌اش زده داره نگام می‌کنه. رشته‌ی فکرم پاره شد. «چرا یه آدم باید اینقدر خوشگل باشه؟»، تو خودم مشغول به این فکر بودم که صدایی رشته‌ی خیالم رو پاره کرد: «چرا مسئله‌ست؟». تو این چند سالی که می‌شناختمش عادتش همین بود. شنیدن کلی حرف و پرسیدن یک جمله‌: چرا؟

چه می‌دونم چرا! مسئله‌ی من الان اینه که تو چرا اینقدر خوشگلی؟ اصن به من چه که بین علت و نمودهاش چه رابطه‌ای برقراره؟ ولی چاره‌ای نبود. فکرم رو جمع کردم و به کیف روی میز اونطرفی چشم دوختم. «چون ما آدما ذاتا فهمی جز از خویشتن نداریم یا در حالتی ضعیف‌تر، ما فهم چندانی از چیزی جز خویشتن نداریم. مثلا اون کیف رو ببین. کارکردش با یه گونی چه تفاوتی داره؟ تقریبا هیچی. جز اینکه احتمالا گونی بزرگ‌تره و خرت و پرت بیشتری توش جا میشه. اما وقتی به کیف نگاه می‌کنی تو وقار رو می‌بینی، یا یچی مثل این. و این باعث بیدار شدن حسی در کانتکس بالغ تو میشه. به عینه می‌تونی تصور کنی که وقتی باشکوهی چه تعیّنی در بیرون داری». چشماش خط شده بود و داشت فکر می‌کرد و این من رو نگران می‌کرد. جمله‌ی آخرم جمله‌ی دقیقی نبود. تنها نیاز داشتم که با فعل مفرد خطابش قرار داده باشم و ازش تعریف کرده باشم. احتمالا بعد از چند ثانیه همین می‌شد مویی که از ماست بیرون می‌کشید.

همیشه همین بود. هر بار که من خواستم بحث رو با یک چرا به سمت خودمون ببرم، شروع به فلسفه بافتن کرد. فلسفه‌ی تو به چه درد من می‌خوره آخه؟ لعنت بهت! می‌میری مثل آدم حرف بزنی؟ تو این چند سالی که می‌شناختمش همیشه همین بود. یه آدم شوخ و شنگِ سربه هوا. هیچ وقت نشد که یکم دنیا رو جدی بگیره. هر وقت هم که جدی گرفت شروع به فلسفه‌بافی کرد. فلسفه‌ی تو به چه درد من می‌خوره آخه؟ توی فکر بودم که صداش رشته‌ی فکرم رو پاره کرد: «چاییت سرد شد.». چایی‌م سرد شد. چاییت سرد شد... پرسیدم «چرا تعیّن شکوه من در بیرون برای من اهمیت داره؟».

اگر جز این بودی باید شک می‌کردم. از روز اولی که شناختمت همین بودی. و لعنت به من! من که تو رو می‌شناسم چرا باید با یه جمله اینطور خودم رو توی هچل بندازم؟ چاره‌ای نبود. باید یچی بگم. با چوب نبات که حالا روی چایی شناور مونده بود کمی بازی کردم. چی میشد گفت وقتی تمام حرف من برای عالم این بود که تو زیبایی و این قبول نیست که تو اینقدر زیبایی. «ببین، اول بذار سر چند چیز با هم توافق کنیم.» اولیش قطعا اینه که تو زیبایی و این یک اصل تشکیک‌ناپذیره. هاها! زورو! میزای بغلی رو خبردار نکنی اینقدر این رو بلند توی مغزت داد می‌زنی! «چیزی که وصفی ازش نداری با وجود نداشتنش چندان تفاوتی نداره. دوم اینکه فهم ما از شی، متناظر با اون شی‌عه و نه خودش. مثل تفاوت یک نقاشی با چیزی که نقاشی شده. حالا بیا در نظر بگیر که آدمی چطور می‌تونه خودش رو وصف کنه؟ با چه چیزی می‌تونه خودش رو وصف کنه اصلا؟ مشخصا بدون کلمه نمی‌تونه و این کلمه رو بدون نیاز به ارتباط نمی‌تونه به وجود بیاره. در واقع احتمالا ماجرا اینطور بوده که آدم و حوا می‌رسن به هم و یکی به اون یکی میگه عه این! و این عه این در طول سالیان می‌رسه به این همه کلمه. هر بار ظریف و ظریف‌تر شده. مثل همون اثر نقاشی که استادش ماهر و ماهرتر شده. حالا این وسط این کلمه‌ها می‌تونن عین تو باشن؟ به نظر من نه، ولی می‌تونن با شناختن بیشتر شبیه تو باشن. همین امر در ساحت خویشتن هم برقراره. تو برای شناخت خودت نیاز داری که کلمه داشته باشی و وقتی با خودتی کلمه‌ای نداری. اما وقتی اون تعیّن شکوه خودت رو در بیرون می‌بینی، چیزی رو در خود می‌بینی که مثالی داری براش برای ساختن چیزی هم‌سنگ در ذهنت. تو اون کیف نیستی، اما اون حسی که از شکوه دیدن شخص با اون کیف درک می‌کنی رو می‌تونی برای شکوه استفاده کنی. و این حس ظریف و ظریف‌تر میشه و اینطور تو شناخت بهتری از خودت پیدا می‌کنی. از سر همین تعیّن بیرونی اهمیت پیدا می‌کنه». لبخند محوی رو میشه گوشه‌ی لب‌هاش دید. به نظرم قانع شده.

رگ به رگت کنن خری! حیف مغز تو که برای تولید این خزعبلات به کار گرفته میشه و حیف مغز من که برای شنیدنش خورده میشه. خوشحالم که تا ساعت پنج چیزی نمونده و میری گورت رو کم می‌کنی تا فردا که دلتنگ شم برای دیدنت. «بریم؟» و هر بار این جمله جوری تو رو غمگین می‌کنه که انگار قرار نیست فردایی باشه.

حدود یازده ساله که می‌شناسمشون. اولا توجهی بهشون نداشتم. میومدن و می‌رفتن. ولی کم‌کم برام جذاب شدن. هر بار که قهوه‌ای سر میزشون می‌بردم سعی می‌کردم با میزهای دور و بر خودم رو سرگرم کنم و یا با تعلل برای برداشتن لیوان‌ها از میزشون بیشتر حرف‌هاشون رو بشنوم. آدم‌های بی‌آزاری‌ان. هر روز عصر میان و با هم بحث می‌کنن و یچی می‌خورن و می‌رن، این اواخر با عجله‌ی بیشتر. هر بار هم رو در خیال هم به آعوش می‌کشن و هیچ کدوم راهی برای بیرون رفتن از این دایره پیدا نمی‌کنن. تا سال پیش بیشتر می‌دیدمشون اما از وقتی که این قرص‌های لعنتی رو به خوردم میدن، کمتر میان سراغ من. دلم براشون تنگ میشه، برای این دیوونه‌های دوست‌داشتنی.

داستانکعاقلان نقطه‌ی پرگار وجودند
مهندسی داده، برنامه‌نویسی و ریاضی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید