میثم پورگنجی
میثم پورگنجی
خواندن ۶ دقیقه·۷ سال پیش

چه چیز به زندگی شما معنا می‌دهد؟

در کوئرا سوالی دیدم که «چه چیز به زندگی شما معنا می‌دهد؟» و تلاش کردم به آن سوال پاسخ دهم. از آنجایی که زبان انگلیسی من در حد «هلو! ایتس می!» مانده است، تلاش من در نیمه‌ی راه باعث استیصال من در رساندن منظورم شد و جواب در درفت ماند. سه پاراگراف اول این پست ترجمه‌ی آنچه است که آنجا نوشته‌ام و باقی خوش‌رقصی زبانم که حالا در فارسی بلبل شده است!
بلندسخن، کوتاه! (tl;dr)
آن چیز به زندگی شما معنا می‌دهد که بتواند باعث رضایت شما از خودتان شود.

سوال، جوابِ سوال

فکر می‌کنم جواب این سوال برای هر شخص به این دو سوال بستگی دارد که او چگونه انسان را تعریف می‌کند؟ و هدف زندگی از نظر او چیست؟

جوابِ من

واقعیتش را که بخواهید من برای سوال اول جواب ساده‌ای ندارم! (منِ اکنون به چیزی شبیه مفهوم دازاین در فلسفه‌ی هایدگر باور دارم). اما در مورد سوال دوم یک جواب خیلی روشن دارم. من فکر می‌کنم مستقل از مکان و زمان، هدف از زندگی برای هر شخص فهم خویش و هستی است و بصورت کاملا بازگشتی (در حقیقت دوری) پاسخ این سوالات چیزی است که پاسخ سوال اصلی را شکل می‌دهد.

فرض کنید من خودم را به خوبی می‌شناسم. من می‌دانم به فکر کردن علاقه دارم، به ساختن چیزهای جدید علاقه دارم، به بچه داشتن علاقه دارم و یکی دو جین چیزهایی از این قبیل. به وضوح با داشتن این فهم از خودم من می‌توانم در راستای بلوغ هر چه بیشتر خودم قدم بردارم (زیاد یا کم در راستای حقیقی کردن علائق ذهنی‌ام قدم بردارم) و در طول این فرآیند هویت خودم در هستی و نگاهم به آن را شکل، تثبیت یا تغییر دهم و در نهایت با تکیه بر آنها می‌توانم پاسخم به دو سوال فوق را بهبود ببخشم. اطمینان بیشتر به پاسخ دو سوال منتج به رضایت بیشتر از زندگی خواهد شد و این رضایت به زندگی معنا خواهد بخشید (رضایت به زندگی معنا نمی‌بخشد، بلکه نمود داشتن معنا برای زندگی، رضایت از آن است.).

مردِ تیپیکالِ ااااا سنتیِ شرقی

در یک حالت ساده فرض کنید یک شخص (در مثال من مرد ۵۰ ساله‌ی سنتی ایرانی) انسان را موجودی می‌داند که باید تلاش کند بدون دنگ و فنگ زندگی کند و لقمه‌ای بدست آورد و سرپناهی داشته باشد و بچه‌هایش سر و سامان بگیرند و هدف از زندگی نیز برایش بودن چنین انسانی است (و فرض کنید که به اینها کاملا باور دارد). فرض کنید این مفاهیم از ابتدا برای او وجود داشته‌اند و تغییری در آنها نیز روی نداده است و باز فرض کنید این شخص در ۲۰ سالگی عقلش کشیده و ازدواج کرده است و هر ده سال یکبار که به زندگی‌اش نگاه می‌کند خود را در بودن انسانی به آن شکل موفق می‌بیند. با توجه به این فرض که این شخص به این مفاهیم باور دارد و در آنها تغییری نیز رخ نداده است، اکنون در ۵۰ سالگی به نظر حس این شخص بعد از دیدن اینکه فرزندانش سر و سامانی گرفته‌اند و نوه‌هایش از سر و کولش بالا می‌روند و خودش و خانمش نیز بدون نیاز به هیچ‌کس دیگری در حال زندگی در خانه‌ی خودشان هستند و آرامش -با آن معنا که در تعریف انسان از نظر این شخص آمد- بر زندگی خودش و خانواده‌اش جاری است، چیزی جز رضایت نیست و احتمالا وقتی از این شخص در مورد معنای زندگی سوال کنید، مایه‌ی جواب چیزی جز همین رضایت از نیل به هدفش نباشد.

کی خوب‌تره؟

با توجه به باور خودم، احساس می‌کنم احساس رضایت از زندگی جز آن مواردی است که کی خوب‌تره و کی بدتره و این‌ها ندارد! اگر بپذیریم که شر در نهاد انسان‌ها هیچ جایگاهی ندارد، مهم آن است که هر شخص بتواند آنچه را که فکر می‌کند می‌تواند باشد عرضه کند و از این طریق لذت معنابخشی به زندگی‌اش موجب رضایت از بودنش شود. براستی چه بهتر از این؟ اما در حالت کلی، من فکر می‌کنم که سوال‌هایی چون کی خوب‌تره؟ آنجایی فرصت ظهور پیدا می‌کنند که با هر نظام فکری-اخلاقی، ترتیبی برای شیوه‌ی انسان در متعین ساختن آنچه موجب رضایتشان است شکل پیدا کند.

فردی را در نظر بگیرید که علاقه‌اش به نجات جان انسان‌ها بوده است و دکتر شده است و این موجب رضایتش است، فرد دیگری رضایتش در نظم بخشیدن به محیط، ارتباط با زیست پیرامون و نظافت آن بوده است و پاک‌بانی را انتخاب کرده است. در حالت ساده -و البته آرمانی- شغل این دو شخص هیچ برتری‌ای بر یکدیگر ندارند، چرا که هر شخص تنها برای معنا بخشیدن به زندگی خودش بر اساس آن دو سوال راه خود را انتخاب کرده است و منتی بر سر دیگری ندارد و به وضوح کسی خوب‌تر از کس دیگر بخاطر شغلش نیست. حال نظام ارزشی‌ای را در نظر بگیرید که در آن هر چه شخص دارای تخصص بالاتری در فراهم کردن رفاه برای انسان‌ها باشد، ارج و قرب بیشتری دارد. در اینجا از همان دو شخص ابتدای پاراگراف، مشخصا دکتر ارزش بالاتری پیدا می‌کند و پاک‌بان چون کارش آنچنان تخصصی نیست در جامعه ارج و قرب کمتری پیدا می‌کند (قسمت ارتباط با زیست پیرامون در تعریفش برای معنابخشی به زندگی‌اش دچار خدشه می‌شود) و در نهایت رضایت از زندگی‌اش -به عنوان سنجه‌ی معنا داشتن زندگی- کاهش می‌یابد.

پایان

(بروزرسانی ۱۹ خرداد ۹۹). امروز این پست را دوباره خواندم و دیدم ته‌اش خیلی باز است و اذیت شدم :)). برای اینکه بار دیگری دچار این آزار نشوم :دی نتیجه‌ی خودم از این پست را می‌نویسم.

در نهایت آنچه به زندگی می‌دهد از فرد به فرد دیگر فرق دارد و مشکل‌ترین راه برای یافتن معنایی برای زندگی این است که تلاش کنیم معنا را از فرد دیگری دریابیم. من معنایی برای زندگی خود می‌سازم و تو معنای زندگی خودت را. در این بین همیشه حرف زدن می‌تواند موجب روشن شدن چراغی در ذهن شود و این بسیار مطلوب است. نصیحت دیگری نیز در این راه می‌تواند راهگشا باشد. در واقع در این مورد دیدن فهم دیگری که یک مسیر را رفته است و برداشت از آن به عنوان یک تجربه‌ی عملی (و نه یک راه ذهنی) می‌تواند موجب جلوگیری از تکرار یک مسیر شود و جرأت تجربه‌های جدید را به شخص می‌دهد.

فلسفهبرداشت منزندگیچیزی به نظرم نمی‌رسه دیگه برای هشتگ زدن
مهندسی داده، برنامه‌نویسی و ریاضی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید