دیشب من مُردم. یا امروز صبح. یادم نیست. مثل هر روز صبح ساعت هفت و نیم آلارم گوشیم شروع به زنگ زدن کرد. من بیدار نشدم. چشمام رو باز کردم دیدم که بالای سر خودم نشستم. گوشیم در حال زنگ زدن بود و بخاری با شعلهی آرومی میسوخت. احساس کردم در حال خواب دیدن هستم و سعی کردم که بیدار شم، اما تلاش بیفایده بود. دور و بر خودم رو نگاه کردم، همه چی مثل همیشه بود.
گوشیم در حال زنگ زدن بود و همچنان من هیچ تکونی نمیخوردم. ساعت هفت و نیم بود. انگار در یک توالی بینهایت هر بار گوشیم در حال زنگ زدن بود. همه چی مثل ساعت هفت و نیم بود و من همچنان روی تخت دراز کشیده بودم. ترسیده بودم. انگار داخل یک حلقه گیر کردم. به هر چیزی که نگاه میکنم مثل همیشهی ساعت هفت و نیمه. انگار همیشه ساعت هفت و نیمه. سعی کردم از بالای سر خودم بلند شم و ناگهان زمین کوچیک شد. مثل اسکرول کردن روی نقشهی گوگلارث.
دهشتناک بود: هست. به هر طرف که نگاه میکردم تصویری تکرارشونده از زمین تا بینهایت ادامه داشت. من در تاریکیِ بینِ زمین اسیر شده بودم؛ میترسم و دوست دارم به بالای سرِ مردهی خودم پناه ببرم، ساعت هفت و نیم. به سمتی نگاه کردم که انگار از اونجا اومده بودم و کمی تلاش کردم تا به اون سمت مایل شم. دنیا باز واقعی شد اما ترسناکتر از قبل. اینجا خونهی من نیست، کوچهایه که من در اون کودکیم رو سپری کردم.
دارم کلافه میشم، چشمام رو بستم و دلم میخواد فرار کنم. صدای نفس نفس زدنی نزدیک میشه. به طرف صدا نگاه میندازم. پسر بچهی هفت سالهای که انگار داره از مدرسه میاد و تمام راه رو دویده. هفت سال و ۷ ماه و ۱۱ روز. بوی پوست پسته همهی اطرافم رو گرفته. سوزِ سرمایِ عصرهایِ اولِ پاییز صورت پسرک رو کمی سرخ کرده، از دویدن خستهام.
پسرک به کنار در رسید، همونجایی که من وایسادم. کمی به زنگ در خونه خیره شدم، فکر کن که کللللیییی روزا بگذره و من بررررممم خلبان شم و برگردم خونههههه، میشم مثل همینی میشم که الان اینجا وایساده، صبر کن یه کراوات بزنم. پسرک بعد از چند ثانیه خیره شدن به چشمام لبخندی از سر شیطنت خیالپردازیش زد و در نیمهباز رو باز کرد و رفت داخل. چشمام رو بستم و به دیوار تکیه دادم. صدای نفس نفس زدنی نزدیک میشه. به طرف صدا نگاه میندازم. پسر بچهی هفت سالهای که انگار داره از مدرسه میاد و تمام راه رو دویده. از عصبانیت سرم رو به چپ تکون دادم و باز خودم رو بین یک هجمهی تکرارِ زمین تا بینهایت اسیر دیدم.
راه فراری نیست. دلم برای احساس گرما، حتی سرما تنگ شده. برای گذر زمان. برای تموم شدن شارژ گوشیم. برای تموم شدن سیگارم. برای روشن کردن کامپیوترم. برای شروع یه کتاب جدید. دلم میخواد از این خواب بیدار شم و ساعت گوشیم رو خاموش کنم. فحش بدم و پاشم حولهام رو بپوشم و سیگارم رو روشن کنم و برم دوش بگیرم. به هر طرف نگاه میکنم خطی از یه کرهی آبی رو میبینم که ادامه داره، تا بینهایت و چقدر من از همهی بینهایتها بیزارم. دلم میخواد با مشت بزنم به همه چی. ناخودآگاه خواستم دستم رو تکون بدم که احساس کردم باز روی زمینم.
تهرا. ظاهرا بعد از فروپاشی اسم تهران هم عوض شده. این رو میشه از تابلوهایی که هر چند متر یکبار کاشته شده فهمید. هاها! حکومت بجای درخت انگار تبلت کاشته! هاها! بامزه! به مکالمهی خودم نیشخند میزنم و دور و برم رو نگاه میکنم. انگار تهران یا به قول خودشون تهرا رو از اول ساختن. هیچ تمایلی به دیدن هیچی ندارم. چشمام رو میبندم و به صدای همهمهی مردم گوش میدم. همهمه که نه، چی میگن؟ هر چی و برای فرار از بگومگوی خودم با خودم بر میگردم.
باز خلاء. هیچ عذابی بالاتر از این نمیتونست باشه که نقصی وجود نداشته باشه و انگار کفارهی همهی خدانشناسیهام رو الان یکجا و برای همیشه با بودن داخل این گوی بینهایت باید بدم. دلم میخواست میمُردم اما الان نسبت به مُردن در اینجا هیچ حسی ندارم. انگار تصور برگ سبز درخت، وسط کویر. غمگینم.
غمگین شده بودم. هیچ راه فراری نبود. یا باید با سرگیجهی دیدن نخوار زمین کنار میومدم و یا شروع به چرخیدن میکردم، بین هر زمان تا هر زمان. هیچ حسی گندتر از حس رهایی نیست و بدتر از اون وقتیه که بدونی هیچ فراری از رهایی نداری. انگار سالها بیتحرک و بدون خیره شدن به جایی نشسته بودم اما زمانی وجود نداشت که بگذره. حوصلهم سر رفته بود، حسابی کلافه بودم. از لج خودم شروع به چرخیدن کردم و حجم همهجاکروی محاط برای من هم شروع به چرخیدن کرد. نمیدونم یک بار یا سالها اما بدون اینکه بدونم چرا به یک نقطه خیره شده بودم. انگار این نقطه مبدأ همه چیز بود. انگار همه جا بود. بیاراده سعی کردم به سمت نقطه حرکت کنم که خودم رو روی زمین دیدم.
شب بود، بارون بود، من بودم، سیگار بود، اون بود…
شب بود، بارون بود، من بودم، سیگار بود، اون بود…
شب بود، بارون بود، من بودم، سیگار بود، اون بود…
شب بود، بارون بود، من بودم، سیگار بود، اون بود…
شب بود، بارون بود، من بودم، سیگار بود، اون بود…
شب بود، بارون بود، من بودم، سیگار بود، اون بود…
شب بود، بارون بود، من بودم، سیگار بود، اون بود…
شب بود، بارون بود، من بودم، سیگار بود، اون بود…
شب بود، بارون بود، من بودم، سیگار بود، اون بود…
بهشت اما تکرار بینهایت صفرِ صفرِ صفره؛ بیزمان تا هر زمان.