«من میاندیشم، پس هستم»: جملهی معروفی که احتمالا برای حداقل یک مرتبه آنرا شنیدهایم. آغاز فاعل انگاشتن انسان، شروع پوزیتیویسم. این جمله در ابتدا آنقدر زیبا و بدیهی به نظر میرسد که اگر نه اینکه ذوق شنونده را برانگیزد که در اقل، تائید او را در پی خواهد داشت. اما آیا این جمله درست است؟ نکتهای که کمتر به آن فکر کردهایم.
گزاره از دو بخش تشکیل شده است: من میاندیشم و من هستم که صورت منطقی آن «اگر من بیاندیشم، آنگاه من هستم» است. فرض «من میاندیشم» تنها فرضی است که قرار است بر طبق آن استنتاج صورت گیرد -که در غیراینصورت باید تمام مفروضات برای رسیدن به حکم ذکر شوند، اندیشیدن بدون هیچ وابستگی. حکم نیز «بودن» من است، یعنی چیزی که قرار است استنتاج شود این است که چون من میاندیشم، پس من وجود دارم و هستم. چیز بیشتری از این نمیخواهیم، اجازه دهید که فرض کنیم که نیستیم (و بالذاتِ فرض، نوعی از اندیشیدن را در اختیار داریم)، چون من اندیشه میکنم، پس طبق حکم مذکور، من هستم. من هستم و من نیستم و این تناقض است. در واقع تناقض از آنجا نشأت گرفته است که در استدلال دکارت، بصورت ضمنی در کنار اندیشیدن، بودن نیز مستتر است، اما از آنجا که مفروض اندیشیدن نداشتن هیچگونه وابستگی به بودن است، پس میتوان فرض نبودن را نیز در نظر گرفت. فرض نبودن، در واقع اندیشیدن است در مورد نبودن و از اندیشیدن بودن نتیجه میشود! به نظر گزاره آنچنان که باید قدرتی در اثبات وجود ندارد.
بروزرسانی (۱۳ مرداد ۱۳۹۶). هایدگر عقیده دارد که دکارت این جمله را به عنوان قیاس صوری استفاده نمیکند و در نزد وی، هستم نتیجهی اندیشیدن نیست و در حقیقت صورت عکس آنرا به عنوان بنیاد ماجرا استفاده میکند. او صورت قیاس صوری این گزاره را «id quod cogitat, est; cogito; ergo sum» میداند (اگر چیزی بیندیشد، هست؛ میاندیشم؛ پس هستم.». (نظرات این پست نیز روشنگر این مبحث است).
پ.ن: ابتدا کانت اینگونه به استدلال علیه «من میاندیشم، پس هستم» پرداخت. دمش گرم!