من در هیچ مرحلهای از زندگی، نه شاعر بودهام و نه توانستم چیزی بیشتر از لذت بردن از یک شعر برداشت کنم. برای من شعر آن است که یک انسان، از روح خود برای ارائه برداشت میکند. باقی هر چه باشند، برای من شعر نیستند. با این نگاه، من به غزل و قصیده علاقه دارم. قالبهایی که مرا به یاد صحبت کردن در یک غروب آفتاب، با پیرمردی رند میاندازد، بیپروا و از دل و خلاصه. در این بین هر چند حافظهام آنقدر قوی نبوده و نیست که هر شعری را که میخوانم به خاطر بسپارم، ولی آنقدر شعر خواندهام که گاهی سرنخی مرا به یاد بیتی میاندازد، خدا خیر بدهد گوگل را؛ به هر سختی است، دست و پا شکسته و دو سه کلمه از هر مصرع، آخر به بیتی که میخواهم عموما دست پیدا میکنم.
این مقدمه را گفتم که بگویم امروز به یاد بیتی از فاضل نظری افتادم. پرس پرسان در گوگل، به نقدی بر سه کتاب فاضل نظری رسیدم. واقعیت این است که من اساسا برای چیزی حوصله ندارم، مگر برای آنچه عمیقا دوست داشته باشم. نشستم متن را کامل خواندم، بعضی قسمتهایش را دو یا سه بار. با توجه به نویسندهی آن نقد، گفتنش هر چند بدیهی، اما متن نقدی است منصفانه، نویسنده نکوشیده است که تمامِ دیگری را برای اثبات چیزی نفی یا اثبات کند. نشسته است و آنچه خود برداشت کرده است، با دلیل برای مخاطب بروی صفحه آورده است و خواندنش به کام ذهن شیرین است. کاری با متن ندارم، که نه سوادش را دارم و نه صلاحیتش را.
آنچه در آن نقد ذهن مرا به خود مشغول کرد، نتیجهگرایی نویسنده است. اینکه بخواهیم از پس هر چیز نتیجهای بیرون کشیده و کاربردی از آنرا شاهد باشیم. پراگماتیسم نهان در اندیشهی محمدکاظم کاظمی، راستش را بخواهید با حال و هوای این روزهای من جور درنیامد. در جایی به نقد آمده است:
بسیاری از شعرهای فاضل نظری هیچ نشانی از زمان و مکانی که شاعر در آن زندگی میکند، ندارد. انسان امروز و تجربههای زندگی او در اینجا غایب است. گویا شاعر خارج از جغرافیا و تاریخ ایستاده است. این از جهتی خوب است که شعر را از قید زمان و مکان بدر میبرد و استفادۀ عام و دایمی به آن میبخشد، ولی به همین میزان، تأثیرگذاری شعر بر انسانهای همعصر شاعر هم کاهش مییابد. شعر از آن انرژی و ظرفیتی که میشد بر اثر همذاتپنداری انسانها با شاعر رخ بنماید، محروم میشود.
و در جایی دیگر میآورد که:
گاه پریشانی محور عمودی به حدی میرسد که به دشواری میشود فهمید حتی مخاطب این شعر کیست. شاعر با معشوق سخن میگوید؟ یا با خود؟ یا با شخصی سوم، چنان که در غزل «آینه» میبینیم.
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن، آینه اینقدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آیینه شدنها آیا
دو برابر شدن غصۀ تنهایی نیست؟
بیسبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایقت را بشکن، روح تو دریایی نیست
آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست، مسیحایی نیست
آن که یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره میآیی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست (گریهها، ص ۷۵)
کنار هم گذاشتن این دو قسمت تنها این نتیجه را برای من رقم میزند که نویسنده با حال و هوای نسل معاصر -به صورت کاملتر: نسلِ معاصرِ حاضر در ایران که من دیدهام- کاملا غریبه است. در بین آنانکه در دههی شصت به دنیا آمده است یا نوجوانی گذرانده است، کمتر کسی را میتوان یافت که بدنبال یافتن نمود و نشانه و حقیقتی از زندگی باشد. این نسل اگر دچار یک خودسخنگویی طبیعی و زندگی در عالم خیال و پرورش آرزو در ذهن نباشد، مسلما آن کس نیز نیست که بدنبال تفسیر و تعبیری فراتر از خودش از هستی باشد. برای این نسل، مرکز هستی خود است. با این نگاه من، این غزل تماما بیان زمان و مکان و حال نسلی است که در بین آنها زیستهام. برای من آشفتگی این غزل، جریان عادی زندگی است.
برای این پست غرض مشخصا این نیست که بگویم آن نقد به این جنبه توجه نکرده است، گفتهام و باز میگویم که نه سوادش را دارم و نه صلاحیتش را. اما برایم جالب است دیدن نسلی که با تمام وجود پراگماتیک بوده است، دنبال چیزی فراتر از خود میگشته و آشفتگی را تاب نمیآورده است. این آنچه بود که مرا به نوشتن این پست واداشت.