صبح که از خواب بیدار میشوی ،هنوز خوابی را که دیده ای فراموش نکرده ای ،یک فنجان چای میریزی که ناگهان تلفن زنگ میزند، گوشی را برمیداری، کسی پشت خط فوت میکند سردی فوت ها روی صورتت مینشیند، گوشی را میگذاری ، دوباره تلفن زنگ میرند، صدای سردی پشت تلفن می گوید:(( شما یک ساعت دیگر
می میرید، شصت دقیقه.))
میگویی :(( بی مزه )) و تلفن را قطع میکنی .
ناگهان زنگ در به صدا در می آید.از روی برف های شب پیش، آرام آرام به سمت در می روی . در را باز میکنی ، کسی پشت در نیست. جلوی در کاغذی تا خورده افتاده. کاغذ را برمیداری. روی آن نوشته اند:((شما پنجاه و هشت دقیقه دیگر می میرید.))
توی دلت یک جورایی می شود. انگار رخت چرک های چندین هزار سال را در آن جا می شویند.به اتاق برمی گردی. فنجان چای را در میان دستانت میگیری.یخ بسته است.
می گویی:((حتما یکی خواسته شوخی کند.چه شوخی بی مزه ای ))
و این را داد می زنی. می خواهی باور کنی که همه این ها یک شوخی است. تلویزیون را روشن می کنی.صدای گنگی از تلویزون پخش می شود :(( شما پنجاه و هفت دقیقه دیگر می میرید.))
صدا واضح و واضح تر میشود و بعد صدای خنده ای ترسناک بدون تصویر از تلویزون پخش می شود.
تلویزون را خاموش می کنی. می خواهی به خودت بقبولانی که دروغ است.اما انگار ته دلت باور کرده ای.شروع میکنی به قدم زدن.فکر میکنی که بعد مرگت خواهی شد:پدر و مادر حتما حیلی بی تابی میکنند.آبجی زری هم خودش را به در و دیوار میکوبد و به قول مادر کولی بازی در میاورد.
شاید هم مادر در گوش پدر بگوید: بهتر، راحت شدیم.پسره بیکار شده بود باعث آبروریزی. همان بهتر که مرد. آبجی زری هم لپ تاب را صاحب میشود و کلی هم ذوق میکند. اصغر دوستت هم شاید غصه بخرد که چرا انقدر بی خودی با تو دعوا کرده.صغری دختر همسایه هم گریه میکند.مادرش هم می گوید:((دختره بی شعور،برای این پسره یک لا قبا آبغوره می گیریف خاک برسرت.))
توی دانشگاه برایت پلاکارد میزنند که در گذشت جوان ناکام.... را به جامعه فرهنگی دانشجویان تسلیت میگویم و چه و چه و چه .
شاید برایت شب شعری یا شب خاطره ای هم برگزار کنند که دوستانت در آن از خاطراتشان و جوانمردی ها و روح حساسیت چیز هایی به دروغ سر هم می کنند و دختران هم دانشگاهی زیر زیرکی برایت اشک بریزند.شاید دوستانت تا چند وقت در شب نشینی ها و مسافرت ها به یادت بیافتند و ....
ولی چه فایده تو مرده ای و کم کم فراموش می شوی .انگار اصلا از اول کسی به این نام نبوده. به ساعت نگاه می کنی. چند دقیقه از یک ساعت گذشته است. به حماقت می خندی که این اخطاررا باور کرده ای. می گویی :(( هر کسی باشد دمار از روزگارش در می آورم.))
شال و کلاه می کنی که به دانشگاه بروی ، عجله میکنی که به کلاس ساعت ده برسی ، می خواهی از عرض یک بلوار بگذری، که یک دفعه یک ماشین با آخرین سرعت با تو برخورد می کند و تو را پرتاب می کند
و تو می میری.به همین سادگی
مردمی که از کنارت رد می شوند.به روی جسد تکه تکه شده ات سکه می ریزند و من به تو که هنوز نفهمیده ای در این مملکت هیچ کاری به موقع انجام نمی شود و همیشه چند دقیقه تاخیر دارد. توی دلم میخندم. خلاصه شرمنده از این که شما مرده اید.
برگرفته از کتاب لاف تو شک