همین چند دقیقه پیش دیدم که در توییتر پستی با کلید واژه های "دلتنگی"، "دوست قدیمی" و "حرف نزدن" نوشته شده بود. نمیدانم شاید من هنوز کمی از حس و حال ۱۹ سالگی را با خود به یادگار دارم یا جدی جدی دیوانه ام. به قول چهرازی:
بدهکاری انقدر زیاد شد که ناچار باید بیرون می زد من هم میدانی گرفتار میشوم اگر بنا به گفتگو باشد
من واقعا بدهکارم. بعد سه سال من مانده ام با چندین بدهی بزرگ به خودم و به تو که شاید در همان لحظات اول با گفتن همان "دوستت دارم" یا "دوستت ندارم" تمام میشد. اما مثل پول نزول میماند. دیگر با این جملات به همین سادگی ها تمام نمیشود. دنیا دنیا دل تنگ را با لحظه لحظه فکر کردن و سردرد و پشیمانی جمع کرده ام و قرار نیست ساده از دستشان بدهم.
خیلی فکر میکنم که ای کاش من هزار سال زودتر به دنیا می آمدم، یا حتی هزار سال دیرتر. البته فکر کنم یک لحظه جابجایی هم کفایت میکرد تا در آن لحظه نگاهم به تو نمیفتاد و الان که ساعت ۰۲:۱۱ است دنبال کلمه برای جمله های بعدی این نوشته نمیگشتم. لحظات مهمند. من باید ۲۲ سال قبل در همان لحظه به خصوص چشمانم را باز میکردم تا ۱۸ سال بعد از آن در همان لحظه و فقط در همان لحظه به صورت تو خیره شوم. مثل تمام مردمان دیگر تاریخ. مثل هیتلر در لحظه دستور حمله به لهستان، مثل آرمسترانگ در لحظه قدم گذاشتن روی ماه، مثل خلبان هواپیما در لحظه برخورد به برج های دوقلو در ۱۱ سپتامبر و مثل من در لحظه دیدن تو.
از آخرین باری که به این حد از عجز در مقابل خیالات تو رسیده بودم خیلی نمیگذرد، شاید فقط چند روز یا چند ساعت و شاید از ابتدا هم مقرر شده که من در همین چند ساعت بین دو دلتنگی تعریف شوم و بقیه ی لحظات را در حال تعریف تو در ذهن خودم.
دوستی گاهی جنون آمیز است، گاهی خلسه ناک و گاهی ساکت.