امروز صبح دانشجویان من امتحان داشتند. هفتاد دانشجو در کلاس نشسته بودند. هوا گرم بود. سیستم تهویه خاموش بود. پنجره و در کلاس را باز کردم تا هوا جریان پیدا کند. پرده های پنجره را بالا نزدم تا حواس بچه ها پرت نشود. هوای کلاس رفته رفته بهتر شد و چهرهی بچه ها باز شد. بیرون، باد میآمد. باد، پرده ها را تکان میداد. پایین پرده را با دست گرفته بودم که سر وصدا ایجاد نشود و حواس بچهها پرت نشود. رفته رفته شدت باد بیشتر شد و پردهها مثل بادبانی که باد در آن افتاده باشد به اهتزاز در آمدند.
شدت باد بیشتر میشد و پردهها مثل بادبانی سرکش حرکت میکردند. یک دفعه تمام کلاس مثل کشتی تکان خورد و از زمین جدا شد. ترسیده بودم. جهت پرده را تغییر میدادم تا به ساختمانهای اطراف برخورد نکنیم. بچهها غرق در امتحان بودند و هنوز متوجه چیزی نشده بودند. به ذهنم رسید هر چه از زمین بالاتر برویم برای ما امن تر است. کشتی را به سمت سردر دانشگاه حرکت دادم. مامور اموال دانشکده به سرعت دنبال کشتی میدوید و فرمی را به من نشان میداد که احتمالا فرم خروج اموال بود. کارمند کچل حراست که زیرآب همه را میزند تلاش میکرد به لنگر کشتی آویزان شود تا مانع خروج ما از دانشگاه بشود ولی زور باد بیشتر بود. همه نیروهای ویژه، لباس شخصیها و بی شلوارها جمع شدند تا جلوی ما را بگیرند. روی عرشه ایستادم و انگشتم را به نشانه سکوت جلوی بینیام گرفتم. بچهها امتحان داشتند و نباید کسی سرو صدا میکرد. آقای پناهی رییس خوش اخلاق انتظامات از اتاقش بیرون آمد تا ببیند چه خبر است. کارمند کچل، موانع هیدرولیک ورودی دانشگاه را بالا برد تا مانع خروج کشتی بشود به معاون فرهنگی دانشگاه هم خبر داد که عدهای پسر و دختر بدون مجوز دارند به اردو میروند. معاون، مثل همیشه سرش شلوغ بود و مدیر فرهنگی را فرستاد که گزارشی از مساله تهیه کند و در اولین جلسه شورای فرهنگی دانشگاه ارائه کند. باد شدیدی وزید و کشتی از سر در ۶ میلیارد تومانی دانشگاه بالاتر رفت. آقای پناهی دستی تکان داد و لبخند زد. به او گفتم: امتحان که تمام شود ما بر میگردیم...
یک ساعت از شروع امتحان گذشته بود و بچهها سوال داشتند. سکان را رها کردم و کشتی را در حالت هدایت خودکار گذاشتم. به تنگه جبل الطارق رسیده بودیم و داشتیم از دریای مدیترانه وارد اقیانوس اطلس و آبهای آزاد بین المللی میشدیم. هر چه میگذشت سوالات بچهها بیشتر میشد معلوم بود امتحان سخت است و باید وقت آن را تمدید میکردم. حتی پارسا و ملیکا هم برگههایشان را تحویل نداده بودند. بعضی بچهها تشنه بودند و بعضی نیاز به سرویس بهداشتی داشتند. مستاصل شده بودم. در کشتی ذخیره آب و غذا نداشتیم. به کابین کشتی رفتم و نقشه را نگاه کردم به باهاماس نزدیک بودیم. به بچهها گفتم که به زودی چند دقیقه برای استراحت و تجدید قوا آنتراکت خواهیم داشت. به باهاماس رسیدیم، با آبهای شفاف فیروزهای و سواحل طلایی رنگ. بچهها برای استراحت از کشتی پیاده شدند. آنها که تشنه بودند نارگیلهایی را که روی ساحل افتاده بود، شکستند تا شیر آن ها را بخورند. بچهها خواستند امتحان را به جای کشتی روی ساحل ادامه بدهند. تکانهای کشتی حالشان را بد میکرد. برگههایشان را بیرون آوردند و با فاصله از هم روی آن ساحل زیبا نشستند. عدهای کفشهایشان را در آورده بودند. عدهای هم به جای چرک نویس از صفحه ماسهها استفاده میکردند.
وقت امتحان رو به اتمام بود. به بچهها گفتم کلاس بعدی به زودی تشکیل میشود و باید برگهها را تحویل بدهند اما بچهها تقاضای وقت بیشتری داشتند. عدهای میگفتند سر وصدای ماموران تمرکز آن ها را به هم ریخته و صورت مساله را اشتباه فهمیدهاند. من آدم سختگیری نیستم. با خودم گفتم ده دقیقه بعد از اینکه اولین نفر برگهاش را تحویل داد، پایان امتحان را اعلام میکنم. بالاخره یک نفر حوصلهاش سر میرود و برگه را تحویل میدهد!
حالا یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که من هر ده دقیقه، وقت امتحان را تمدید میکنم. احتمالا تا برگردیم آن کارمند کچل گزارش بلند بالایی علیه من برای مقامات دانشگاه خواهد فرستاد و آنها مرا به علت عدم رعایت موازین از دانشگاه اخراج خواهند کرد. پس بهتر است فعلا امتحان ادامه پیدا کند. من هنوز اینجا در باهاماس استادم و باید مواظب دانشجویانم باشم که حواس شان پرت نشود...
@beheshtedel
#داستان #رئالیسم_جادویی