Mahdi Fazeli
Mahdi Fazeli
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

رانندگی با دایی

اون روز دقیقاً شبیه همین عکس بود
اون روز دقیقاً شبیه همین عکس بود

رانندگی از جمله مهارت‌هایی هست که این روزا تقریباً واجبه، مخصوصاً برای یه پسر.
هیچ‌وقت یادم نمی‌ره، تک‌تک لحظاتش مثل یه فیلم 4K توی ذهنم ثبت و ضبط شده، این خاطره برام خیلی صاف و واضحه.


تابستون سال 1399 بود، ما برای عملیات بازسازی خونه‌ی مادربزرگم، درواقع عملیات بنّایی، رفته بودیم روستامون.
عصر بود و خورشید هم رفتنی، خونه‌ی پدربزرگم بودم، دایی‌م می‌خواست بره شهر، یه‌کاری داشت؛ خب منم بی‌کار بودم و بهش گفتم: "منم بیام؟" ، موافقت کرد و رفتیم پایین.
تقریباً نو بود و نوک‌مدادی، توی پارکینگ سیمانی که 5 متر ارتفاع داشت پارک می‌کردش، البته جای دیگه‌ای نبود خب.
کرکره رو داد بالا و آروم دنده عقب اومد، علی‌رغم اینکه جوان بود، پایه‌یک داشت ولی خب چون جلوی درب ناهموار بود و یه تیربرق مزاحم، باید احتیاط می‌کرد.
راه افتادیم؛ جاده موقع غروب خیلی تماشایی می‌شد، هیچکس نبود، نباید هم باشه، مگه چند نفر گذرشون به روستا می‌خورد اونم ساعت 5 عصر؟


بعداز اینکه کارِش توی شهر تموم شد، برگشتیم و رفتیم بنزین زدیم؛ صحبت از رانندگی شد، ازم پرسید: "رانندگی کردی تاحالا؟" ، منم گفتم نه، کناردست جاده نگه‌داشت، گفت بیا بشین؛ من با تعجب نگاه کردم و گفتم من؟!!
جاهامون رو عوض کردیم و من هم که قالب تهی کرده بودم دو دستی فرمون رو چسبیدم.
از اون‌جایی که راننده‌ی حرفه‌ای بود و قبلا سابقه‌ی مربی‌گری توی آموزشگاه رو هم داشت، خیلی آکادمیک و جدی یه سری توضیحات ریز داد؛ از بستن کمربند و چک کردن آینه‌ها، تا تنظیم کردن صندلی و آینه سقفی.

مدام از این می‌ترسیدم که نکنه جلوی ماشین رو خوب نبینم، آخه پژو 405 نسبت به پراید، کاپوتش خیلی بلندتره؛ حس می‌کردم یه دوربین روی سپر جلو لازمه :)

رفتیم تو فاز عملیاتی، طبق چیزایی که بهم گفت، ترمز دستی رو خوابوندم و زدم دنده یک، کلاچ رو در عین حال که آروم ول می‌کردم، پدال گاز رو فشار دادم و ماشین مثل شیر پرید جلو! اولین تجربه‌ی رانندگی من؛
واقعا حس خوبی بود!
ماشین در حرکت بود و من متوجه قالبیت استفاده از فرمون شدم، خب هول شده بودم، اونجا هم هر 5 دقیقه یه ماشین از لاین (line) مخالف رد می‌شد، آفتاب هم محو تماشای ما شده بود و تا این ماجرا تموم نمی‌شد، قصد غروب نداشت.

فرمون پژو از اونجایی که مدل 96 بود، هیدرولیک بود و خب ماشین ما سنش به این تکنولوژی های پیش‌پا افتاده قد نمی‌داد، برای همین عادت نداشتم و تا یکم فرمون رو می‌چرخوندم یه‌ور ماشین می‌رفت تو خاکی حاشیه‌ی جاده؛ دایی‌م می‌گفت زیاد نچرخون.
کمی که جاده رو طی کردیم، متوجه شدم میشه دنده رو عوض کرد :) کلاچ رو گرفتم و زدم دنده دو؛ این جدی با Need for Speed فرق داشت، اونجا خبری از کلاچ نبود خب.

دایی بهم گفت نگه‌دار یه جا، منم دنبال یه موقعیت مناسب برای ترمز گرفتن، خب کلا کناره ها خاکی بود ولی بعضی‌جاها مناسب‌تر به نظر می‌رسید :)
آروم ترمز رو نگه داشتم، هنوز دستم نیومده بود که دامنه‌ی حرکت پدال چقدره، برای همین وقتی پیچیدم خاکی و دیدم همچنان درحرکتیم، تا ته ترمز رو فشار دادم و یه توقف جانانه! واقعاً کمربند ایمنی چیز مهمیه.

بعد از یه سرزنش چشمی، نکات اصلاحی رو بهم گفت و توصیه هایی کرد که بتونم بهتر برونم؛ پیچیدم و رفتیم سمت ورودی روستا، روستای ما تو یه مکان کوهستانی و دشت و تپه‌ای قرار داره، وقتی بخواید وارد روستا بشید، اولش باید یه جاده‌ی مارپیچ‌مانند رو طی کنید و کمی دورتر خونه‌ها دیده می‌شن.
جاده‌ی ورودی از هر دوطرف با کوه پوشیده شده بود و سراشیبی و درعین‌حال پیچ‌دار، من باورم نمی‌شد که دایی‌م بهم اعتماد کرده و من الان تو این موقعیت دارم می‌رونم؛ سرپایینی جاده طوری بود که نیازی به گاز دادن نبود، نیروی جاذبه شخصاً این وظیفه رو به عهده گرفته بود و من فقط باید ترمز می‌گرفتم تا کنترل کنم ماشین رو.

اون وسطا بازم فرمون رو زیاد می‌چرخوندم و ماشین هرازگاهی می‌رفت تو خاکی و این دفعه خطرناک بود اگه زیادی ماشین منحرف می‌شد، تازه جاده دوطرفه بود و از جلو معلوم نبود که ماشین دیگه‌ای داره میاد یا نه، چون مارپیچ بود و دید نداشت، از عمده دلایل اینکه میگن تو این مدل مسیرها سبقت نگیرید همینه.

با خودم می‌گفتم، دایی‌م عجب دل بزرگی داره ماشین نو رو داده دست من توی یه جاده خطرناک، منم کاملا ناشی و نوپا در عرصه‌ی رانندگی! اگه ماشین آسیب ببینه چی؟!
خلاصه سرتون رو درد نیارم، بالاخره رسیدیم روستا و خورشید تقریباً لب بوم بود؛ خیلی جالبه، چیزخاصی از بعدش یادم نیست و فقط اون یکی‌دو ساعت مثل فیلم سینمایی تو ذهنم ثبت شده.

عجب روز قشنگ و پرچالشی بود، ممنون دایی!












رانندگیداییخاطرهماشین
جوانی جویای راه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید