در دل کویر، جایی که خورشید بیرحمانه بر خاک تشنه میتابید و باد، نغمهی کهن سالها را در گوش شنهای روان زمزمه میکرد، میراثی گرانبها نفس میکشید: مزرعه زعفران «گلرخ». این مزرعه، یادگار پدران و پدربزرگان «آرش» بود؛ جوانی پرشور با چشمانی به رنگ شبق و دلی به روشنایی آفتاب کویر؛ اما این روزها، روشنایی دل آرش زیر سایهی سنگین نگرانیها رنگ باخته بود. زعفران گلرخ، با آن عطر و رنگ بیمانندش که زبانزد خاص و عام بود، دیگر چون گذشته رونق نداشت. انبارها پر بود، اما مشتریان کمجان شده بودند و رقبا، بیرحمانه سهم بازار را میبلعیدند.
آرش، شب و روز در تکاپو بود. به هر دری میزد؛ قیمتها را پایین میآورد، بستهبندیهای جدید و پر زرق و برق سفارش میداد، حتی تبلیغات پرهزینهای در روزنامههای محلی چاپ میکرد؛ اما گویی آب در هاون میکوبید. هر تلاشی، زخمی تازهتر بر پیکر نیمهجان کسبوکار خانوادگیاش میزد. او احساس میکرد در اقیانوسی بیکران گم شده و نمیداند ساحل نجات کجاست. فکر میکرد محصولش که بهترین است، پس همه باید آن را بخواهند! اما «همه» مشتری او نبودند.
روزی، در اوج ناامیدی، در میان کتابهای قدیمی پدرش که بوی کاغذ کاهی و زعفران میدادند، به جزوهای برخورد که عنوانش توجهش را جلب کرد: «بازاریابی از صفر تا صد» نوشتهی دان سکستون. کنجکاوانه ورق زد و چشمش به بخشی افتاد که چون نوری در تاریکی، ذهنش را روشن کرد: «۴ مولفه سازنده استراتژی بازاریابی».
آرش با ولع خواند. گویی کلمات جان داشتند و با او سخن میگفتند. آن چهار مولفه، چون چهار ستون یک بنای باشکوه، در ذهنش قد علم کردند:
۱. بازار هدف: «یک استراتژی خوب... بر گروه خاصی از مشتریان تمرکز دارد، نه بر همه مشتریان بالقوه...» آرش به فکر فرو رفت. او سعی داشت زعفران اعلایش را به همه بفروشد؛ از رستورانهای بزرگ شهر گرفته تا عطاریهای کوچک و حتی توریستهای گذری؛ اما آیا همهی آنها واقعاً ارزش کیفیت بینظیر زعفران گلرخ را میدانستند و حاضر بودند بهای آن را بپردازند؟ شاید باید تمرکزش را روی گروهی خاص میگذاشت؛ کسانی که قدردان اصالت و کیفیت بودند.
۲. هدفهای عینی: «هدف اصلی در قالب نتایجی مثل میزان افزایش درآمد، سود، فروش، سهم بازار...» اهداف آرش چه بود؟ «فروش بیشتر»؟ این که خیلی مبهم بود! او هرگز به طور دقیق مشخص نکرده بود که چقدر افزایش فروش میخواهد؟ در چه بازهای؟ سهم بازارش چقدر باید باشد؟ رضایت مشتریانش را چگونه میسنجید؟ اهدافش مثل دانههای شن در باد، پراکنده و نامشخص بودند.
۳. موقعیتیابی: «بر یک یا دو مزیت و منفعت اصلی برند... متمرکز است...» مزیت اصلی زعفران گلرخ چه بود؟ فقط کیفیت؟ رقبا هم ادعای کیفیت داشتند. شاید باید روی ویژگی منحصر به فردتری تمرکز میکرد. چیزی که گلرخ را از دیگران متمایز کند. شاید اصالتش؟ قدمتش؟ روش کشت سنتی و ارگانیکش که نسل به نسل منتقل شده بود؟ او باید یک داستان منحصر به فرد برای برندش میساخت.
۴. برنامهها: «اقداماتی که باید واحدهای مختلف... دنبال کنند... به طور دقیق مشخص شدهاند.» آرش به تنهایی بار همه چیز را به دوش میکشید. هیچ برنامهی مدون و مشخصی برای بخشهای مختلف کار وجود نداشت. از تولید و بستهبندی گرفته تا فروش و تبلیغات، همه چیز به صورت سلیقهای و واکنشی انجام میشد. هیچ نقشه راهی وجود نداشت.
آن جزوه، چون فانوسی دریایی، مسیر را به آرش نشان داد. او فهمید که مشکل از کیفیت زعفرانش نبود، مشکل در نداشتن یک استراتژیمدون و هوشمندانه بود. فهمید که مانند بسیاری از شرکتهایی که در تحقیق آن کتاب ذکر شده بود، او نیز دو مولفهی حیاتی «بازار هدف» و «موقعیتیابی» را نادیده گرفته بود. استراتژی او، اگر اصلاً وجود داشت، فقط روی کاغذ خاک میخورد.
آرش تصمیمی بزرگ گرفت. او باید از نو شروع میکرد.
آرش روزها و هفتهها وقت صرف کرد. با مشتریان قدیمی صحبت کرد، بازار رقبا را تحلیل کرد و به دلایل خرید مردم فکر کرد. او فهمید که زعفران گلرخ برای مصارف روزمره و ارزانقیمت مناسب نیست. ارزش واقعی آن در اصالت، عطر بینظیر و رنگ خالصش بود. پس چه کسانی حاضر بودند برای این ارزش هزینه کنند؟
او دو گروه اصلی را شناسایی کرد:
حالا که میدانست به چه کسانی میخواهد بفروشد، باید مشخص میکرد که چه میخواهد به دست آورد. او دیگر به «فروش بیشتر» فکر نمیکرد. اهدافش را دقیق و قابل اندازهگیری تعیین کرد:
مزیت رقابتی گلرخ چه بود؟ آرش به ریشهها بازگشت. به داستان پدربزرگش که با عشق، هر بوته زعفران را میکاشت. به روش خشک کردن سنتی در سایه که عطر زعفران را حفظ میکرد. به آزمایشهای کنترل کیفیتی که با وسواس انجام میدادند.
او تصمیم گرفت موقعیت برند گلرخ را بر دو پایه بنا کند:
حالا زمان عمل بود. آرش میدانست که به تنهایی نمیتواند این مسیر را طی کند. او یک تیم کوچک اما مصمم تشکیل داد. خواهرش «سارا» که در طراحی گرافیک استعداد داشت، مسئول طراحی بستهبندیهای جدید و لوکس شد؛ بستهبندیهایی که داستان اصالت و کیفیت را روایت میکردند. پسرعمویش «بهرام» که روابط عمومی خوبی داشت، مسئول ارتباط با رستورانها و شرکتهای صادراتی شد. خود آرش نیز بر فرآیند تولید، کنترل کیفیت و تدوین محتوای بازاریابی (داستان برند، مقالات آموزشی در مورد زعفران، دستور پختهای ویژه) تمرکز کرد.
آنها برنامههای دقیقی تدوین کردند:
راه آسان نبود. مقاومتهایی وجود داشت. برخی از کارگران قدیمی به تغییرات بدبین بودند. برخی رستورانها در ابتدا برای تغییر تامینکننده زعفران خود تردید داشتند. مذاکرات صادراتی پیچیده و زمانبر بود؛ اما آرش و تیمش، مسلح به استراتژی روشن خود، استوار ماندند.
به تدریج، نتایج نمایان شد. بستهبندیهای جدید و شکیل گلرخ، توجهها را جلب کرد. سرآشپزهای معروف پس از تست زعفران، به کیفیت و عطر بینظیر آن اذعان کردند و قراردادهای همکاری بسته شد. اولین محمولههای صادراتی با موفقیت به اروپا رسید و بازخوردهای مثبت، انگیزهی آنها را دوچندان کرد. وبسایت و شبکههای اجتماعی گلرخ، محلی برای علاقهمندان به زعفران اصیل ایرانی شد.
آرش دیگر آن جوان سردرگم و ناامید نبود. او حالا رهبری بود که با دیدی باز و استراتژیای مدون، کسبوکار خانوادگیاش را نه تنها از ورشکستگی نجات داده بود، بلکه آن را به سطحی جدید از اعتبار و موفقیت رسانده بود. انبارها دیگر مملو از محصول فروش نرفته نبودند؛ بلکه چرخه تولید و فروش، با نظمی دقیق و هدفمند در جریان بود. زعفران گلرخ، دوباره در بازار میدرخشید، اما این بار نه برای همه، بلکه برای کسانی که قدردان رگ طلایی اصالت و کیفیت بودند.
آرش به جزوهی کهنه پدرش نگاه کرد و لبخندی زد. آن چهار مولفه ساده، اما حیاتی، چون چهار فرمان مقدس، مسیر رستگاری کسبوکارش را رقم زده بودند. او فهمیده بود که بازاریابی واقعی، فقط تبلیغات پر زرق و برق نیست، بلکه علمی است مبتنی بر شناخت، تمرکز، هدفگذاری و برنامهریزی دقیق؛ علمی که میتواند میراثی در حال فراموشی را به افسانهای ماندگار تبدیل کند.