در پسکوچههای ذهنِ نوجوانیاش، غوغایی برپا بود. نارضایتی و ترس، همچون دو همزادِ شوم، یقهاش را چسبیده بودند و رهایش نمیکردند. در آن دورانِ گذار، از این احساساتِ مبهم به ستوه آمده بود. پدر و مادرش که طعمِ تلخِ جنگ را چشیده بودند و در میانسالی، آرامشی نسبی یافته بودند، نمیتوانستند آشوبِ درونش را درک کنند. انگار زبانِ مشترکی نداشتند.
مادرش، روزی در میانِ صحبتهایشان، جملهای گفت که مثل پتکی بر سرش فرود آمد: «مشکل نسل شما این است که انتظار دارید همیشه شاد باشید.» آن روزها، معنای این جمله را نفهمید. مگر هدفِ زندگی، رسیدن به شادیِ مطلق نبود؟ مگر نباید برای دستیابی به این گوهرِ نایاب، از هیچ تلاشی دریغ کرد؟ پذیرشِ اندوه، به عنوانِ بخشی جداییناپذیر از زندگی، برایش غیرممکن بود.
سالها گذشت. در مسیرِ پرپیچوخمِ زندگی، قدم به دنیایِ نویسندگی گذاشت و با آخرین یافتههای علمی در موردِ شادی آشنا شد. آنجا بود که فهمید حق با مادرش بود. مطالعاتِ بیشماری نشان میدادند که وسواسِ رسیدن به شادی و اعتمادِ بیش از حد به توصیههایِ روانشناسیِ زرد، نهتنها ما را شادتر نمیکند، بلکه ممکن است لذتِ زندگی را از ما بگیرد.
آیریس ماس، روانشناسِ برجسته، در آزمایشی جالب، از شرکتکنندگان پرسید که چقدر با جملاتی مثل «فقط تا جایی برای امور ارزش قائلم که بر شادی شخصی من تأثیر بگذارند» موافق هستند. نتیجه شگفتانگیز بود: افرادی که به این جملات امتیاز بالایی داده بودند، کمتر از زندگیِ روزمرهشان لذت میبردند و حتی نشانههای افسردگی در آنها بیشتر بود.
در آزمایشی دیگر، ماس به نیمی از شرکتکنندگان مقالهای در مورد اهمیتِ قضاوتِ عقلانی داد و به نیمِ دیگر، متنی در ستایشِ حالِ خوب. سپس، هر دو گروه فیلمی انگیزشی در موردِ زندگیِ یک اسکیتبازِ حرفهای تماشا کردند. گروه دوم که ذهنشان درگیرِ شادیِ خودشان بود، نتوانستند از تماشای فیلم لذت ببرند. انگار تمرکزِ بیش از حد بر شادی، پردهای بر چشمانشان کشیده بود و نمیگذاشت زیباییهایِ لحظه را ببینند.
این نتایج، بارها و بارها در آزمایشهایِ دیگر تکرار شدند و نیمهیِ تاریکِ جستجویِ بیوقفهیِ شادی را آشکار کردند. میلِ دائمی به شادتر بودن، نهتنها رضایت از زندگیِ روزمره را کاهش میدهد، بلکه باعث میشود آدمها بیشتر احساسِ تنهایی کنند. آنقدر غرقِ در حالِ خوبِ خودمان میشویم که اطرافیانمان را فراموش میکنیم و حتی از آنها خشمگین میشویم که چرا نمیگذارند به اهدافِ «مهمترمان» برسیم.
جستجویِ شادی، حتی بر درکمان از زمان هم تأثیر میگذارد. «ترسِ از دست دادنِ فرصتها»، مدام به ما یادآوری میکند که زندگی کوتاه است و ما مجبوریم برای کارهایی که دوست نداریم، وقت بگذاریم. محققان دانشگاه تورنتو دریافتند که وقتی افراد فیلمِ خستهکنندهای تماشا میکنند، اگر فقط تشویقشان کنیم که خوشحالتر باشند، بیشتر احساس میکنند که «زمان در حالِ از دست رفتن است.»
شاید مهمترین نکته این باشد که توجهِ دائمی به حسوحالِ خودمان، نمیگذارد از خوشیهایِ کوچکِ زندگی لذت ببریم. دکتر محمودی کهریز و دکتر وُگت، از دانشگاه ریدینگ، دریافتند افرادی که بیش از حد به شادی اهمیت میدهند، کمتر میتوانند از اتفاقاتِ خوشایندِ آینده لذت ببرند و خاطراتِ خوشِ گذشته را به یاد بیاورند. انگار استانداردهایِ غیرواقعیِ آنها برایِ شادی، اجازهیِ قدردانی از لحظاتِ ساده و معنادارِ زندگی را نمیدهد.
اما مشکل فقط جستجویِ شادی نیست. روشهایِ دیگری هم که قرار است ما را به رضایتِ بیشتر برسانند، گاهی نتیجهیِ عکس میدهند. مثلاً، «تصویرسازیِ موفقیت» که اغلب توصیه میشود، در بسیاری از موارد آسیبزا است. پروفسور اُتینگن و همکارانش نشان دادند افرادی که رژیم میگیرند و مدام خودشان را در لباسهایِ جدید تصور میکنند، کمتر وزن کم میکنند. دانشجویانی که در موردِ شغلِ آیندهشان رؤیاپردازی میکنند، کمتر میتوانند بعد از دانشگاه شغلِ مناسبی پیدا کنند.
محققان معتقدند که تصوراتِ مثبت، حسِ خوشنودیِ کاذبی ایجاد میکنند و انگیزهیِ فرد برایِ تلاش و کوشش را کاهش میدهند. در عوض، روشِ «تقابلِ ذهنی» که شاملِ تجسمِ موانع و شکستهایِ احتمالی است، میتواند به موفقیتِ بیشتر در درازمدت کمک کند.
در آستانهیِ سالِ نو، خیلیها به ایجادِ تغییراتِ جدید فکر میکنند؛ اما اگر از شیوههایِ نادرست استفاده کنیم، ممکن است فهرستی بلندبالا از اهدافِ غیرواقعی تهیه کنیم که جز استرس و ناامیدی، چیزی برایمان به ارمغان نمیآورند. بهجایِ آن، باید اهدافمان را کمتر و واقعبینانهتر کنیم.
حتی شکرگزاری که به عنوانِ راهی برایِ افزایشِ شادی توصیه میشود، اگر بیش از حد انجام شود، میتواند نتیجهیِ عکس داشته باشد. پژوهشها نشان میدهند که شمردنِ موهبتهایِ زندگی، یک بار در هفته، مؤثرتر از سه بار در هفته است.
باید انتظاراتمان از مسیرِ پیشِ رو را تنظیم کنیم. میتوانیم رضایت و خشنودیِ بیشتری تجربه کنیم، اما نباید انتظارِ معجزه داشته باشیم. باید بپذیریم که احساساتِ منفی، بخشی از زندگی هستند و میتوانند به ما کمک کنند تا رشد کنیم و تغییر کنیم. پذیرشِ این حقیقت، به ما کمک میکند تا با آنها راحتتر کنار بیاییم، بهجایِ اینکه مدام سعی کنیم آنها را از زندگیمان حذف کنیم.
در نهایت، شاید بهترین راه، پیروی از این ضربالمثلِ قدیمی باشد: «خودت را برایِ بدترین اتفاق آماده کن، امیدوار باش بهترین اتفاق بیفتد و از هیچ چیزی در این میان شگفتزده نشو.» همانطور که مادرش سالها پیش به او یاد داد، به خودش فشار نیاورد. شاید رضایتخاطر، جایی به سراغش بیاید که اصلاً انتظارش را ندارد. شاید در دلِ همین روزمرگیها، در میانِ شادیها و غمها، در پذیرشِ بیقیدوشرطِ زندگی، گمشدهیِ خود را پیدا کند.