ویرگول
ورودثبت نام
هانیگل
هانیگل
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

تراوشات ذهنی دندانپزشک اینترن قسمت چهارم

در حالی که دارم آهنگ swan lake رو گوش میدم، شروع به نوشتن این قسمت کردم. دقت کردید تو آثار بزرگ موسیقی جهان ، گاهی سمفونی ها بازگوی داستان و روایتی هستند با حضور احساسات مختلف که با شنیدنشون در تو حماسه ای رو تداعی میکنند ؟ بعد هر بالا رفتنی در تون موسیقی دوباره پایینی درکاره و آرامش بعد طوفان درون موسیقی طنین اندازه.

وقتی یک سختی به تو اعمال میشه در عین حال که داری سعی میکنی خودت رو قوی کنی که ازش بگذری بعدش که گذشتی یک حس تحسین خاصی نسبت به خودت و شرایطت داری که تورو از جایی که هستی راضی و خشنود میکنه. در زندگی کاری من هم یه همچین اوجی در کار بود. سختی های رشته ام کمی منو ازش فاصله داده بود و اونجور که باید با عشق و علاقه و شور به سمتش نمیرفتم. تا که زد و کرونا شد. کرونا برای خودش ترس و اضطراب خاصی داشت تو خونه موندن از ترس جونمون و بقیه مسائلش. اما برای من ترسش متفاوت تر هم بود چون با بازگشت به کار من در برخورد مستقیم با این بیماری بودم و منی که برای یه همچین چیزی وارد این رشته نشده بودم خودم رو با یک تصویر متفاوتی از رشته ام دیدم انگار پرده ی اخر نمایش رسیده باشه و تورو با شوکی بزرگ رو به رو کرده باشه. تا مدت ها با خودم کلنجار میرفتم. واقعا وظیفه ی من چیه؟ باید از کارم و رشتم صرف نظر کنم برای حفظ جونم؟ یا تمام خطراتشو بپذیرم و برگردم سر کار؟ اگر خودم درگیرش بشم چی؟ اگر خانوادم رو درگیر کنم چی؟

خلاصه که افکار ترسناک میرفتن و میومدن تا این که کم کم تونستم راه حل ها رو ببینم. با دیدن افراد فامیل شروع کردم افرادی که خودشون در همین رشته بودن و با آرامش پیش میرفتن حتی در مورد مبتلا شدن شوخی میکردن. کم کم فهمیدم آره اونقدر ها هم نباید تو ذهنم حساس و ترسناکش کنم. مرحله دوم کارم این بود که با دیدن این همه آمار مرگ و میر و احساس این که مرگ از اونی که هست میتونه به آدم نزدیک تر باشه به این باور برسم که بخوای یا نخوای هر کسی روزی آخرین روزش میشه و اینو نمیتونی تو تعیین کنی و دست تو نیست پس تا وقتی "هستی" ، نگران "نبودن" نباش و وقتی هم که "نبودی" که دیگه نیستی که بخوای بهش فکر کنی.

"با مرگ سر و کاری ندارم. وقتی من هستم، او نیست؛ وقتی او باشد، من نیستم" / اپیکور



بعد پذیرفتن این موضوع لازم بود چیز دیگه ای و هم بپذیرم اون هم ذات رشته ام بود. گاهی پذیرفتن این جزو سخت ترین کارهاست. وقتی سختی هاشو میدیدم تقصیر رو گردن دیگران مینداختم و از پذیرش مسئولیت انتخابم سرباز میزدم و این باعث میشد نتونم با سختی هاش کنار بیام و دوستش داشته باشم. باور دارم برای زندگی کردن ( نه فقط زنده بودن ) تو باید از زندگیت لذت ببری و با شور و شوق انجامش بدی و گویی انگار این تصمیم تو بوده که هر روز بیدار بشی و بری سر کار و بیمار ببینی و تا آرنج بری تو دهانشون و براشون کار کنی. خب چه طور این شور و شوق رو داشته باشم؟ با "پذیرش"

پذیرش این که تو مسئولیت زندگیت رو بر عهده داری ، این که بدونی بله سختی هایی داره ولی تو تصمیم گرفتی که تو این زندگی، این رشته ، این کار باشی و این تصمیم گیری باعث میشه قسمت های نسبتا تاریکش رو هم ببینی و بپذیری و با پذیرشش، نصف راه رو رفتی خودت رو آزاد کردی از بند اون راه های فرار به ظاهر تسکین دهنده و زدی به دل مسئله. مثل کسی که دندان درد داره و بهش مسکن میدن اما برای اتمام درد باید بری خود دندون رو درمان کنی بله شاید درد بیشتری بکشی اولش ولی با پذیرشش آرام میشی و از بعد پذیرش همه چیز بهتر میشه. و بعد پذیرشت کم کم اون رضایت قلبی هم ایجاد میشه، کم کم و ذره ذره چون با برداشته شدن قسمت های منفی یک پدیده میتونی بارقه های مثبتش رو هم ببینی و تحسین های کوچک کم کم همراهش میشه و تورو ذره ذره به دوست داشتن و شوقش نزدیک میکنه.

وقتی میپذیری که مسئول زندگیت خودتی ، پذیرش ات بیشتر میشه، در نتیجه رضایت ات هم بیشتر!



اما چه زمانی بود که این شوق های اندک منو با خودش همراه کرد و شد اوج لذت؟ میرفتم سرکار بیمار میدیدم اما هنوز دوستش نداشتم. تا این که بخش اطفال رفتمو بیمار های دوست داشتنی کوچولو همراه من شدن. برای این که بچه ها باهات همکاری کنن تو باید یونیت و وسایل دندانپزشکی رو مثل یک بازی بهش نشون بدی مثل یک شهربازی ، هر وسیله رو ببینه و بدونه چی کار میکنه. آدما و خصوصا بچه ها از چیز هایی که نمیدونن چیه میترسن اما به محض این که بدونن چی کار میکنن ترسشون از بین میره. نشون دادن و اجازه دادن که اونها خودشون لمس کنن خودشون حس کنن و طرز کار وسایل رو ببینن بسیار کمکه. یک زمان دیگه در مورد طرفند های بخش اطفالم به تفصیل صحبت میکنم. اما اینجا به این اکتفا میکنم شوقی که از حضور بچه های کوچیک به من و دندونپزشکی میدیدم ، این که بهم زنگ میزدن میگفتن دلم برات تنگ شده ، این که مشتاق بودن تا دفعه بعدی باز بیان، این که سر کار باهاشون کلی حرف میزدم بچگانه طور و با بازی و خنده میگذروندمش برای خودمم جذاب و دوست داشتنی بود و این جایی بود که تحسین من از رشته ام به حد کمالش رسید. واقعا بهش علاقه پیدا کردم . جوری که هر چی بیشتر پیش میرفتم با شوق دیدن بیمارام میرفتم سر کار و البته اینم بگم مدیریت کردن یک بچه میتونه خیلی سخت باشه ولی با تمام این اوصاف حس خوبی که میدادن به همه اون سختی می ارزید. دوستش داشتم و دوستش دارم با تمام وجود.(chopin nocturne op9 no 2 این با فضای این تیکه کاملا مناسبه )

آره دیگه اینطوری شد که من از فرش به عرش رسیدم و به تونستم با علاقه به رشته ام نگاه کنم و فکر کنم و هر روز بیشتر از روز قبل ازش لذت ببرم. و این امکان پذیر نمیشد مگر با تغییر عظیمی مثل کرونا.

یک جمله جالبی هست میگه " برای بهتر شدن باید اول بدتر بشه"
جمله ی دیگری که میگه :" اگر زندگیت خوب نیست بدون هنوز به آخر داستان نرسیدی"

خلاصه که جملات تاکیدی گاهی تنها پناه ما در شرایط بحرانی هستن و تنها روزنه امید برای ادامه دادن در این تونل تاریک تا به نور برسیم.

این بود داستان کرونای من ، امیدوارم از شنیدنش لذت برده باشین. خوشحال میشم که در مورد تجربه های مشابه اگر داشتید برام بنویسید. تا سلامی دیگر، بدرود!

کرونادندانپزشکاطفال
قصه زندگی هر آدمی میتونه یک داستان مارول باشه، فقط باید به قهرمان بودنت ایمان داشته باشی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید