وقت زیادی میگذره از آخرین باری که اینجا چیزی نوشتم و در واقع برای دل خودم نوشتم. الان در ماه آخر طرحم به سر میبرم و دوست دارم در مورد چیز هایی که فهمیدم از خودم بگم. در مورد درونیاتم. اول از همه بهتره بگم من از نظر روحی حساسم و تمام این مدت طرح برام خیلی سخت گذشت چون استرس و فشارهای وارده رو بلد نبودم جوری مدیریت کنم که آسیب نبینم. با وجود این که فکر میکردم دارم خیلی خوب پیش میرم و پیشرفت میکنم و هر روز نسبت به روز قبل بهتر مدارا میکنم اما الان که به اون دوران نگاه میکنم میبینم به نسبت اون تایم تغییرات الانم مثل نسبت قطره و رود میتونه باشه و البته شاید اگر اونقدر خوش شانس باشم تا اوقاتی در آینده همین رود بشه دریا و اقیانوس (ایشالا که بشه).
اخیرا اتفاقی برام افتاد که کل سیستم بدنیم رو تغییر داد. برگشتم شاید به 16 سالگیم از نظر روحی و یک نقطه حساس و کلیدی در شکل دهی روحیه ام بود. من همیشه آدم فعال و اکتیوی بودم از نوجوانیم و بیشتر از اکتیو بودن برای خودم و به دل خودم بود مثل داشتن وبلاگ و موسیقی و نقاشی اما وقتی صحبت کنکور پیش اومد و من پذیرفتم که زندگی رو برای خودم برای چند سال تلخ کنم تا برای رشته ای بخونم که هیچ دیدی ازش نداشتم فقط بخاطر داشتن آینده خوب و تمام نیازهام و خواسته هام رو نادیده بگیرم و با تمام زور و توانم برای چیزی تلاش کنم که حتی نمیخوامش ... این شد نقطه ی حساس شخصیتم. آره تلاش کردم و باید بگم خیلی سخت بود خیلی درد داشت خیلی رنج داشت و در این حین خودم رو نادیده گرفتم ،احساساتم رو ، خواسته هام رو ، خستگی هام رو ، درد هام رو و با تمام این احوال حتی تلاش مضاعف کردم که افسرده نشم و شاد باشم ، برای خودم انواع و اقسام داستان های فضایی میگفتم تا بتونم دلیل این رنج و تلاش و سرکوب رو توجیه کنم. کارساز ترین داستانم این بود که به خودم میگفتم تو یک رقصنده ای و هر هفته میرقصی اونقدر دوسش داری که خستگی ناپذیری و بعد میخوای برای یک اجرای شاید 4 دقیقه ای بری روی صحنه. تمام زندگیت تو اون 4 دقیقه خلاصه میشه درسته اما راهت مهم تره تلاشت مهم تره و تو دوست داری رقصنده بودنو و بخاطر همین ادامه میدی. بدون در نظر گرفتن نتیجه میرقصی زمین میخوری بلند میشی زخم برمیداری اما ادامه میدی حتی داورها نظرات منفی میدن و تو خودت رو بهتر میکنی چون تو عاشق رقصی. احساس آزادی داری وقتی میرقصی. احساس شادی داری وقتی میرقصی. لبخند میزنی وقتی مریقصی. عمیقا دوسش داری. آره... این طوری از رنجی که میکشیدم انگیزه میساختم تا ادامه بدم و با سرکوب احساساتم فقط به بیشتر و بیشتر شدن اضطرابم دامن میزدم. و این اضطراب هرچی نزدیک به کنکور شدیم بیشتر و بیشتر درونم اوج گرفت و منو خیلی اذیت کرد. دوران سختی بود و بعد کنکور هر بار یادآوریش میکردم تا سال ها گریم میگرفت. خودم نمیدونستم دقیقا چقدر بار روم بوده و به مرور زمان فشارش کمتر شد و فراموش کردم و میتونم بگم وقتی آزاد شدم از اون فشار احوالم بهتر شد شاید یک سال بعدش.
اما اتفاقی که عادت شد و درونم موند این بود که در حضور و اعمال فشار بیرونی ، بپذیرمش و هرچقدر لازمه به خودم فشار بیارم تا کار رو پیش ببرم. و این شاید برای کنکور خوب بود اما در زندگی چه طور؟ وقتی بری سر کار و همکارا بهت زور بگن؟ وقتی حجم کار زیاد باشه و خودتو له کنی فقط بخاطر این که حجمش زیاده؟ وقتی سختته و خستگی شدیدی داره هر روز نزدیک 2 ساعت رانندگی تا سر کار ولی انجام بدی؟ وقتی تو طول روز تغذیه مناسبی با خودت نبرده باشی و گرسنگی بکشی و همین بیشتر له ات کنه؟ وقتی نیاز به استراحت داری ولی همچنان خودتو مجبور به کار میکنی؟ وقتی داری درد میکشی ولی همچنان ادامه میدی و بی توجهی به درد واقعیت. من اینقدر به درد روحیم بی توجه بودم که بعد که تبدیل به درد جسمی شد هم بخاطرش وای نمیستادم و نمیرفتم دکتر! اوقات خیلی سختی بود تا بالاخره بدنم مریض شد و منو بالاخره وایسوند! اینجا نقطه عطف ماجرا برای من بود...
دوست دارم از شمایی که تا اینجای متن رو خوندی بخوام یک نفس عمیق بکشی . چون از این به بعد قصه خیلی آرامش بخش و دلنشینه. آره بدنم نیاز به استراحت داشت ولی همچنان روحم هم همینطور و حالا من بودم با یک عالمه درد برگشته درد جسمی و رنج روحی. برای درد بدنی که مسکن میخوری آروم میشه بالاخره اما درد روحی رو چه کنم؟ رفتم پیش روانشناس. تراپیستم آدم خیلی خوبی بود برعکس خیلی از قبلی ها که رفته بودم زد به دل داستان از همون اول. ازم میخواست آروم پیش برم و به خودم فشار نیارم که تو چند جلسه و سریع همه چیز حل بشه. برعکس همه جای زندگیم این یک جا "Don’t Push! ". حرفش برام خیلی زیبا بود. زدمش به دیوار ذهنم. به خودت فشار نیار... به خودت فشار نیار... چرا اینقدر این جمله برام دلنشین و تسکین دهنده است؟ شروع کردم به نوشتن یک سری ریمایندر تو گوشیم که تو روز بهم یادآوری کنه یک سری چیزا (اول ساعت قرص هام بود و بعد شد چیزهای انگیزشی). جالب این بود که من زیادم حرف تراپیستمو گوش ندادم چون اصولا ذاتا آدم اکتیویم و با اون همه درگیری ذهنی بهترین چیز برام کتاب خوندن بود پس هرچی کتاب معرفی میکرد رو میرفتم تو دو روز تموم میکردم. اونقدر زیاد معرفی کرد و خوندم که به جایی رسید که کتابایی که هنوز معرفی نکرده بودم میخوندم و میومدم براش تعریف میکردم. با سرعت جت در حال یادگیری یک موضوع جدید ینی احساسات و عواطف و داستان دلبستگی و نیازهای عاطفی کودکی بودم. و راستش هر کدوم از کتاب هایی که معرفی میکرد به نحوی منو با خودم بیشتر آشنا میکرد و در طول هرکدوم ا اون کتابا حسابی گریه میکردم. خیلی گریه کردم. خیلی خیلی! اما خب لازم بود . وقتی میخوای رشد کنی و از قالبی که توش هستی بزرگ تر بشی همیشه در ازای رنجه. یک کرم ابریشم که میخواد پروانه بشه هم همینه و یک جوانه درون پوسته ی سفتش. جا داره اینجا یک متن زیبا از جبران خلیل جبران رو بنویسم که برام خیلی دلنشین بود.
"درد شما شکستن پوسته ای است که فهم شما را محصور کرده است.
همانگونه که هسته میوه باید بشکند تا مغز آن افتاب را ببیند شما نیز بایستی درد بکشید
و اگر میتوانستید قلب خود را از اعجاز های روزانه زندگیتان در شگفت بدارید درد شما نیز کمتر از خوشی هایتان شگرف نمی نمود
و آنگاه فصل هاي قلب خود را میپذیرفتید چونان که همیشه فصل هایی را که بر کشت زارهاتان میگذرد پذيرفته اید
و زمستان های اندوه خود را با آرامش و متانت نظاره میکردید"
این یک سفر درونی بود سفری که انتظارشو نداشتم و براش برنامه ای هم نداشتم اما خیلی چیزا تحت کنترل ما نیست و جنگیدن با چیزای خارج از کنترل درد بیشتری داره. اما من رنج داشتم رنجم این بود که میخواستم شاد باشم ولی یک عالمه غم و خشم و شرم سرکوب شده درونم بود که حالا در گنجینه باز شده بود و ریخته بودن بیرون و تا بهشون نمیپرداختم نمیتونستم ذهنم رو از آشفتگی نجات بدم. در طول این پروسه فهمیدم اتفاقا اشتباه میکنم که فکر میکنم مغز باید منظم باشه. فکر میکردم مغز مرکز فرماندهی احساس شادی و انگیزه برای هدفی خاصه و سایر هیجانات جاشون اون پشت مشتاس تو یک اتاق در بسته. شاید آخر روز بهشون یه نگاهی بندازی وقتی خسته و بی رمق از سر کار اومدی زیادم حوصله اشونو نداری. اما در طول این فرآیند فهمیدم که اتفاقا تمام هیجانات مفیدن و حضورشون برای مراقبت کردن از ماست و اگر یاد بگیری چه طور به هرکدوم گوش بدی و برای هر کدوم وقت بذاری اتفاقا خیلی میتونن مفید باشن و کاملا لازم و ضروری. یاد گرفتم هر کدوم از هیجانات وقتی بروز پیدا میکنن دارن از تو و درونت میگن و بهترین راهنمان که بفهمی الان به چه چیزی نیاز داری و به طور کلی به خودت در ارتباط قرار بگیری. ببینی من کیم؟ چی میخوام؟ چی خوشحالم میکنه؟ چی ناراحتم میکنه؟ پس نشستم و به احساساتم دونه دونه اشون گوش دادم. اما فقط گوش دادن فایده نداشت وقتی اون حجم از غم ، خشم ، شرم ، خود سرزنشگری بالا میزنه من کاملا بی دفاع بودم راهی جز سرکوب بلد نبودم اگر بلد بودم که این همه سال سرکوبشون نمیکردم. خلاصه کتاب خوندم چون روانشانس هم اونقدر کمکی هنوز نتونسته بود بکنه. خیلی خیلی کتاب خوندم. وبینار رفتم. بازم کتاب خوندم. و امان از کسی که دنبال یک جوابی میگرده که با تمام وجود و دلش میخوادش و براش خیلی خیلی مهمه. برام مثل اکسیژن بود. باید چی کار میکردم که احوالم با وجود این احساسات خوب باشه؟ و از اون مهم تر وقتی برگردم سر کار چی؟ با فشار های وارده سر کار چی کار کنم؟ اونا قراره دوباره منو تحت فشار بذارن. چه طور قراره آرامشمو حفظ کنم در دنیایی پر از شلوغی و هرج و مرج؟
امیدوارم تا اینجای قصه اونقدر علاقه مندتون کرده باشم که بخواین بدونین در ادامه چه اتفاقی افتاد و آیا واقعا راه حلی براش پیدا کردم یا نه؟
من خودمو خیلی خوش شانس میدونم که در دنیایی پر از اطلاعات پر از کتاب، فیلم ، مقاله ، کانال های یوتیوب، در دنیایی که هر کسی یک تریبون داره برای بیان شخصی خودش و همه چیز توش گم میشه تونستم یک کتاب واقعا کاربردی پیدا کنم. البته باید بگم چیزی که بهش رسیدم قطعا اثر تجمعی تمام کتاب هایی بود که خوندم. و لیستشون میکنم که اگر دلتون خواست بخونین اما این کتاب بخصوص انواع و اقسام راه حل رو جلو پام گذاشت که به صورت علمی و تحقیق شده برای درمان کمک میکنه. نمیتونم بگم من خودم رو درمان کردم این یک پروسه طولانی و زمانبره که در کنار یک فرد متخصص با گذر زمان اتفاق میوفته و بارها بازگشت داره و بارها باید خودت رو مورد بررسی قرار بدی که ببینی آیا در مسیر رشد و ترمیمی یا داری برمیگردی به عادات گذشته ات؟ یک مثال بسیار جالب که تو این کتاب میزنه اینه که شما تصور کن داری تو یک جنگل قدم برمیداری و هرروز از یک مسیر بخصوص میری. بعد بیست سال اون مسیر میشه یک راه مشخص که کمی گود تر از اطرافه. حالا فکر کن بارون بیاد در این جنگل ناخودآگاه از اون مسیر پای ایجاد شده حرکت میکنه. ذهنم همینه وقتی اتفاقی میوفته در شرایط اضطراری که اونقدر تمرکزی رو انتخاب رفتارت نداری میری از اون مسیر های از قبل آماده شده راحت پاسخ میدی. ولی عیبی نداره. تکرار و تمرین میخواد هر بار برگشتی به اون مسیر قبلی و متوجه شدی یک نفس عمیق میکشی و از جاده میای بیرون و میای تو اون مسیر جدید که داری میسازی. زمان میبره. تلاش میخواد. انرژی صرف میشه. ولی اگر دنبال تغییر عادت هاتی این تلاشها مطمئنا با ارزشن. اسم کتاب " درمان متمرکز بر شفقت به زبان ساده" راهنمای درمانگر برای انجام درمان متمرکز بر شفقت نوشته ی دکتر راسل کولتس هستش. و من این رو به مرور دوست دارم توضیح بدم. در کنار تمام کتاب های دیگه ای که تو این زمینه خوندم. بیشتر دلیل نوشتنم اینه که برای خودم مروری بشه و من باور دارم برای تثبیت یک چیزی تو ذهنت بهتره به کس دیگه ای یادش بدی. و فعلا تنها راه یاد دادنش از طریق این پلت فورمه. امیدوارم در آینده راه های بهتری پیدا کنم برای بیان و بروز خودم ولی فعلا با همین پلت فورم خیلی حس نزدیکی میکنم. موقع نوشتن این متن همزمان از یوتیوب آهنگ های آرامش بخش پیانو میشنیدم و این کمکم میکنه زیادی مته به خشخاش نوشتنم نذارم. و یادم میاره کی لازمه کمی بلند بشم و برم کمی بچرخم و تمام مدت نشینم. این اواخر شروع کردم به دوباره نقاشی کشیدن و اینو راهی میدونم برای ارتباط برقرار پیدا کردن با خودم واقعیم. راه دیگه موسیقیه. و همیشه خدا دلم روانشانسی خصوصا Motivational Speaking سخنرانی انگیزشی رو دوست داشت. دلم میخواد به سمتم چیز های واقعی درونم پیش برم و به قول برنه براون آسیب پذیری اولین اقدامه تو این زمینه و کسی که آسیب پذیره شجاعت داره که خودشو نشون میده نه یک تصویر ایده آل بلکه تمام وجودش با ضعف ها شکنندگی ها با احساسات متفاوت با تمام آشفتگی هاش. و این هیچ عیبی نداره. من پر از حس شرم بودم. یک دلیل اصلی بیان نکردن خودم با وجود تمام استعدادی که در این زمینه داشتم همین بود و فکر میکنم خیلیا این حس رو تجربه کردن. حالا که کتاب خوندم و علمی تر درکش کردم دلم میخواد باشم پای احساساتم و بمونم و مراقبت کنم از خودم ولی در عین حال به خودم این شجاعتو بدم و این تشویق رو که برو جلو به سمت استعداد هات برو و ریسک کن برو و کشف کن چه افق های روشنی اون بیرون در انتظارته؟ و این سفر رو عاشقانه دوست دارم و با وجود ترسش دلم میخواد درونش قدم بردارم.
میدونم با وجود همه این هابازم وقتی میخوام دکمه نشر رو بزنم و خودم رو در معرض آسیب پذیری بذارم خیلی برام سخت و سنگین میشه. اما اگر امتحان نکنم و ریسک نکنم زندگی نکردم مگه نه؟ این از نوشته ی امروزمه بازهم در آینده مینویسم و بیشتر از چیز هایی که یاد گرفتم میگم.
آرزو دارم دلت امن باشه. تا بعد!