Hassan Sepasi
Hassan Sepasi
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

I'm still alive...like my hopes


دقیقا ساعت 10 صبح بود، خمیازه ای کشیدم و چشامو مالیدم

"عجب کلاس خسته کننده ای"

پاشدم و رفتم سمت دسشویی، به در یه تنه ریز زدم و رفتم تو

+دستگیره رو اختراع کردن که باهاش درو باز کنی...اومدی بیرون زیر سما...

مامانم بود که طبق معمول دنبال موضوعی برای گیر دادن می گشت

اوه! راستی سلام

من آرمانم

کوچک ترین عضو خانواده

و میخوام خاطره یه روز از روزایی که کل دنیا درگیر یه موجود ریز بودنو براتون بگم

شنیدم میگن کل ویروسای کرونایی که تو دنیا هستو جمع کنی میشه اندازه یه قاشق چایی خوری!

اصلا چرا قاشق چایی خوری باید اختراع میشد؟

_ ایزی مَن... انقد جدی نگیر...

راستی ایشونم ندای درون بنده هستن که معمولا نقش مایکرافت رو بازی میکنه

_ واو...چطوری شرلوک؟

اجازه میدی بریم سراغ #روایتگرباش مون؟

_یس سِر!

خب قضیه از اونجایی شرو شد که 7 اسفند دانشگاه تعطیل شد و بنده به خونه تبعید شدم

_عخییییی...

خیلی اسفناک بود که باید زندگی شلخته و جذاب خوابگاهو با زندگی تو خونه عوض می کردم

_داره اشکم در میاد برات...

میشه یه دیقه نمک نریزی وسط حرفم؟

کجا بودم...؟اها

اما خب...چه میشه کرد؟

از اون روز تا امروز که یکشنبه 30 آذر و مصادف با روز پرستاره بنده نهایت تلاشمو کردم که ضمن موفقیت تحصیلی قوانین خونه رو تا حد امکان بشکنم و به زندگی خوابگاهی نزدیکش کنم

اما از امروز براتون بگم:

امروز که همون روز پرستاره طبق معمول از خواب پاشدم

اونم به شیوه جذاب هر روز...

به این صورت که ساعت 7.30 بیدارشدم و مشعوف از اینکه تا 8 میتونم بخوابم تا 9 خوابیدم

سپس با در زدنای مادر گرام...

+پاشو ارمان...ساعت چند کلاس داری؟

_بیخیال بخواب

باشه پاشدم

+میگم چند کلاس داری

فک کنم 9...پاشدم دیگه

_لایر(دروغگو)

ساعتو نیگا کردم و گوشیمو برداشتم

پترنشو زدمو نتو روشن کردم

یا ابلفضل!حالا وایسا تا نوتا همشون بیان...هووووف...

_خخخ

درد

هی به بابام میگم خب برام یه گوشی بهتر بگیر

این بدبخت دیگه نیمسوز شده

میگه نه همین خوبه خدارم شکر کن

هعیییی روزگار...

_من بودم همینم برات نمیگرفتم

پس خداروشکر که یه توهم بیشتر نیستی

_من...توهم...نیستمممممم

اوک...منم پادشاه انگلستانم

_انگلستان پادشاه نداره

پس چجوری ملکه داره؟

_همونجوریکه پنگوئن زانو داره

اول صبم بیخیال نمیشی...نه؟

_نه

مرسی...

پس از مراسمات و تشریفات هنگ و رد کردن نوتای شبکه های محترم اجتماعی رفتم تو بروزر و وارد کلاس انلاین شدم

البته با 35 دقیقه تاخیر!

با سلامی گرم و پرانرژی حضورم رو اعلام کردم و پاسخی به گرمای "اصلا چرا اومدی" دریافت کردم

لامصب این استاده منتهی الیه انرژیه!

_عاشقشم

القصه رفتم تو کلاسو و هندزفری رو تو گوشم گذاشتم و با چشمای نیمه باز تا ساعت 10 سر کردم...

از دسشویی خارج شدم و برگشتم تو اتاق

حداقل تونسته بودم تو محدوده اتاق خودم که مهمولا با نام غار شناخته میشه زندگی آنارشیستی خودمو ادامه بدم

_آره...آره...

چرا نمیشه صدای مغز رو خاموش کرد؟

_چون نور واقعیت خاموش شدنی نیست!

سیریسلی(جداً)؟

به گوشیم نگاهی کردم

برش داشتم و رفتم تو پلیرش

لیست فیلمامو مرور کردم

همه رو دیده بودم

چقد بد

_اوهوم منم حوصلم سررفته...چرا دیشب بسته شبانه نزدی؟

چون ایشون یه دانلودر خوب نداره

_خب نصب کن

جا نداره

_شت

بنظر من مهمترین ضعف گوشیا نداشتن یه دانلودر خوب و یه پلیر قویه

گوشی که دانلود و نمایش فیلم و پخش آهنگش ضعیف باشه چه فرقی با 1100 داره؟

_خب نصب کن براش

سنگین میشه...بفهم!

یه گرند پریم پرو که بیشتر نیست

_اوکی مَن...

بعد کلی خود درگیری رفتم و یه دوری تو توییتر زدم

هرچی اینستا چرته...توییتر عالیه

حرف زدن نیاز به مغز داره!

اما اینستا چی؟

فلانتو نشون بده

فالوور جذب کن!

بگذریم

اخبارو که مرور کردم دراز کشیدم

رفتم تو فکر...

چقد دلتنگ خوابگام...

هووووفففف

گوشیمو برداشتم

لیست کانتکتامو چک کردم

نوبتی به کل لیست پیام دادم:

"سلام بی معرفت چطوری"

یه نصیحت دوستانه:

هیچ وقت...هیچ وقت اینکارو نکنید

چرا؟

به علت رعایت موازین اخلاقی از گفتنش معذورم!

چرا؟

چون معمولا اونی که پیام نمیده و پیاما رو جواب نمیده منم

خب بالاخره هرکی یه اخلاقی داره دیگه

_ایشونم کسل کننده ترین ادمیه که تاحالا دیدم!باوز کنین تو ذهنش بودن خیلی حوصله سربره!

ممنون میشم تو ذهنم نباشی!

_تا روانیت نکنم باهاتم!

مطمئنم!

از مسنجرا بیرون زدم رفتم تو اپای دیگم

یه سر به بورس زدم...

_خخخ

مرض

رفتم تو دیوار و آگهیای فروش محصولات بابامو چک کردم

طبق معمول...هیچی!

اخه کی میاد یکی و یکاره محصولات مارو بخره پدر من؟

درسته میگی طبیعی و اورگانیکه و فلان

وقتی قیمتای بازار نصف قیمت مائه...چه فایده؟

_ملت با همین گوشی میلیونی درآمد دارنا...

خب به من چه؟

_عرضه نداری

خب به تو چه

چشام برق زد

یس!

_دوباره چی شده موجود متوهم

توام یکیشونی!

_نیستم

وقت بحث باخودمو ندارم...باید داستان بنویسم

_چرا؟

سامسونگ مسابقه گذاشته!

اگه بتونم برنده بشم...

_خب؟

صدای خنده هام بلند شد

دیوانه وار می خندیدم!

_چته؟

دنیای ما آدمای معمولی چقد کوچیکه

_هن؟

میخوام نوت 20 38 میلیونی برنده بشم که بفروشمش 30 تومن

یه لپ تاپ استوک خوب میخرم با یه گوشی مدل پایینتر مثلا A51 ...

_تو اصلا شانسیم داری؟

"کاشته بی حاصل بهتر از نکاشته بی ضرره!"


_توام که با همین امیدای بیخودی زنده ای!

به تو ربطی داره؟

_من تواما!

باش تا صبح دولتت بدمد

_فاز ادبیات برت داشت باز؟اصلا ربطی داشت؟

بازم به تو ربطی نداره

_اوک...خودتو خسته کن...ببینم چی میشه

ساعت نزدیک 2 بود که نوشتنم تموم شد

به امید بدست آوردن آرزوهام نوشتم

من هنوز زندم...امیدامم زندن

مگه بدون امید هم میشه زنده موند...؟

#روایتگرباش

the end...

امیدsamsunghopeانگیزهداستانروایتگرباش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید