تو این مرحله که همش منتظر جواب هستی (زبان و پذیرش ) همه ی ایمیل هایی که می آن لحظه ای رو برات می سازند مثل زمان بچه دار شدن . کم کم رنگ و بوی شهر یه رنگ بوی خاصی می شه و تمام آرمان هات که روزی تو این شهر خلاصه میشه شبیه یک آرزوی بچه گانه میشه . انگار که همه چی یه شوخی بوده تا حالا . کم کم یه حالت مهربانی روی تمام رفتارت کشیده می شه که نکنه یه دفعه یه خاطره بد از خودت جا بزاری .
بعد از یه مدت دیگه هیچی مهم نیست حالا می خواد جواب مورد نظر بیاد یا نیاد اونقدر دیگه وسواس نداری ، می رسی به مرحله هر چی می خواد پیش بیاد ، شروع می کنی به خوندن کتابها و دیدن فیلم هایی که دوست داری و همه چی رو میسپری به تقدیر (البته اگه بهش معتقد باشی یه جور وضعیت کارمایی ) البته ته دلت باز دوست داری که به نتیجه برسی که بری چون یه جوری یه قسمتت رفته از همین الان ....