هفته ی گذشته تئاتری دیدم که در آن کارگردان با شخصیت هایش درگیر می شود و آن ها طغیان می کنند علیه ذات خود،علیه "بازی"کردن.این سرکشی هرجایی شکل می گیرد،مثل گوش نوازنده ای که بعد از سال ها شروع به سوال کردن می کند،پای راننده ای که از پدال پرسشگری می کند و روپوش سفیدی که می خواهد جسم بی حوصله ی زیرش را له کند.نویسنده در دنیای ذهن زندگی می کند،راننده در دنیای پدال ها و دنده ها و پزشکی در دنیای نجات جان ها و کم کردن دردها.اما پرسشگری در دنیای پزشک،یعنی شک به اساس بودن خودش.یعنی سوال کردن از مسیری که برای دیگران می سازد و خودش می خواهد با آن کلنجار برود،می خواهد سنگلاخش را برود و اصلا جایی در میانه اش بایستد.اما شخصیت های نمایشنامه ها و داستان ها با کلمه کشته می شوند،چون با کلمه زاده میشوند.پاها قبل از فشاردادن پدال ها استراحت می کنند،اما یگانگی تجربه ی مرگ فرصتی برای دوبارگی به تن نمی دهد.و حالا این جاییست که تو به همه ی روایت های ذهنیت،به همه ی ارزش ها و لحظه های پشت می کنی و خودت را از عمد گم میکنی.رو میکنی به داروهایی که سال ها برای دیگران می نوشتی و مسیر هموار می کردی تا با عصایشان آرام جلو بروند و حالا خودت به این نتیجه رسیده ای که مسیر را باید چشم بسه دوید.پرسشگری از عادت و بازی هر روزه در پزشکی یعنی نقطه ی پایان.توقف در مسیری که استراحتگاهی ندارد.