هادی·۱ سال پیشپرسشگری از جان در پزشکیهفته ی گذشته تئاتری دیدم که در آن کارگردان با شخصیت هایش درگیر می شود و آن ها طغیان می کنند علیه ذات خود،علیه "بازی"کردن.این سرکشی هرجایی ش…
هادی·۱ سال پیشانسان/اسب، پنجاه/پنجاهروایت از نقطه ی میانی آغاز می شود.جایی که دو نفر آمده اند که به مکان قدیمی ای سر بزنند.مکانی که روزی در آن شکنجه می شدند و آنها تنها کسانی…
هادی·۱ سال پیشیک تصویر گذرا از لحظه هایِ تکراریِ پر اهمیت در بیمارستانیکقصد کردم از چند تصویر در بیمارستان بنویسم.کارم را تقریبا به عنوان اینترن تمام کردم.نفس های آخرش است.خب.نفس های آخر.از همین شروع می کنم.ای…
هادی·۳ سال پیشیادداشتِ بی فکر برای بچه های کنکوریسلام.این یادداشت رو بدون قصد قبلی دارم می نویسم چون شاید از این جایی که الان هفت عصر هستم خیلی راضی نیستم اما خب ناراحت هم نیستم.این حرف ها…
هادی·۴ سال پیشگلِ زرد،گلِ سفیدرضا گفت:"بریم واسه نهار؟"گفتم:"دو دقیقه دیگه میام."می خواستم این سری آخر را هم رنگ کنم و بعد برم نهار.از صبح ما را فرستاده بودن تقاطع بهشتی…
هادی·۵ سال پیشکنج خلوتحالا که حتی طعمِ اجبار رو هم داری اجبارا فراموش میکنی میبینی که طعم هیچی دیگه رو نچشیدی.از بچگی مسیر برات معلوم شده بود و خوشی و ناراحتیت ا…
هادی·۶ سال پیشچرا اینجا جای بلاگر ها نیستسلام.من حدودا از سال 87 بلاگ مینویسم.بلاگ همیشه برام یه فضای خصوصی بود برای نوشتن حرف ها.اون موقع ها یادمه تلگرام و اینستاگرام نبودن و خب فضای بلاگ فارسی اوضاعش خیلی بهتر بود.بعد از تلگرام تقریبا وب فارسی از بین رفته و اینجا هم شاید آخرین پناهگاه های مونده برای بلاگر هاست.اما اتفاقی که بعد از چند سال توی بلاگ فارسی افتاد پیشرفت سایت ها...
هادی·۶ سال پیشکلبه خب،دو هفته ای میشه که رسیدم به همان کلبه ی جنگلی قدیمی مان.چند سال پیش بود که با هم آمده بودیم اینجا؟چه شب های فوق العاده ای بود.دو ماه دور شده بودیم از همه ی دنیا.صبح آفتاب نزده میرفتیم جلوی در،همراه نسیم و پرنده ها به خودمان کش و قوس میدادیم.راه میافتادیم تا پایین روستا و نان و پنیر به دست برمیگشتیم.نفس نفس می افتادی همیشه.عاشق همان آخرهایش بودم که دستم را مجبور میش...
هادی·۶ سال پیشآزادی پنج نفر! بسم اللهچند بار شده است که از تهِ دل آرزو کنی که آزاد باشی.آزاد و رها.اما بعد از رسیدن به آن حس میکنی تمام چیزی را که داشته ای از دست داده ای.انگار از هیچ باید برای خودت مسیر جدید بسازی.مسیری که هیچ چیز از آن نمیدانی.و این شروع سخت ترین قسمت های زندگیست.دین،عشق و همه ی دلبستگی ها چیزی برای ما که از این...
هادی·۶ سال پیشهیچ وقت وقت نداشتی سلام.اول بگویم که بی نهایت دلم تنگ شده است.این مهم ترین حرفم هست.بقیه اش را مینویسم که همین یک جمله را زیباتر کنم.ساعت پنج صبح است.روزها درگیر تکرار شده اند.میدانم که هیچ کدام از این حرف ها را نمیخوانی.چون وقت نداری.یعنی هیچ وقت برای این حرف های غم انگیز وقت نداشتی.میخواستی فقط شاد باشی و بروی.چند باری...