خب،دو هفته ای میشه که رسیدم به همان کلبه ی جنگلی قدیمی مان.چند سال پیش بود که با هم آمده بودیم اینجا؟چه شب های فوق العاده ای بود.دو ماه دور شده بودیم از همه ی دنیا.صبح آفتاب نزده میرفتیم جلوی در،همراه نسیم و پرنده ها به خودمان کش و قوس میدادیم.راه میافتادیم تا پایین روستا و نان و پنیر به دست برمیگشتیم.نفس نفس می افتادی همیشه.عاشق همان آخرهایش بودم که دستم را مجبور میشدی بگیری و خودت را بکشی تا خانه.برای همه ی مرغ و خروس ها اسم گذاشته بودی.میگفتم آحر یلدا جان شاید این ها نخواهند با هم مراوده ای داشته باشند.هر روز که نمیشود گلی از دست امیر ناراحت شود.میگفتی خودم بهتر میدانم.تو چه میدانی دختر ها از چه چیزهایی ناراخت میشوند.ظهر ها آفتاب می افتاد روی پشتی های ایوان.مینشستیم کنار هم،چایی میخوردیم و بعد سرت را روی پایم میگذاشتی و از پایین زل میزدی به چشم هایم.با دست هایم با موهایت بازی میکردم و هر تار را از بقیه جدا میکردم.میگفتی قول میدهی ده سال بعد هم که موهایم کم میشود باز هم بگذاری روی پایت دراز بکشم؟و میدانستیم جواب همه این سوال ها نه گفتن من و خنده های بی پایان است.بوی غذا که راه میافتاد همان هاسکی چشم رنگی مان هم میدویید جلوی در.برای غذا میریختی و بعد خودمان غذا میخوردیم.عصر ها به تار زدن من و کتاب خواندن تو میگذشت.شب ها زیر آسمان دراز میکشیدیم.میگفتی ببین هر ستاره چند میلیون سال است همانجا مانده.من و تو یک لحظه هم نیستیم در این زندگی.بیا قدر همدیگر بدانیم و من بهت میگفتم دیگر میخواهی چه کارت کنم آخر دختر!حالا هم ستاره ها هستند.شاید تو هم شب ها باز هم از آن سر دنیا نگاهشان میکنی.چه زود همه ی خواستنی ها تمام شدند.رفتی تا به رویاهایت برسی،ولی من هنوز هم در همان ستاره در جستجوی رویاهایم هستم.