حالا که حتی طعمِ اجبار رو هم داری اجبارا فراموش میکنی میبینی که طعم هیچی دیگه رو نچشیدی.از بچگی مسیر برات معلوم شده بود و خوشی و ناراحتیت از قبل معلوم شده بود.یه قدم بیرون مسیر یعنی جا موندن از رفیقات و آدما.یه قدم سریع تر از بقیه یعنی خوشحالی بیشتر.میبینی؟چرا داری اذیت میشی؟چون واسه خودت قصه ای نداری.قصه ات همیشه اون بیرون تعریف شده.حالا اون ترس واقعیت دوباره برگشته.تنهایی.آدمی که هر روز تنها بوده این روزا راحت تره.دیگه لازم نیست هر روز به خاطر فاصله اش از بقیه توضیحی بده.مثل همون قصه ی معروفی که کی تو زندان بیشتر زنده میمونه؟یه آدم چاق یا یه آدم لاغر؟وقتی چهار پنج سال غریبه بودی حالا تازه انگار به خونه برگشتی.تازه انگار غربتت تموم شده.این عطشِ برگشتن به دانشگاه و ... از سرِ دلتنگیه یا از سر اینکه این کنج خلوت خیلی ترسناکه؟خیلی ترسناکه کسی آدم رو نبینه؟من دلم بیشتر برای آفتاب ده صبح تنگ میشه تا خیلی از کسایی که میدیدم.میخوام برگردم چیکار کنم؟صبر کنم تا تموم شه و بعد یه معجزه بشه؟من که میدونم معجزه ای نیست.ولی هیچی ترسناک تر از خودم نیست.هرچند که آدم ترس واقعیش رو خوب فهمیده و بهش پیروز شده.مگه این دنیا میذاره دو ساعت بری تو عمق خودت؟این گوشی تو جیبت هیچ وقت نمیذاره.چه فکری میخواد دربیاد از این کلّه ها وقتی فقط از یه جا فرار میکنم یه جای دیگه که حتی نیم ساعت هم به حال خودمون نباشیم؟میدونی انگار اگه بری دیگه گم میشی و نمیتونی برگردی.من کسایی رو دیدم که رفتن و دیگه برنگشتن.دیگه بعدش خیلی چیزا مهم نیست.مهم نیست کی بهت چی میگه.کی فک میکنه احمقی و کی فک میکنه نابغه ای.از دنیا متنفر میشی و عاشق میشی و تنفرت هر روز بیشتر میشه.همینه.همینه که نمیخوای تنها باشی.همینه که دلتنگی میکنی که برگردی به آغوشِ هر کثافتی که توش بودی.مهم نیست چی بوده یا هست.مهم اینه که باشه.مهم بودنشه.همین