رضا گفت:"بریم واسه نهار؟"
گفتم:"دو دقیقه دیگه میام."
می خواستم این سری آخر را هم رنگ کنم و بعد برم نهار.از صبح ما را فرستاده بودن تقاطع بهشتی و سهرودی که خط های عابر پیاده را پر رنگ کنیم.ده سالی میشد که با شهرداری روزمزد کار می کردیم.تهران اینقدر ماشین دارد که هر روز روی یکی از خط های عابر پیاده اش خطّ ترمز سیاهی بیفتد.دوده و رفت و آمد آرام آرام خط های سفید روز اول را سیاه می کنند و دوباره شهرداری ما را صدا می کند تا عروسشان کنیم.عروس بودنشان عمرش دو ساعت هم نمیشود ولی آدم هایی که روز اول پایشان را روی خط ها میگذارند حتما لذت می برند.لذتِ کثیف کردنِ سفیدی ها.به رضا گفتم دو دقیقه دیگر می آیم.شروع کردم رنگ کردنِ خط آخر.قلمو را زده بودم توی رنگ و می خواستم بکشم کفِ آسفالت.هنوز بادِ خرداد، آفتاب تهران را قابل تحمل می کرد.قلمویم نزدیک آسفالت بود که چشمم به گلی افتاد که از درزِ آسفالت بیرون زده بود.گلِ زرد،بیست ساله پیش،خردادِ دشتِ لار.دراز کشیده ام بین گل های زردِ ناتمامِ لار.با سیاوش از رودخانه دو تا ماهی گرفته ایم و زیرِ آفتاب روی زیرانداز ولو شده ایم.سیاوش از پاترولش ادویه می آورد و می ریزیم روی ماهی ها.آتشِ کوچکی درست کرده ایم و دم غروب شروع می کنیم به کباب کردن ماهی ها.اولِ تاریکی ماهی ها را می خوریم و چایی را می گذاریم.سیاوش از روزهای خدمتش که تازه تمام شده تعریف می کند،من از عشقِ یک طرفه ام به سهیلا.تا نصفه شب می نشینیم،ستاره می بینیم و بعد توی کیسه خواب می خزیم و می خوابیم.سیاوش پنج سالِ پیش مرد،از تنگی نفس.از سیگار و دودِ تهران.قلبش دیگر جواب نمی داد.دود و شلوغی خسته اش کرده بود.
روی گل زرد به آرامی با قلمویم رنگ سفید می کشم.یک گلِ سفید برای یادِ سیاوش.گلبرگ هایش را آرام یکی یکی رنگ می کنم.به یادِ همه ستاره هایی که آن شب با هم دیدیم.