بسم الله الرحمن الرحیم
بعد از شهادت سردار سلیمانی، هر کاری کردم نتوانستم چیزی بنویسم. سردار از من خیلی بزرگتر بود. من جسارت نوشتن از او را نداشتم. آن روزها فقط نوشتههای دیگران را میخواندم. به نویسندهها و روزنامهنگارهایی که با قلمی قوی آن غوغایی که درونشان به راه افتاده بود را روی کاغذ میآوردند، غبطه میخوردم. احساس میکردم آن ها پس از انتشار نوشتههایشان سبک میشوند. من اما هیچ چیز به ذهنم نمیرسید و احساس سنگینی میکردم. دیگر مطمئن شده بودم برای نوشتن از سردار خیلی چیزها کم دارم. اما زمانی که این تصویر را دیدم، جرقهای در ذهنم روشن شد. فهمیدم برای نوشتن از مکتب حاج قاسم، حتما نباید خواننده را به لشکر ۴۱ ثارالله کرمان در ابتدای دفاع مقدس برد و بعد از مرزهای ایران و افغانستان عبور کرد و سپس در کوچه پس کوچههای جنوب لبنان جنگ ۳۳ روزه را به همراه عماد مغنیه و سیدحسن نصرالله سپری کرد و موشکهای ۳۳ میلیمتری فجر جمهوری اسلامی را به فلسطین رساند و در نهایت به نبرد بزرگ ترین گروه تروریستی جهان در عراق و سوریه رفت. لبخند زیبای زینبِ حاج قاسم با صدایی آرام در گوشم زمزمه کرد حقانیت شهید عزیز ما در همین لبخند تجلی یافته است. سردار هم همین طور دلنشین لبخند میزد و با همین آرامش وصف نشدنی به میدانهای مبارزه میرفت و به پیروزی میرسید. سردار سلیمانی فرمانده عاشقی بود که برای صلح میجنگید. هیچ وقت به دنبال هیاهو نبود و همیشه در سکوت به راه خود ادامه میداد.
گفته شده حبیب بن مظاهر شب عاشورا خیلی خوشحال بود و مدام میخندید. حبیب که مو سپید کرده بود، با شوق و اشتیاق به دوستانش میگفت آیا ما خوشبختترین انسانهای تمام تاریخ نیستیم؟ خندههای دلنشین سردار و آرامش دخترش زینب از همان روحیات اصحاب عاشوراییِ سیدالشهداست که ظهر دهمین روز از محرم سال ۶۱ هجری، به خاک و خون کشیده شدند و در آغوش حسین بن علی آرام جان دادند.
محمدحسین بیات
۵ | تیر | ۱۳۹۹
عکس: مهدی بخشی | خبرگزاری مهر