| محمدحسین |
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

«از گُدارتختی تا رمادیه»

«دش‌من از همه طرف ما را محاصره کرده بود، ما هم از محاصره خبر نداشتیم و به سمت جلو حرکت می‌کردیم. وقتی متوجه نقشه‌ی دش‌من شدیم و خود را از همه طرف در محاصره دیدیم، راهی جز تسلیم شدن نداشتیم. سربازان عراقی با دست‌مال چشمان ما را بستند و با لگد و قنداق تفنگ‌های‌شان به پیکرمان می‌زدند. با این که دیگر آزاد نبودم اما هنوز باور نداشتم که اسیر شده‌ام. در طول مدتی که در جبهه بودم، به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم اسارت بود.» ماجرای اسارت «عبدالصالح خاک‌نژاد» راوی کتاب «از گُدارتختی تا رمادیه» این‌طور آغاز می‌شود. اسیر یعنی دربند، در دام، دست‌گیر. کسی‌ که دربند و در دام و در دست د‌ش‌من گرفتار شده است. اسارت از مصدر «أسَرَ» به معنای محکم بستن چیزی با قید و بند است و اسیر را از آن جهت که او را بسته و محصور کرده‌اند، اسیر نامیده‌اند. اسارت سرنوشت تلخ و جان‌فرسا و تکان‌دهنده‌ای است که اگر از شهادت سخت‌تر نباشد، آسان‌تر نیست.

راوی کتاب اهل روستای گُدارتختی است. روستایی خوش‌ آب و هوا از توابع شهرستان بهمئی در استان کهکیلویه و بویراحمد. روستایی در میان کوه‌های قلعه‌ی نادر، دوقلعه و ماغر. روستایی که بیش‌تر مردم‌اش کوچ‌نشین‌اند. روستایی با زندگی عشایری که سختی‌ها و شیرینی‌های خاص خودش را دارد. عبدالصالح خاک‌نژاد یکم فروردین‌ماه سال ۱۳۳۱ پا بر این کره‌ی خاکی گذاشت. در خانواده‌ای که مثل اکثر اهالی روستا وضعیت اقتصادی‌شان روبه‌راه نبود. مادرش به هم‌راه دیگر زنان هم‌سایه از راه خوشه‌چینی امرار معاش می‌کرد. او هم از ده‌سالگی درس را رها کرد و به آش‌پزی و چوپانی مشغول شد. او سال ۱۳۵۵ بعد از این که ازدواج کرد برای کارگری به آبادان رفت. هر روز بعد از اقامه‌ی نماز مغرب و عشاء پای منبر «آیت‌الله غلام‌حسین جمی» می‌نشست. امام جماعت مسجد جامع خرم‌شهر برای‌اش از ره‌بری می‌گفت که مردم به تبعیت از او به مبارزه با رژیم شاهنشاهی برخاسته بودند. و این‌گونه بود که «عبدالصالح خاک‌نژاد» با اندیشه‌های امام خمینی (ره) آشنا شد. عبدالصالح در همان دورانْ حادثه‌ی دل‌خراش آتش‌سوزی «سینما رکس» را تجربه می‌کند. او شب ۲۸ مردادماه ۱۳۵۷ در میان شعله‌های آتش و دود تا صبح به مردم کمک می‌کند. خاطره‌ی غم‌انگیز آن شب هول‌ناک را می‌توانید در بخش اول کتاب بخوانید.

عبدالصالح جوان هم‌راه و هم‌گام با انقلاب اسلامی ایران منقلب شد. او عاشق امام (ره) شد و بنا را بر این گذاشت تا دستورات اسلام را در زندگی شخصی‌اش پیاده کند. بعد از پیروزی انقلاب به هم‌راه برادرش در اداره‌ی جهاد سازندگی مشغول به کار شد. او در تاریخ ۱۵ فروردین‌ماه ۱۳۶۲ به عنوان بسیجی داوطلب به جبهه رفت و در عملیات والفجر ۸ اسیر شد. عملیاتی که محور اصلی‌اش «فاو» بود. عملیاتی که شام‌گاه ۲۰ بهمن‌ماه ۱۳۶۴ با رمز «یا فاطمةالزهرا (س)» شروع شد و با نصب پرچم جمهوری اسلامی ایران بر مناره‌ی مسجد شهر فاو به پایان رسید. پرچمی که در حرم امام رضا (علیه‌السلام) متبرک شده بود و روی‌اش نوشته شده بود: «اَلسَّلامُ عَلَیکْ یا عَلی بن مُوسَی الرِّضا» در ادامه‌ی عملیات در فاصله‌ی ۴۵ کیلومتری شهر بصره با بمباران‌های هوایی سنگین دش‌من، خیلی از رزمنده‌ها شهید و مجروح می‌شوند و لحظه به لحظه حلقه‌ی محاصره‌ی نیروهای ایران تنگ‌تر می‌شود و دست تقدیر «عبدالصالح خاک‌نژاد» را به اسارت‌گاه‌های عراق می‌برد.

خاطرات اسارت‌گاه رمادیه تکان‌دهنده و دردناک‌اند. به قدری ددمنشانه‌اند که حتی تصور کردن‌شان هم دشوار است. در بخشی از این خاطرات می‌خوانیم: «۶ ماه اول به بهانه‌های واهی روزی سه‌بار ما را با کابل می‌زدند. یک روز آن‌قدر با کابل بر سرمان زدند که یکی از بچه‌ها سرش شکافته شد. طوری که در خون غلتید و بی‌رمق بر زمین افتاد و بعد از چند دقیقه شهید شد.» در جایی دیگر آمده: «اتو را به برق زدند تا خوب داغ شد. بدن‌ام را با کابل زخمی کرده، اتو را روی زخم‌ها گذاشتند. تا یک ماه نمی‌توانستم راه بروم.» اواخر کتاب درباره‌ی رفتار سربازان و افسران عراقی در مواجهه با اسرا این‌طور گفته شده: «همیشه باید برای سربازان عراقی خبردار می‌ایستادیم. اوایل اسارت هنوز به قوانین عادت نکرده بودم. یک روز در حیاط آسایش‌گاه تنها نشسته بودم و به خانواده‌ام فکر می‌کردم. بیش‌تر به فکر زهرایم بودم. فقط سه روز داشت که به جبهه آمدم. حواس‌ام نبود سرباز عراقی آمده و من خبردار نایستاده‌ام. سرباز به سروان گفت و مرا صدا زدند. آن‌قدر با کابل مرا زدند که بی‌هوش شدم.»

با خواندن این خاطرات سؤال‌های مهمی ذهن خواننده را به خود مشغول می‌کند. سؤالاتی که جواب دادن به آن‌ها راحت نیست. این که چه‌طور می‌شود انسان به جایی برسد که چنین اعمال وحشت‌ناکی مرتکب شود؟ حتی اگر دش‌من در برابرش باشد. و از آن مهم‌تر این سؤال که چه‌طور عده‌ای می‌توانند در برابر این حجم از درنده‌خویی مقاومت کنند؟ این چه نیرویی است که تمام معادلات دنیایی را به‌هم می‌ریزد؟ «ره‌بر انقلاب» در تاریخ ۵ تیرماه ۱۳۹۸ به این پرسش پاسخ داده‌اند: «ما مظلوم‌ایم، اما ضعیف نیستیم؛ ما مقتدریم. بخش اصلی و مهمّ قوت ملت ایران به خاطر اعتقاد به حمایت الهی است. فرمود: «نترسید! من با شما هستم؛ همه چیز را می‌شنوم و می‌بینم!» [سوره‌ی طه، آیه‌ی ۴۶] خدای متعال با ما است، دارد کمک می‌کند. نشانه‌اش هم همین چهل سالی است که این همه علیه ما توطئه کرده‌اند، این همه فشار آورده‌اند، جنگ راه انداخته‌اند، فتنه راه‌ انداخته‌اند، نفوذ کرده‌اند، عوامل تروریستی را به جان مردم انداخته‌اند، هزار کار خیانت‌آمیز با این ملت انجام داده‌اند، این ملت مثل کوه ایستاد و روز به‌ روز هم استوارتر شد؛ ام‌روز هم از ده سال پیش، بیست سال پیش قوی‌تر، قدرت‌مندتر و استوارتر است.»

«عبدالصالح خاک‌نژاد» هنگامی که به کشور بازمی‌گردد، چند هزار نفر از هم‌شهری‌های‌اش به استقبال‌اش می‌روند. بچه‌های سپاه او و هم‌رزم‌اش را به پای‌گاه بسیج می‌برند تا برای مردم سخن‌رانی کنند. سخن‌رانی دل‌نشین او از این قرار است: «به نام خدا، پاس‌دار حرمت خون شهیدان. سلام بر امام خمینی، ره‌بر عزیز و بت‌شکن، امامی که آرزو داشتم وقتی به وطن برگردم برای دیدن‌اش به جماران بروم. اما ما آمدیم و او رفته بود. امام عزیز من، به عنوان یک مسافر جامانده از قافله‌ی شهدا، در حضور این مردم عرض می‌کنم فرزندان شما در فاو و نزدیکی بصره تا آخرین گلوله جنگیدند و پیش رفتند. خیلی از بچه‌ها تکه‌تکه و شهید شدند. مقاومت کردیم تا این که اسیر شدیم. به خانواده‌های شهدا عرض می‌کنم فرزندان شما مردانه ایستادند و عاشورای دیگری خلق کردند. فقط خدا می‌داند چه‌قدر بچه‌ها را در زندان رمادی کتک می‌زدند تا به امام توهین کنند ولی این کار را نکردند. شکنجه‌ها، شلاق‌ها، باتوم‌ها، تشنگی‌ها، ناسزاها و کابل‌های دژبان‌های بعثی محبت و عشق ما را به امام کم نکرد. ما به امام وفادار ماندیم.»


«محمدحسین بیات»

۵ / بهمن / ۱۴٠۳

اهل نوشتن | معتقد به ولایت مطلقهٔ فقیه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید