ویرگول
ورودثبت نام
محمدحسین عباداللهی
محمدحسین عباداللهی
خواندن ۳ دقیقه·۷ سال پیش

اگه اذیتت می‌کنه، می‌تونی هدفون بذاری!

با این تفکر که «مرد باید بیرون از خونه کار کنه.» همیشه مشتاق بودم یک کار تمام‌وقتِ حضوری پیدا کنم. وقتی اولین جایی که برای مصاحبه رفتم، قبول شدم انگار تمام دنیا مال من بود. روز اول کاریم رو چندان واضح به خاطر ندارم. چون راستش نه برای من مهم بود و نه برای مدیرانم. مهم این بود که یک همکاری رو آغاز کردیم.

از اونجایی که زیاد غر نمی‌زنم و سعی می‌کنم با محیط، خودم رو سازگار کنم، روزهای کاریم رو سپری می‌کردم. شاید هفته‌ی دوم بود که یه سری چیزا باعث شده بود واقعا محیط کاری برام تبدیل به هیولایی بشه که یه کودک فکر می‌کنه قراره تو تاریکی وارد اتاقش بشه و بخورتش. با توهم این که الان قراره وارد گوگل بشم، وارد شرکت شده بودم و وقتی چیزایی که می‌دیدم اون چیزایی نبودن که می‌خواستم، ناامید می‌شدم.

شاید اولین لازمه‌ی عملکردِ خوبِ یه تیم برنامه‌نویسی، داشتن تمرکز هست. تمرکزی که وقتی یه شرکت، تیم برنامه‌نویسی رو با تیم‌های دیگه در یک اتاق قرار میده از بین میره. طبق تجربه‌ای که من داشتم حتی وقتی واحد اختصاصی هم در اختیار تیم برنامه‌نویسی قرار می‌گیره، باز هم زمان‌هایی هست که خودِ تیم باعث حواس‌پرتی میشه که فکر می‌کنم شرکت‌ها چاره‌ای هم براش ندارن.

عرض می‌کردم خدمتتون. هفته‌ی دوم بابت سر و صدایی که در واحدمون وجود داشت اعتراض کردم. بحث تمرکز رو مطرح کردم و بلافاصله بعد جوابی گرفتم که باعث شد تا آخرین روز کاریم نسبت به امور این‌چنینی خنثی باشم: «اگه اذیتت می‌کنه، می‌تونی هدفون بذاری!». مشکل سر و صدا رو به پیشنهادِ مدیر محترم، با هدفون حل کردم. در حدی که در بعضی از روزهای کاری، از شدت گوش‌درد، از هدفون جدا می‌شدم.

البته تو این عکسی که از گوگل گیر آوردم، به نظر نمی‌رسه اونقدرها هم اوضاع وخیم باشه :D
البته تو این عکسی که از گوگل گیر آوردم، به نظر نمی‌رسه اونقدرها هم اوضاع وخیم باشه :D

شرکتی که داخلش کار می‌کردم شرکت کوچیکی بود. یعنی من دومین برنامه‌نویسی بودم که رسما استخدام شده بودم. بعد از حدود ۶ ماه، شرکت اونقدر بزرگ شده بود که تعداد برنامه‌نویس‌ها از انگشتان دو دست هم بیشتر شده بود و این امر باعث شد واحدهایی مثل بازاریابی، منابع انسانی، تحقیق و توسعه و... به مجموعه اضافه بشه. در این مرحله، شاهد پیدایش پدیده‌ای به اسم «جلسه» بودیم. جلساتی که وقت و بی‌وقت برگزار می‌شدند و نمی‌شد با کمک اختراع مفید بشر، هدفون، از شرشون خلاص شد.

هر چی که می‌گذشت، بیشتر به اوضاع این «کارِ حضوری» مشکوک می‌شدم تا این که اولین تجربه‌ی «دور‌کاریم» رو کسب کردم. عصرها به صورت پاره‌وقت و دورکاری با مجموعه‌ای مشغول همکاری شدم. نمی‌تونم اون میزان از افزایش عملکردم رو در مقایسه با کار تمام‌وقتم، در قالب کلمات توصیف کنم. این اتفاق باعث شد شرایط کاریم رو مدام مورد بازنگری قرار بدم و حتی باعث شد یک ماه بعد از این تجربه، از شغل تمام وقتم استعفا بدم.

در تجربه‌ی دورکاری، خبری از جلسات طولانی مدت که طرفین هم نمی‌دونن چرا بحث‌ها کِش پیدا می‌کنن، نبود. خبری از بحث‌های بین همکاران و سرک کشیدن‌های مدیر پروژه نبود. می‌شد توی تاریکی کد زد و شرایط هوا و نور اذیت کننده نبود. از همه مهمتر، نیاز به هدفون نبود و البته می‌شد موسیقی رو با میزان‌صدای مطلوب گوش کرد.

همه‌ی این‌ها باعث شد دیدگاهم نسبت به کار حضوری و البته اون نقلی که اول بحثم مطرح کردم، مرد باید بیرون از خونه کار کنه، تغییر کنه. تصمیم گرفتم که حداقل تا وقتی که شرایط شرکت‌ها برای کار حضوری، به این شکل هست، دورکاری کنم. شاید سخت‌ترین بخشِ این تصمیم، اینه که مدیران رو قانع کنم که این بحث منافاتی با «کار تیمی» نداره. هرچند که خودِ این کار تیمی هم توی شرکت‌ها، بحث طولانی‌ای داره.

دورکاریتمرکزکار حضوری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید