از تجربه زمان نوشتم.
زمان خطکشی هست که همه چیز را با آن میسنجند اما خود با چیزی سنجیده نمیشود.
مکان اما داستان دیگریست. مکانها ساخته و پرداخته در زماناند. زمان، مانند یک مادر، مکان را پرورده و بزرگ کرده. به آن اسم و رسم داده، آن را تربیت کرده. هرچه یک مکان دارد از پرورش زمان است.
زمان را که از مکان بگیری دیگر چیزی برایش باقی نمیماند.
سال آخر دانشگاه بودم. زمانیکه بیشتر دوستان دانشگاه دنبال تافل گرفتن و اپلای کردن برای رفتن به خارج بودند. همه مصمم بودن به رفتن و من مصمم به ماندن. تنها چیزی که از من تغییر نکرده هنوز.
یک سال از رفتن صبا به آمریکا گذشته بود که یکبار ازش پرسیدم دلت برای شیراز تنگ نشده. گفت برای شیراز نه ولی برای آدمهاش چرا. اون روز نفهمیدم یعنی چی؟
اصلا مگه میشه آدم دلش برای شیراز تنگ نشه ولی برای آدمهاش بشه.
مکانها پارههایی از زمان هستند که رویدادهای مختلفی رو به یاد ما میارن. تجربههایی که از کنش و واکنشهای ما برامون باقی میمونه در ذهن.
آدمهای زندگی ما، به جاهایی که رفتیم و دیدیم و زندگی کردیم معنی میدن. انگار اون آدمها زمان رو در یک قفس زندانی کرده باشند و در اون مکان جا گذاشته باشند.
حافظیه معنای لحظاتی هست که با دوستانم اونجا بودم. هر روز به برگههای این دفتر لحظات اضافه میشه اما کم نمیشه.
حافظیه معنایی فراتر از هنرنمائی بیحد و حصر "آندره گدار" داره. اون هنر تنها زیباست، اما آدمها معنای اون هنر هستند.
معنایی که از فضا و زمان در ذهن من شکل میگیره تابعی از آدمهایی است که در اون فضا و زمان با اونها بودم.
تفاوتی که داره در تکرار هست. فضا قابل تکرار هست و میتونی سالها بعد باز برگردی به همونجا دوباره دنبال اون معنی بگردی که در تو شکل گرفته.
تکرار زمان اما جنس دیگهای داره. هرچند گردش ایام و باز نوروز شدن، میتونن تکرار معنیهای زمانی باشند، اما واقعیت این هست که زمین و خورشید و ماه و ستارهها، هیچوقت در این گردشها به جای قبلی خودشون باز نگشتن. زمان پیمایشی بیانتها بین ازل و ابد بوده و هست.
یک وقتی تصمیم داشتم معنی مکانها رو بنویسم و اونها رو برای خودم یادداشت کنم. واقعیت اینه که همه مکانها بدون معنی مثل هم هستند. ما داستانهای مکانها رو روایت میکنیم تا تاثیر آدمها بر اون مکانها رو بگیم و به اون مکانها هویت بدیم. مکانها از آدمها هویت میگیرند و به اونها هویت میدن.
این هویت دوتا شکل داره: یا تجربهای هست که منحصرا برای من ساخته شده، یا تجربهای هست که از دیگران شنیدم و بر روی من تاثیر گذاشته.
این رو در سفرهام به عینه دیدم و دیدم و دیدم و باور کردم.
فکر کن تا حالا اصفهان رو ندیدی. تصورت از اصفهان، تنها روایتهای این شهره که به گوشت رسیده یا راجع بهشون خوندی یا دیدی. تا سالهایی که گذرت به اصفهان نیفتاده باشه، این شهر برات احتمالا مجموعهای از آثار تاریخی دوره صفویه، یا رودخانهای بزرگ و پلهاش.
این معنی مکان اصفهان با روایتهاش هست. روایتهای آدمهاش
اما روایت تو وقتی شروع میشه که تصمیم میگیری بری و ببینیش. وقتی به دروازه شیرازش میرسی، حکیمنظامی رو طی میکنی، وسط امادهگاه قدم میزنی.
وقتی از خیابون سپاه وارد نقش جهان میشی و یکباره مبهوت عظمتش میشی و همونجا وایمیسی و نگاهش میکنی. حالا تو این تجربه، اگر ادمهای اطراف رو از صحنه نمایش حذف کنی، هرچند زیبایی میبینی اما معنی اون مکان برات با تنهایی همراه میشه. متفاوت از بقیه جاها نمیشه
بر عکس اگر همراهی همراهت باشه که بتونی باهاش از این زیبایی حرف بزنی و اون هم پاسخ بده بهت، معنی دیگهای میگیری ازش. مثل معنی دیگری از سقف مسجد شیخ لطفالله. از ترکیب هنرمندانهی این سقف. تعریفی که معنای این مکان برای تو میشه و تا همیشه برات باقی میمونه.
بارها برام پیش اومده که جایی رو مجبور بودم تنها برم. اما بعد از مدتها با یک دوست مجددا اونجا رو رفتم و درک کردم.
تجربهای که از رفتن با دوستم داشتم قابل مقایسه با تنها رفتنم نبود هیچوقت.
به قول سعدی:
مقدار یار همنفس، چون من نداند هیچکس
ماهی که بر خشک اوفتد، قیمت بداند آب را
این روزها افسوس مکانهایی رو میخورم که نتونستم با همراهی عزیز برم. معنی اون مکانها دیگه مثل رفتن با اون دوست عزیز برام نمیشه و شکل نمیگیره.
شاید یه طور دیگه شکل بگیره ولی دیگه اونطور نخواهد شد.
یا ریت الزمان ایعود