تجربه‌ی زمان

زمان پدیده‌ی عجیبی است. عجیب‌ترین پدیده‌ای که تا امروز در زندگی دیدم و تجربه کردم.

معمولا هر وقت تلاش می‌کنم تا درباره‌ی یک چیز بنویسم، اول به سراغ معنی لغوی آن کلمه میرم و بعد سعی می‌کنم از سایت گنجور چند شعر خوب از آن پیدا کنم.

جالب بود. برای زمان دو معنی اصلی وجود داره. یکی حرکت و دیگری مرگ.

شاید زمان حرکت به سوی مرگ هست. پس مرگ به زمان، معنی داده. اگر پایانی نبود نیازی به پیمایش این حرکت نبود.

حکمت نمی‌دانم و نمی‌توانم با حکمت تعریف کنم.

اما مرگ واضح‌ترین تجربه من شد از زمان. حصاری که نمیتوانم هیچ‌وقت از آن رها شوم.
نمیتوانم بدون آن فکر کنم. حتی نمیتوانم دنیایی بدون آن را تصور کنم.

پس هر لحظه با مرگ زندگی می‌کنیم. هر لحظه انگار می‌میریم و باز حرکت می‌کنیم.

همیشه به این فکر می‌کردم تجربه افراد از زمان یکسان هست یا متفاوت؟
همه ما به یک‌طور زمان را احساس می‌کنیم؟ ۶۰ ثانیه برای همه ۶۰ ثانیه هست؟
۸ ماه برای همه مثل هم می‌گذرد؟

یک سال گذشته برای من ثابت کرد حتی برای یک انسان، یک بازه‌ی زمانی یکسان می‌تواند همزمان کند و تند باشد. برای من اینطور بود.
چه وقت؟ زمانی که عزیزی را از دست دادم
دوره کوتاهی میشناختمش و باهم کار می‌کردیم. دوره‌ی خیلی خیلی کوتاه

اما بعد از مرگش کوله‌باری از ایده‌ها و طرح‌ها برایم باقی گذاشت که گویا راجع به هر کدام چندین سال صحبت کرده بودیم.

اینجا تجربه من از زمان متفاوت شد.

دیگر زمان طولی نبود. زمان گذرا نبود. برگشته بود. کوتاه شده بود. طولانی شده بود. و از یک پدیده و یک دوره برایم تجربه‌های متفاوتی خلق کرده بود.

گردش زمین به دور خورشید و قسمت کردن آن به ۳۶۵ و بعد به ۲۴ و بعد به ۶۰ دیگر نمی‌توانست زمان را ترسیم کند. گرچه راه دیگری هم نداشتم و ندارم.

مثل اینکه ایستاده بود و در یک جا تمام شده بود.

گاهی حرکت، حرکت نمی‌کند. شاید مرگ‌، می‌میرد.

اما تجربه این جملات عجیب‌ترین اتفاق این روزهای من است.
و تجسم این تجربه، جذابترین معمای این روزها. چه طور می‌توان تجربه را تصویر کرد یا بیان کرد؟ چطور می‌توان آن را مجسم کرد؟

چطور می‌توان توقف زمان را خیال کرد؟


ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم
داوری نیست که از وی بستاند دادم