ویرگول
ورودثبت نام
محمد اسماعیل‌پور
محمد اسماعیل‌پورمحمد اسماعیل‌پور، سایکل توریست و علاقه‌مند به دوچرخه
محمد اسماعیل‌پور
محمد اسماعیل‌پور
خواندن ۲۸ دقیقه·۵ روز پیش

پیاده شوید؛ اتوبوس خراب شد! | روایت عجیب‌ترین روزهای یک سفر با دوچرخه

این متن، روایتِ ۲۰ روزِ پایانی یک سفر ۹۴ روزه با دوچرخه (استانبول تا تهران) است. خرداد ۱۴۰۴ با شروع جنگ، سفر شکل دیگری گرفت.

بخش ۱ از ۶

با تماس نگران خواهرم که از پدر و مادرمون بی‌اطلاع بود از خواب پریدم. گفت اخبار رو چک کنم و دوباره زنگ بزنم. جنگ شده بود. بلند شدم و رفتم آشپزخونه هاستل. سعی داشتم به خودم بیام. نیم ساعت بعد صاحب هاستل داشت می‌گفت: "من و تو اگر مشکلی داشته باشیم حرف می‌زنیم. چه معنی داره به هم موشک پرتاب کنیم؟ چرا این موضوع ساده تو قرن 21 جا نیفتاده؟" من تایید می‌کردم اما صف پردازش اطلاعات ذهنم سهمی به این حرف‌ها نمی‌داد. بعد از چند ساعت به سمت ایروان حرکت کردم. با رکاب‌زنی مثل همیشه اون سردرگمی، جای خودش رو به یک احساس اطمینان و اعتماد به نفس بی‌منطق و نامتناسب با واقعیت داد. بی‌منطق اما ضروری برای مواجه شدن با اون شرایط عجیب. مسیرم غربی‌ترین جاده‌ی ارمنستان بود.در امتداد مرز همیشه بسته‌ی ارمنستان و ترکیه. شب که به ایروان رسیدم وقتی مستقر شدم، وقتی فهمیدم یکی از هم‌رکاب‌هام در تهران کشته شده، وقتی دیدم چه جنگ تمام‌عیاری در گرفته و دیگه روی زین نبودم، بُهت صبح محکم‌تر کوبید تو صورتم.

هاستل رو برای دو شب گرفته بودم. می‌خواستم یه تجربه‌ی خاص داشته باشم. یه جای مدرن رزرو کرده بودم. جایی که تخت هاش به شکل کپسول از یک طرف باز میشه و یه فضای شخصی شبیه سفینه فضایی بهت می‌ده. اون‌جا رو برای دو شب گرفته بودم تا در سایه‌ی آرامش ایجادشده، زانوی ملتهبم رو با ذهن آماده‌ام همگام کنم و برای ادامه‌ی سفر آماده بشم.

حالا اما داستان یه چیز دیگه بود. همه چی رو هوا بود.

هاستل کپسولی
هاستل کپسولی

 تقریباً سه ماه از شروع سفرم می‌گذشت. سفری که ستون محوریش یه دیسیپلین شخصی غیرقابل‌مذاکره بود. به محض رسیدن به هاستل سراغ نزدیک‌ترین سوپرمارکت ۲۴ ساعته رو گرفتم. پشت هاستل یه دالون مسکونی بود و توش یه آلاچیق دنج و خلوت. فهمیدم این آلاچیق جاییه که قراره زره سنگین دیسیپلین رو از تنم خارج کنم. چند دقیقه بعد با کیسه‌ی خریدم تو آلاچیق بودم. بدون اینکه از محتویاتش شرم داشته باشم. حس می‌کردم به عنوان یه جنگ‌زده حق این رهایی رو دارم.

این خوب بود که من تو اون هاستل جا داشتم چون اصلاً آمادگی صحبت با کسی رو نداشتم. رفتم تو پیله‌ی خودم. سفینه‌ی فضایی رو سه روز دیگه هم تمدید کردم.

شرایط جدید بود. یه آژیری درونم روشن شده بود. پولام داشت تموم می‌شد. تماس با ایران بسیار سخت بود. می‌دونستم پدر و مادر و نزدیکانم خوبن اما نمی‌دونستم در چه حالن و معمولاً اینترنت و راه ارتباطی نداشتن. تلاش من برای دریافت پول از همسرم یا خواهرم که در کانادا بودن بی‌نتیجه بود. من بی‌‌پناه، ضعیف، تنها و سردرگم و از هر زمانی آسیب‌پذیرتر بودم. ۵ روز کافی بود. وقتش بود از پیله‌م در بیام.

سال قبل که دوچرخه‌م رو خریده بودم از همون ساعت اول شیفته‌ی چابکی و سرعتش شدم. سربالایی‌ها من رو به وجد می‌آورد. هر دومون تو اوج آمادگی بودیم. حس می‌کردم یه موجود رام‌نشدنی زیر پامه. یاد اژدهاسواری‌های گیم آو ترونز افتادم و بدون تردید اسمش رو گذاشتم دراگون. حالا ۵ روز بود که دراگون تو همون آلاچیق بسته شده بود. هر دو لاستیکش همچنان مثل سنگ محکم بود.

یه هاستل ارزون‌تر رفتم. این وضعیت بحرانی از یه جا باید یه ذره بهتر می‌شد. شاید با نصف کردن هزینه‌ی اقامت. جای جدید رو چند روز اجاره کردم و تا روز آخر همون‌جا حضورم رو تمدید کردم.


بخش ۲ از ۶

هاستل جدید اون‌قدرها هم بد نبود. یه زوج سایکل توریست بلژیکی که به خاطر جنگ از ایران اومده بودن اولین مواجهه‌م بود. دوچرخه‌هامون مثل همیشه نشون می‌داد که از یک قبیله‌ایم و برای صحبت به هیچ مقدمه‌ای نیاز نداریم. ملاقات با من برای اون‌ها تو اوج دلتنگیشون برای ایران رقم خورد و برای من تو روزی که می‌خواستم دوباره زره دیسیپلینم رو تنم کنم و "یه کاری" بکنم. ملاقات برای هردومون بی‌نهایت معنی‌دار بود. هیچ‌کدوم تأثرمون رو پنهان نکردیم. این‌طور لحظه‌ی جادویی صمیمی شدن تو چند ثانیه رقم خورد. برای من شبیه فرشته‌های نازل‌شده از آسمان بودن. به من محبت کردن. امید دادن، عشق دادن و رفتن. باید به مسیر جایگزینشون که حالا از شمال دریای خزر بود می‌رسیدن.

زوج بلژیکی پیش از رفتن یک یادگاری و یک نوشته برای من به دراگون سپرده بودن
زوج بلژیکی پیش از رفتن یک یادگاری و یک نوشته برای من به دراگون سپرده بودن

تو این هاستل چند تا دوست ایرانی پیدا کردم. دیگه کم‌کم همه چی داشت عوض می‌شد. من یه توریست خوشحال برای کسب تجربه نبودم. یک جنگ‌زده‌ی بی‌پناه بودم در کنار کلی آدم بی‌پناه و گرفتار دیگه. سخت بود اما قشنگ بود. شبیه خوندن یه رمان بود یا دیدن یک فیلم. انگار داری یه کاراکتر دیگه رو زندگی می‌کنی. اون روزها به روش‌های مختلف سعی می‌کردم از همسرم یا خواهرم تو کانادا پول بگیرم. با پاسپورت ایرانی خیلی دشوار بود. هنوز کاملاً بی‌پول نشده بودم اما از این روند و از این سردرگمی و فقر مطلق به‌شدت می‌ترسیدم. شرایط و تغییرات محیط و تغییرات سبک زندگی طوری شده بود که ذهنم هیچ تغییر ترسناک‌تری رو هم بعید نمی‌دید. آیا ممکنه برای همیشه اینجا موندگار بشم؟ ممکنه واقعاً از پس ضروریات زندگیم برنیام؟ جواب این سوالات روشن نبود. یک‌جور تضاد جادویی تو این سوالا بود که در پس ترسناک بودنشون به انگیزه‌ی من برای شروع سفر بی‌ربط به نظر نمی‌رسیدن. انگار این سفر داشت به من روی واقعی تجربه‌ی بی‌پروا رو نشون می‌داد. یه ترس واقعی که تا استخون‌های آدم رو به رعشه می‌ندازه. ترسی که شب آخر ترکیه، وقتی مجبور شده بودم جاده‌ی خلوت کنار دریا رو بدون مقصد روشن تو تاریکی آخر شب رکاب بزنم سراغم نیومده بود و من رو از تجربه‌ی عجیبش ناامید کرده بود، حالا حی و حاضر بود. ولی این طناب تا کجا می‌خواست کشیده بشه؟ با دیدن هر نیازمندی تو خیابون تنها سوالی که به ذهنم می‌رسید این بود که آیا ممکنه من هم به‌زودی خودم رو تو این کالبد ببینم؟ آیا باید برای نیازمند بودن و گدایی آماده بشم؟ ماجرا نمی‌تونست انقدر دارک بشه اما من همین‌قدر ترسیده بودم. یکی از دوستان ایرانی مقیم خارج که از شانسش موقع جنگ ایران بود، از مرز زمینی اومده بود ایروان تا از اینجا به کشوری که توش ساکنه برگرده. هم‌دیگه رو دیدیم. به واسطه‌ش کمی پول از کانادا برام فرستادن. بیشتر از خود پول این برام مهم بود که بفهمم ماجرای من اینجا قرار نیست اون‌قدر ترسناک بشه. برای دوستم واضح بود که تو چه شرایطیم. حواسش بود که در حضورش دست من سمت جیبم نره. عمیقاً قدردانشم و بی‌نهایت براش ارزش و احترام قائلم و در عین حال با یادآوری اون خاطرات سرشار از شرم می‌شم. طوری که از اون موقع به واسطه‌ی همین شرم نتونستم هیچ ارتباط دیگری باهاش بگیرم. حیف!

ماجرای تصمیمم به "یه کاری کردن" من رو شبیه یه آدمی کرده بود که کبریت روشنی در دست داره. نمی‌دونه چی و چطوری اما تا کبریت دستشه باید چیزی رو روشن کنه و نذاره فرصتش از دست بره. این دقیقاً حسی بود که داشتم. مطمئن بودم که نباید تو این حس ترس بمونم. باید ازش عبور کنم. باید دستم رو روی دماغم فشار بدم و داروی تلخ رو یک‌نفس بخورم.


معمولاً وقتی تو هاستل مسافر ایرانی می‌بینم، از حس و حال منحصربه‌فرد سفرم دور می‌شم و این ناخواسته کلافه‌م می‌کنه. این کلافگی البته من رو پیش خودم شرمسار می‌کنه. این بار ماجرا متفاوت بود. کم‌کم احساس می‌کردم این افراد از بیشتر کسانی که تو مسیر دیده بودم بهم نزدیک‌ترن. حضورشون باعث می‌شد این روزها رو مدام با روزهای سربازی مقایسه کنم. کنار همه‌ی کل‌کل‌های پیدا و پنهان، سربازها هوای همدیگه رو داشتن.

همون روز اول ازشون فهمیدم که تو ایروان کار هست. اون‌طور نیست که برای کار بروکراسی سختی وجود داشته باشه. این شاید همون کبریت روشن توی دستم بود. کبریت داشت می‌سوخت و تموم می‌شد. وقت فکر و تحلیل نبود. یه پیک موتوری دیدم که کنار خیابون داره تو گوشی دنبال مقصدش می‌گرده. به نظر ارمنی نمی‌اومد. بعداً که کیف یاندکس مخصوص حمل رو هم از خودش خریدم و نکات زندگی و کار تو ارمنستان رو ازش پرسیدم فهمیدم هندیه. اون روز بی‌مقدمه رفتم جلو و پرسیدم انگلیسی بلده؟ فرداش اولین سفارش رو جابه‌جا کردم. یه کلید که جا مونده بود رو به صاحبش رسوندم. حس جالبی بود. در واقع حس‌های مختلفی رو تجربه کردم اما جالب‌ترینش همون حس روز اول جنگ بود. دوباره روی زین بودم و دوباره اون تسلط احمقانه اما ضروریو روی شرایط پیدا کردم. شاید حسم با اون رسوندن کلید با کمی بزرگنمایی شبیه این بود که انگار اگه من بخوام حتی دو تا کشور با خواسته‌ی من دست از جنگیدن برمی‌دارن!

مرکز شهر ایروان
مرکز شهر ایروان

دلیوری بعدی چند تا بسته دان قهوه بود که برای یه کافه می‌بردم مرکز شهر. با اون اعتماد به نفسی که روی زین پیدا کرده بودم این زندگی جدید شبیه یه فیلم جالب بود که انگار دارم نقطه اوجش رو تماشا می‌کنم. می‌تونستم از اون ترس و سردرگمی رها بشم و از بیرون از بسته پاپ‌کورنی که دستمه یه مشت پف‌فیل بردارم و بجوم و تو صندلی سینما فرو برم و با خودم بگم "خب پس قهوه‌های این کافه رو محمد آورده. چه باحال. ببینیم بعدش چی می‌شه؟". دارم هم‌زمان با نوشتن عکس‌هام رو نگاه می‌کنم. عکس دراگون که کیف یاندکس پرو رو بهش بستم تا برم سوپرمارکت. اگه تاریخ عکس رو نمی‌دیدم بعید بود باور کنم این همون روزیه که پیک شدن من شروع شده بود. تو سوپرمارکت (که دیگه سوپر ارزون‌قیمتی بود که کاربلدها می‌دونستن باید از اینجا خرید کرد) یک زوج ایرانی سردرگم دیدم. از تماس تلفنی‌م فهمیدن ایرانیم. به خاطر جنگ ترسیده بودن و دنبال راهنمایی می‌گشتن تا بفهمن که چطوری می‌تونن راحت‌تر سفر تفریحیشون رو که تبدیل شده بود به فرار از جنگ سپری کنن. من کی بودم؟ کسی که فقط چند روز زودتر از اون‌ها وارد ایروان شده یا یک پیک مهاجر کاربلد که می‌تونه با آرامش راهنماییشون کنه و پاسخ همه‌ی سوالاتشون رو داره و شماره تلفنش رو هم برای راهنمایی‌های بعدی بهشون می‌ده؟ به دومی شبیه‌تر بودم و هیچ نیازی ندیدم که بگم "من تازه ۶ روزه اومدم ایروان. دیروز صبح از پیله‌ی خودم در اومدم و امروز اولین روز کاریمه."


بخش ۳ از ۶

تقریباً دو ماه می‌گذشت از روزی که مثل یک فاتح رسیده بودم آنکارا. اون روزها تو اوج اعتماد به نفس، دیسیپلین و آمادگی بودم. دوست داشتم پایتخت ترکیه رو ببینم و مثل یک درگ اند دراپ ساده تو برنامه‌ی سفرم گنجونده بودمش. آنکارا مخصوصاً به این دلیل برام جذاب بود که مقصد محبوبی برای گردشگرا نیست.

ورود به آنکارا؛ روزایی که نه پیک که یه سلبریتی بودم و غریبه‌ها تو جاده منو می‌شناختن.
ورود به آنکارا؛ روزایی که نه پیک که یه سلبریتی بودم و غریبه‌ها تو جاده منو می‌شناختن.

اونجا لوکا رو اولین بار دیدم. یه سایکل توریست ایتالیایی. ظاهراً این فقط یه قهوه بود که قرار بود دو تا توریست خندان با هم بخورن اما به یک دوستی خیلی عمیق‌تر بدل شد. شاید چون یه چیز مشترک داشتیم که در هردومون داشت بزرگ‌تر می‌شد و هیچ‌کس دیگه نداشت. یه درد گنگ عجیب تو ناحیه‌ی زانو. من البته فکر می‌کردم از این آسیب عبور کردم و در جایگاهیم که برای لوکا رشک‌برانگیزه. بار دوم که هم رو دیدیم کاپادوکیا بود. جایی که اگه لوکا نمی‌بود شاید مقام بی‌معنی‌ترین توقفگاه تو سفرم رو از آن خودش می‌کرد. آسیب من برگشته بود. شدیدتر و بی‌رحم‌تر تا حدی که نمی‌شد نادیده‌ش گرفت. سفر هردومون اما ادامه داشت. لوکا رو بار سوم در سیواس دیدم و هر دو مهمان یک نفر بودیم. حالا من موقع راه رفتن کمی لنگ می‌زدم و نیمه‌تموم گذاشتن سفرم رو بررسی می‌کردم. اون هم می‌خواست با اتوبوس بره وان. دوچرخه‌ش رو به کسی بسپره و بدون دوچرخه بره ایران. برای لوکا سفر بدون دوچرخه هم معنی داشت. برای من نه!

با لوکا در کاپادوکیا
با لوکا در کاپادوکیا

تفلیس یک دکتر زانوم رو معاینه کرد و گفت باید سفرم رو نیمه‌تموم بذارم و برگردم. اونجا تصمیم گرفتم از ایروان با اتوبوس برگردم. من سفرم رو تو یه سری ویس تو تلگرام روایت می‌کردم. آخرین ویسم قبل از جنگ صدای پر از ذوقم بود که می‌گفت تصمیم دارم با اتوبوس تا تبریز برم و از اونجا دوباره تا تهران رکاب بزنم. به نظرم این پایان‌بندی برای سفر زیباتر بود. امیدوار بودم با قطعی شدن این تصمیم این آسیب هم حداقل برای چند هفته بره و بعدش که امکان درمان دارم برگرده. درد آسیب مدتی رفت اما نه به خاطر تصمیمم!


تو حیاط هاستل داشتم اپ یاندکس رو مرور می‌کردم و سعی می‌کردم حساب و کتاب سرانگشتی کنم. ۳۰۰۰ درام برای هاستل، ۴۰۰۰ درام برای خرج‌های روزمره. یعنی اگه روزی ۷۰۰۰ درام کار کنم می‌تونم باقی‌مونده‌ی پولم رو دست نزنم. زیاد بود! روز دوم مطمئن شدم یه جای کار می‌لنگه. بی‌دلیل نبود که پیک‌های دوچرخه‌ای انقدر کم بودن و ۹۹ درصد دلیوری با موتور انجام می‌شد. رسیدن به ۷۰۰۰ درام البته ناممکن نبود ولی اون روحیه‌ی جنگنده و ورزشکاری و بی‌توجهی مطلق به اون آسیب لعنتی رو می‌خواست. البته من هم این دو رو دریغ نمی‌کردم. اگه روز اول تو هویت آدم آواره‌ی آشنا به شرایط فرو رفتم، تو همون روز دوم تو هویت پیک غرق شدم. می‌دونستم باید چی بگم، چطوری خونه‌ها رو پیدا کنم، با آدمی که بی‌خودی ساعتشو نگاه می‌کنه و غرغر می‌کنه چیکار کنم و کی ساعت کاریمو شروع کنم. ایروان داشت خونه‌ی جدید من می‌شد. من نه فقط مناطق مختلف رو به وضوح به یاد میارم که اون دست‌اندازی رو که هر روز تو فلان منطقه باید از روش رد می‌شدم از بر بودم. همیشه فکر می‌کردم ایروان شهر صافیه اما فهمیدم فقط مرکزش این‌طوره. اکثر محله‌ها با شیب‌های غیرمتعارف و غیرمنطقی به هم وصل می‌شن و شهر هر روز من رو با چالش‌هایی که تو تمرین‌های سنگین بهشون عادت داشتم مواجه می‌کرد. حواسم بود که اون باند پارچه‌ای شیک رو که از ترابزون خریده بودم به پام ببندم ولی فقط شبیه یک قرارداد، چون به شکل عجیبی دردی حس نمی‌کردم. این درد غایب دقیقاً روز اعلام آتش‌بس برگشت. فهمیدم زانوم تو این مدت دردش رو سرکوب می‌کرده تا این‌طوری کمکم کنه فقط روی بقا تمرکز کنم. کاش راهشو به خود منم یاد می‌داد.

من از سفرهای قبلی و سرچ گوگل همیشه برداشتم این بود که ایروان یکی از امن‌ترین شهرهای دنیاست اما حالا این صرفاً یه فکت جالب نبود. این مبنایی بود که من روش داشتم به شهر زیاد اعتماد می‌کردم. من به دلیل گرمای طاقت‌فرسای روز و سکوت شب، به‌زودی فهمیدم دوست دارم از شب تا صبح کار کنم. وقتی یک شب ساعت ۳ خودم رو در خیابونی با آسفالت خراب، بدون چراغ تو حومه‌ی شهر در حالی که باد می‌اومد یافتم با خودم گفتم این برداشت من، امن بودن ایروان تا این حد قابل‌اعتماده؟ من دارم چیکار می‌کنم؟ این‌جور موقع‌ها این وندینگ‌ها که ۲۴ ساعته کار می‌کردن و با یه تکه پول خرد نوشیدنی گرم بهت می‌دادن برای تداعی دوباره‌ی اون حس امنیت بد نبودن.

با وجود جنگیدن برای ۷۰۰۰ درام طبقه‌ی اجتماعیم عوض شد! یه روز از یه رستوران رژیمی سفارش داشتم. از اینا که کالری غذا تو منو کنار قیمت نوشته می‌شه. از تابلوش عکس گرفتم. چنین جایی به صورت طبیعی می‌تونست جایی باشه که من مشتری ثابتش باشم و هرروز برای حفظ رژیمم ازش خرید کنم اما الان حتی فکر همچین چیزی هم نمی‌شد کرد. جای دیگری ویتر ازم خواست بیرون بایستم تا مشتری‌ها از حضور یکی مثل من تو سالن معذب نشن. این تضاد یکی دیگه از اون سکانس‌های جالب فیلمی بود که داشتم می‌دیدم. من الان پیکی بودم که غذای خوشمزه رو می‌رسونه و تو مسیر می‌تونه با بویی که از غذا حس می‌کنه تصویرسازی کنه و در موردش قضاوت کنه. داشتم رستوران‌های ارمنستان رو یاد می‌گرفتم. اما این مدلی. آیا تماماً پذیرای این تغییرات بودم؟

اون رستورانی که ازم خواسته بود بیرون منتظر بمونم رو شب بعدش دوباره رفتم. یه رستوران آمریکایی گرون‌قیمت بود. معلوم بود که چهره‌م براشون آشنا نیست ولی فرقی برام نداشت. شبیه یه توریست بی‌پروا رفتم تو. چیزی که متصدی گفت خوشمزه‌تره سفارش دادم. چند هفته بعد، روزی که فهمیدم قراره برگردم تهران رفتم یه کافه‌ی لوکس و معادل همون مبلغی که برای سفارش پرداختم به گارسون بی‌دقتش انعام دادم و بدون اینکه رومو برگردونم تا واکنشش رو ببینم از اونجا دور شدم.

انعام... چقدر معنی این واژه تا ابد برام متفاوت شده. یه شب ساعت ۱۱ بعد از یه سربالایی سنگین، پیتزایی که می‌ترسیدم یخ کرده باشه و صاحبش رو ناراحت کرده باشه بهش تحویل دادم. بهم هزار درام بیشتر داد وقتی دید جا خوردم گفت tip, tip. از ۷۰۰۰ درام اون روزم جلو افتادم! این انعام برام شیرین بود. لذت‌بخش بودن این شیرینی، من رو متأثر کرد. بعد از اون تبدیل شدم به کسی که دوست داره انعام بده. می‌خوام یه‌ذره شوآف کنم. شاید من بیشتر از شما می‌دونم انعام دادن چه حسی تو کسی که می‌گیردش زنده می‌کنه. منم هم‌زمان با گیرنده‌ی انعام تو کارواش، کافه یا برای پیک همون لذت رو تجربه می‌کنم. احتمالاً برای همیشه.

تغییر طبقه‌ی زندگی، فیلمی نبود که تمام سکانس‌هاش انقدر تلخ باشه. یه جا یه پیتزای بزرگ گرفتم که تحویل بدم اما هرکار کردم تو کیف یاندکس جا نمی‌شد و می‌ترسیدم پیتزا خراب بشه، مشتری شاکی بشه و یه بحران به وجود بیاد. یه پیک هندی (مثل همون که کمکم کرد این شغل رو پیدا کنم) بدون یه کلمه صحبت و با آرامش و یه لبخند خیلی سبک، بدون اینکه نگران دیر شدن دلیوری خودش باشه پیتزا رو تو کیفم جا داد. این کار رو مرحله به مرحله و با نگاه کردن به من تو هر مرحله انجام می‌داد. طوری که مطمئن بشه دارم یاد می‌گیرم پیتزاها رو چطوری باید تو این کیف‌ها بذارم. آموزشش که تموم شد رفت. انگار تو یه کلاب جدید عضو شده بودم و مورد یه لطفی قرار می‌گرفتم که فقط با حضور در اون طبقه می‌شد تجربه‌ش کنم.


بخش ۴ از ۶

بهت خبر جنگ تو روز اول باعث شده بود دیر از گیومری راه بیفتم. حتی با وجود اون احساس تسلط همیشگی روی زین، می‌فهمیدم روز عادی‌ای نیست. می‌فهمیدم که محمد همیشگی نیستم. برام جالب بود که وقتی چشمم به روستایی خورد که تمام تیرهای چراغ‌برقش میزبان لک‌لک‌های سفید بزرگ بودن، برای بازدید از این روستای عجیب توقف نکردم. جلوتر به دریاچه‌ای رسیدم که مردم کنارش حصیر گذاشته بودن و روش لم داده بودن. اون‌ور دریاچه هم مردم دیده می‌شدن. گلدسته‌های مسجد، خونه‌ها. کل مسیر به موازات سیم‌خاردار بین ارمنستان و ترکیه حرکت کرده بودم. تو این نقطه دریاچه نقش سیم‌خاردار رو ایفا می‌کرد. کنار دریاچه توقف کردم.

لک‌لک‌های سفید
لک‌لک‌های سفید

زوجی پشت به ماشینشون که صندوقش بالا بود، مشغول ناهار خوردن بودن. معلوم بود ارمنی نیستن. ازشون خواستم ازم عکس بگیرن. نظر هر دوشون این بود که این دریاچه بیش از اون که زیبا باشه، غمگینه. آب ساکن و ساکت بود و به انزوای تلخ ارمنستان، هیچ واکنشی نداشت… و حتی هم‌دستانه مرز رو بسته نگه می‌داشت.

زن هلندی بود. برای کار داوطلبانه یک سال بود گیومری زندگی می‌کرد و حالا دوست‌پسرش اومده بود ارمنستان تا مدتی با هم باشن. تصویر من و همسرم کنار اون دریاچه برام تداعی شد. شاید من هم باید به کار داوطلبانه فکر کنم. این‌طوری حتماً هزینه‌هام کم‌تر می‌شه.

دیدن توریست‌های اروپایی همیشه وسوسه‌ام می‌کرد بپرسم فرانسوی‌هم بلدن؟ فرصت خوبی برای من بود تا زبانی که برای یه مهاجرت ناموفق یادگرفته بودم تمرین کنم. الان دل و دماغش رو نداشتم. روی انگلیسی موندم. اطلاعات خیریه‌ای که توش مشغول بود رو ازش گرفتم. زن ازم اجازه گرفت که با دوربین حرفه‌ایش عکسم رو ثبت کنه. گفتم: «پس لطفاً عکس رو برای خودم هم بفرست.» دوسه هفته بعد ایمیل زد و عذرخواهی کرد که فرصت نکرده عکس رو برام بفرسته. بعد هم دیگه ایمیلی نزد. فکر کردن بهش برام شیرینه. یادآوری من به خودم که آدما کامل نیستن. قرار نیست من هم کامل باشم.

عکس من و دریاچه با دوربین گوشی خودم
عکس من و دریاچه با دوربین گوشی خودم

ساعتم رو دیدم. چیزی تا غروب نمونده بود. هنوز حتی نیمی از مسیر طی نشده بود. یادم اومد که قرار بود از گیومری تا ایروان، رکاب سنگینی برام باشه. می‌خواستم به خودم نشون بدم که تصمیم ادامه‌ی رکاب‌زنی از تبریز رو بر مبنای غریزه و شناخت درستم از بدنم گرفتم. تو اون شرایط برای اون مسیر سنگین زیادی کند بودم. هنوز سی چهل کیلومتر تا ایروان مونده بود که رگبار بارون سنگین شروع شد. چطور هوا رو چک نکرده بودم؟ چیز جدیدی نبود. این بارون‌ها رو بارها تجربه کرده بودم. اون‌قدر که به نظر میاد ترسناک نیستن و زود سبک‌تر می‌شن. منم دیرم شده بود و ادامه دادم. بارون مثل همیشه نبود. قطراتش پشتم رو می‌سوزوند و کفش‌هام تو یکی دو دقیقه مثل اسفنج تو وان شده بود. باید توقف می‌کردم ولی توقفگاهی نبود. تو صدای رعدوبرق و ماشین‌ها هیچ‌کس نمی‌تونست صدای داد زدنم رو بشنوه. تو این سفر وقتی شرایط سخت می‌شد گاهی به این فکر می‌کردم که آیا دوستام حدس می‌زنن تو این شرایط باشم؟ الان اما برعکس بود. من بودم که نمی‌دونستم دوستام و خونواده‌م تو چه شرایطین. برای همون داد زدن هم احساس حماقت کردم. احساس می‌کردم رنجم ارزشی نداره. بارون خسته‌تر و کندترم کرد و بعد از نیمه‌شب رسیدم ایروان. کفشام هنوز اسفنج خیس بودن ولی غیر از اون خشک شده بودم.

حالا یه هفته گذشته بود. نه کار داوطلبانه، که کار واقعی پیدا کرده بودم. هزینه‌هام کم‌تر نشده بود، صفر شده بود. به این فکر می‌کردم که زانوم تا کی می‌تونه به سکوتش ادامه بده؟

یه لپ‌تاپ می‌تونست شرایطم رو عوض کنه که اون رو هم نداشتم. این رو وقتی فهمیدم که از دوست بلاروسیم، یاهور یه پیام دریافت کردم. پیام رو وقتی دریافت کردم که تو یه شب طوفانی جایی دور از مرکز شهر در حال دلیوری بودم. یاهور یک ماه قبل‌ترش تو کبولتی گرجستان میزبانم بود. شبی که مهمونش بودم فهمیدم تو یه بحران سیاسی تو بلاروس از کشورش خارج شده و حالا سال‌ها مهاجرت اجباری نتیجه اون خروجش از بلاروس شده. تو کبولتی جزئیاتش رو ازش نپرسیدم. فقط یه بار گفتم نمی‌خوای برگردی و بلاروس رو ببینی؟ گفت: "در این صورت همون فرداش دیوارای زندان اون چیزیه که می‌بینم". حالا به خاطر اخبار جنگ نگرانم شده بود و بهم پیام داده بود. وقتی شرایطم رو فهمید بهم گفت بعید می‌دونم قرار باشه برگردی خونه. شبیه روزهای اول منی. احتمالاً باید به این شرایط عادت کنی. تو پیامش از سوابق شغلیم هم پرسید. اگه یاهور می‌تونست شانسی برای یه شغل بهتر پیش روم بذاره، نمی‌شد صحبت باهاش رو سرسری برگزار کنم. یه ساعتی رو باهاش ست کردم. برداشت من این بود که می‌خواد یه موقعیت کاری بهتر برام جور کنه. سعی کردم خودم رو به موقع به یه جایی آروم برای تماس برسونم. اما ایروان بزرگ، باعث شد زمان رسیدن به جای مناسب رو اشتباه برآورد کنم. نزدیک ساعت قرار وقتی سعی داشتم یه میانبر برای رسیدن به مرکز شهر پیدا کنم (جایی که یه کافه برای تماس توش باشه) خودم رو تو یه بازار گل عمده دیدم. یه لحظه همه اون اضطرار یادم رفت. با خودم گفتم کدوم توریست ارمنستان تا حالا اینجا رو دیده؟ اما یه لحظه بعد دوباره حواسم سر جاش بود. باید یه جایی برای تماسم پیدا می‌کردم یا تو همون باد و شلوغی تماسم رو می‌گرفتم. یه دکه‌ی بی‌الایش و ساده برای عمده‌فروشای گل اونجا بود. فقط چای و بیسکوییت‌های کارخونه‌ای یا شاید نسکافه داشت. و یه اتاق کوچیک که سه طرفش بسته بود. با میز و صندلی پلاستیکی. برای من از هر انتخاب دیگه‌ای بهتر بود.

موقعیت شغلی بهتر؟ یا برداشت من اشتباه بود یا یاهور فهمید بدون لپ‌تاپ پیشنهادی برام نداره. به هر حال، تماسی که براش امید زیادی داشتم فقط به احوالپرسی گذشت. بعد از تماس برای بلند شدن شتاب نکردم. خودم رو تو صندلی که بودم بیشتر فرو بردم و زل زدم به گل‌هایی که تو تاریکی روبه‌روم بودن. سینما اینجا دوباره وارد شد. یه مرد میانسال که به نظر می‌رسید یکی از گل‌فروش‌هاست اومد سمتم و گفت:

_ Bonsoir monsieur

پردازش لحظه‌ای ذهنم این بود که "شب به خیر آقا" تا حدی بین‌المللیه و شنیدنش فقط به قصد ادامه‌ی گفت‌وگو به همون زبان نیست، با این حال در جواب گفتم:

_ Et bonsoir à vous. Vous parlez français?

مرد پاسخ داد و این لحظه‌ی جادویی یک ذوق غیرقابل‌توضیح رو تو من به اوج رسوند. دوباره با خودم تکرار کردم که "کدوم توریست ارمنستان چنین جایی رو تجربه کرده؟" و این بار در ادامه گفتم "هیچ‌کس. مطمئنم هیچ‌کس!"

مرد گل‌فروش، مدت‌ها پیش چند سال تو فرانسه زندگی کرده بود. فرانسوی بلد بود اما انگلیسی بلد نبود و وقتی دیده بود دارم انگلیسی حرف می‌زنم فهمیده بود توریستم و شانسش رو برای دیالوگ کردن به فرانسوی امتحان کرده بود. چند دقیقه بعد مرد میانسال تبدیل به مترجم من برای ارتباطم با همکارانش شده بود و من داشتم یه تعامل باکیفیت با مردم محلی رو به خاص‌ترین شکل تجربه می‌کردم.


بخش ۵ از ۶

اگه لوکا نبود احتمالاً من ایده‌ی نوشتن برای التیام رنج رو تو این دوره‌ی زندگیم جدی نمی‌گرفتم. تو کاپادوکیا در مورد احساسات بدی که ممکنه به هر دلیل کسانی رو که طولانی و تنها سفر می‌کنن در بر بگیره صحبت می‌کردیم. من می‌گفتم راه من در این مواقع برگشتن روی زینه. هرچقدر هم حالم بد باشه. همین که رکاب بزنم و ادامه بدم، مردم عوض شن، منظره‌ها عوض شن و ببینم که پاهام داره این تغییرات رو رقم می‌زنه و هم‌زمان ضربان قلبم تا ۱۸۰ بالا بره، قطرات عرق روی بدنم مثل سوپاپ عمل می‌کنن و حالم خوب می‌شه. لوکا روش دیگه‌ای داشت. گفت می‌نویسم. ازش خواستم متنی که اخیراً نوشته برام بفرسته. گفتم با وجود هوش مصنوعی ترجمه‌ی متن زبان اصلی مثل قبل پیچیده نیست. از خوندنش لذت بردم. الان که دارم این کلمات رو می‌نویسم مدتیه که آسیب بی‌رحم‌ترین روی خودش رو بهم نشون داده و نه فقط دوچرخه، بلکه هویت دوچرخه‌سوارم رو ازم گرفته. چند روز پیش لوکا کتاب سفرنامه‌ش رو برام فرستاد. 

اگه برگشتن روی زین یه گزینه نیست، چرا که نه؟ می‌نویسم…

۲۴ ژوئن لوکا اومد ایروان. می‌تونم خودم رو جای یک غیرایرانی مشتاق بذارم و تصور کنم چه شعف خالصی از گشتن تو ایران تمام وجودش رو پر کرده بود. تو اوج لذت بی‌واسطه از گشتن تو ایران بود که بارش موشک‌ها روی سرش شروع شد و به حدی پیش رفت که موندن تو ایران هیچ توجیهی براش نداشت. ارمنستان مرز مطمئنی بود. این‌طور شد که برای بار چهارم این بار در ایروان هم رو دیدیم.

یکی از عکس‌هایی که لوکا از ایران برام می‌فرستاد. از لحن پیام‌هاش معلوم بود چه لذتی داره می‌بره
یکی از عکس‌هایی که لوکا از ایران برام می‌فرستاد. از لحن پیام‌هاش معلوم بود چه لذتی داره می‌بره

لوکا با دوستانی که کم و بیش تو شرایط مشابه باهاش بودن اومد ایروان. اومدن تو هاستلی که من بودم و دوباره بعد از مدت‌ها یه جمع بین‌المللی از توریستای کنجکاو شدیم. انگار این هویت جدید، این آدم مضطرب بی‌پول که هیچ‌کس رو نداره داشت به تن من زار می‌زد. انگار این لباس، بیچارگی بیشتری از اونچه بودم نیاز داشت. شاید اگه بدبخت‌تر می‌بودم شانس این رو می‌داشتم که قهرمان بزرگتری بشم. به هر حال حضور اونا و بعدش جمعی از دوستان ایرانیم که برای انگشت‌نگاری کانادا اومده بودن ایروان در عین زیبایی داشت فیلم محمدی که پیک شده بود و برای غذا و سرپناه جون می‌کند رو به هم می‌زد. این به هم خوردن فیلم، با پایان غیرمنتظره‌ی جنگ بعد از ۱۲ روز کامل شد. بعد از آتش‌بس کمی احساس احمق بودن داشتم. با همه‌ی تلاشم برای سرکوبش، از این حس خلاص نمی‌شدم. فیلمی که تماشا می‌کردم فیلم شادی نبود و به هم خوردنش اتفاق بدی نبود اما انگار با اردنگی از سینما بیرونم کرده بودن و به این حس خوبی نداشتم.

اپ استراوا _ مسیرهای طی شده من با دوچرخه در ایروان، این تصویر بیش از هر چیزی شهر رو شبیه خونه جدیدم کرده بود
اپ استراوا _ مسیرهای طی شده من با دوچرخه در ایروان، این تصویر بیش از هر چیزی شهر رو شبیه خونه جدیدم کرده بود

صلح غیرمنتظره‌تر از این بود که بشه بهش اعتماد کامل داشت. اما اون‌قدر واقعی بود که تصمیمات زمان جنگم رو به چالش بکشه. سوالاتی که تو این مدت پاسخ واضح و روشنی داشتند حالا بی‌‌پاسخ مونده بودن. می‌خوام اینجا بمونم؟ قراره همچنان به آسیبم بی‌تفاوت باشم؟ قراره به این کار ادامه بدم؟ این آشفتگی در تصمیم به برگشتن به تعادل رسید. کیف یاندکس رو به دوستان ایرانیم تو هاستل هدیه دادم. براشون عجیب بود که دارم برمی‌گردم. برای خودمم عجیب بود. ولی برای اون‌ها که تو ایران بودن اصلاً عجیب نبود. حتی یک نفر هم بعداً نپرسید "چی شد که برگشتی؟"

تو اتوبوس داشتم اپیزود جدید پادکست موردعلاقه‌م رو گوش می‌دادم. "رختکن بازنده‌ها". مهمونشون یه شرکت‌کننده‌ی ویپاسانا تو ارمنستان بود. تو این دوره چند روز گوشی و تمام ابزار ارتباطیت رو کنار می‌ذاری تا مدیتیشن کنی. وقتی دوره‌ش تموم می‌شه می‌فهمه هفت، هشت روزه تو ایران جنگ شده. تصمیم این مهمون با من فرق داشت. با گریه و به‌سرعت خودش رو رسونده بود خونه. با جزئیات داشت همون جاده‌هایی رو توصیف می‌کرد که من چند روز بعد از آتش‌بس داشتم از پنجره‌ی اتوبوس می‌دیدمشون. برای منم دیدن این جاده‌ها آزاردهنده بود. اما به دلیلی کاملاً متفاوتی. قرار نبود من این جاده‌ها رو با اتوبوس طی کنم.

از همون اول نگران تبریز بودم. وقت زیادی گذاشته بودم و تهور زیادی خرج کرده بودم تا تصمیم به رکاب زدن از تبریز رو تو ذهنم قطعی کنم. حالا سهم تبریز مثل پارسال فقط ده دقیقه توقف برای دستشویی بود؟ تلخی این فکر از شروع حرکت داشت آزارم می‌داد.

"پیاده شید؛ اتوبوس خراب شده!" تبریز بودیم. خوشحالی من بیشتر و قطعی‌تر از اون بود که بخوام بهش شک کنم. اتوبوس رفت تعمیرگاه و وعده داد زود برمی‌گرده و من رفتم یه صبحانه‌ی حسابی برای خودم سفارش دادم. برای من همون دو ساعت یک سفر به تبریز بود. ایستگاه دوست‌داشتنی تبریز من بود.

دلیل برگشتن ناگهانی من سفری بود که پدر و مادرم برای مشهد و دیدن فامیل و خانواده‌شون برنامه داشتن. آتش‌بس برای کسی قابل‌اعتماد نبود. گفتن تا میریم و برمی‌گردیم همون‌جا بمون. همسرم نظرش این بود که اگه ممکنه تو این مدت بخوای برگردی ایران همین الان برگرد که تو شرایط بدتری گیر نکنی. حوصله‌ی بحث نداشتم. رها کردم و گذاشتم رو اتوپایلوت تا از دل بحثی که نمی‌فهمیدم سر چی داره انجام می‌شه و موضعم توش چیه تصمیم گرفته بشه. حالا پدر و مادرم منتظر رسیدن من بودن تا با من برن مشهد. میدان آزادی. دو سه دقیقه بعد از مونتاژ کردن دراگون رسیدن و چند دقیقه بعدش از تهران خارج شده بودیم. دراگون هنوز همراهم بود. این بار روی سقف ماشین. با همه‌ی این گنگی و گیجی، حس خوبی داشتم که این سفر هنوز تمام نشده. تو مسیر با آب و تاب از سفرم حرف زدم اما همون ساعت اول حرفا تموم شد. همه چیز ساده بود. من با دوچرخه رفته بودم سفر و حالا برگشته بودم. قصه همین بود. حرف دیگه‌ای برای گفتن نداشتم. دلم برای دلستر ساده تنگ شده بود. آبجو بدون الکل همه جا پیدا می‌شه اما نه به راحتی و وفور ایران. آخرین بار که به طعم دلستر فکر می‌کردم همون روزی بود که رو دراگون از مرز گرجستان وارد ارمنستان شدم. داشتم فکر می‌کردم بعد از این چند ماه دلم برای چه چیزی تو ایران تنگ شده؟ تلاشم این بود که به خودم پاسخ کلیشه‌ای ندم. خانواده، دوستانم، الویه‌ی مامانم، طلوع گردنه‌ی قوچک وقتی دراگون داره ضربان قلبم رو بی‌رحمانه بالا نگه می‌داره، قرارهای دنج و خلوت ۴ صبحی با دوستان دوچرخه‌سوارم و پیاده‌روی تو محله‌های محبوبم. اگه همه اینا رو از لیست خط بزنم دیگه چی می‌مونه؟ اینجا بود که دلستر اومد تو ذهنم اما دلیل مشخصی وجود داشت که اون روز جای پاش محکم شد. همون روز چند کیلومتر بعد از آلاوردی، یه زوج مهربون که کنار ماشینشون مشغول استراحت بودن من رو به سفره‌شون دعوت کردن. ایرانی بودن. یه سری خوراکی و یه بطری دلستر بهم دادن و رفتن. اون شب تو طومانیان یه جمع بین‌المللی از همون توریستای کنجکاو بودیم. دلستر رو گذاشتم رو میز و انقدر صادقانه در وصفش گفتم که چند دقیقه بعد، همه از تموم شدنش ناراحت بودن.

تو جاده مشهد که زدیم کنار رفتم برای خودم دلستر ساده خریدم. نشستم تو ماشین که بابام هم یه شیشه‌ی دیگه دلستر داد دستم. تو اون یک ساعت از این دلتنگیم برای دلستر هم گفته بودم.


بخش ۶ از ۶

اپ استراوا _ مسیرهای طی شده من با دوچرخه در تهران
اپ استراوا _ مسیرهای طی شده من با دوچرخه در تهران

هنوز مسافر بودم و این بار در مشهد. تراکم خاطره‌هام از این روزها خیلی کمه. شب اول یا دوم تو یه مراسم بودیم. به نظر می‌رسید بعضی‌ها از این مراسم‌ها کلافه‌ن در حالی که برای بعضی‌های دیگه برگزاری منظم این‌ها حیثیتیه. شاید اولین بار بود که خودم رو تو این دو دسته نمی‌دیدم. برای من هوای مطبوع و خنک جایی که نشسته بودم و چایی تو سینی بزرگ که داشت مسیرش رو طی می‌کرد تا با من برسه جالب‌تر بود. خودم رو کشیدم جلوتر تا مسن‌ترها به خیال اینکه برای مراسمشون ارزش قائلم خوشحال باشن.

مهمونی فامیلی. یه سری خویشاوند با باورهای سنتی که به هر دلیل به هم اهمیت می‌دن و می‌خوان مطمئن بشن که گرسنه، ناراحت یا آزرده نیستی. دوست داشتم به این جنبه فکر کنم و از حس کردن این زیبایی خرسند بودم.

آدم‌ها هنوز درگیر جنگ بودن. سفر طولانی من از اونچه فکر می‌کردم کمتر جلب توجه می‌کرد و چیزی بیشتر از همون جمله نبود: با دوچرخه سفر بودم و الان برگشتم. حرف دیگه‌ای بود؟ هنوز نمی‌دونستم. امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم مدتی طول کشید تا یادم بیاد ایران هستم. این احتمالاً اثر نوشتن همین صفحاته.

موقع برگشت از جابان، نزدیک دماوند دوباره روی دراگون نشستم که تا خونه رکاب بزنم.

بعد از مدت‌ها من و دراگون و جاده دوباره تنها شدیم. قرار ملاقات شیرینی که امروز، داشتنش پزشکم رو به خنده می‌ندازه. این قصه البته مال اینجا نیست.

هیچ معمول و معروف نبود که کسی از تهران خوشش بیاد. موشک‌های بی‌امان این دوازده روز انگار دلیلی بودن تا برای اولین بار آدم‌ها بتونن راحت بگن تهران رو دوست دارن. من اما همیشه این شهر رو دوست داشتم. تهران رو متر به متر با دوچرخه طی کرده بودم. با وجود همه‌ی این سفرها هویت دوچرخه‌سوار من به تهران وصل شده. موقع جنگ حس می‌کردم این منم که داره بهم حمله می‌شه. مشخصاً می‌خوان جایی که دوست دارم رو از پا در بیارن.

مسیر برگشت به تهران یکی از مسیرهای تمرینی محبوبم بود. داشتم به این فکر می‌کردم که این رکاب داره شبیه اون پایان کلاسیکی می‌شه که برای سفرم متصور بودم. به تهران نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شدم خاطرات تمریناتم با گروه رو مرور می‌کردم. بعد از سربالایی جاجرود، یک سرپایینی پهن و دلچسب بود. همون‌جایی که دو سال قبل‌ترش رکورد بیشترین سرعتم با دوچرخه رو ثبت کرده بودم. ۷۶ کیلومتر در ساعت. حالا دوباره داشتم با سرعت وارد تهران می‌شدم و شبیه این بود که تهرانی که انگار تو ذهن من با اصابت موشک‌ها مرده بود داشت من رو به آغوش می‌گرفت. تابلوی خوش آمدید اشکم رو جاری کرد. تهران سر جاش بود. جاده‌ها سر جاشون بودن. دراگون نیازی به هدایت من نداشت. چقدر رکاب زدن ساده شده بود. باز هم دردم رو احساس نمی‌کردم اما این بار به خاطر بقا نبود. نزدیک خونه رفتم قهوه فروشی همیشگیم. من رو که دید گفت "آقا کم پیدایی"

گفتم: "سفر بودم. تازه برگشتم. در واقع همین الان برگشتم. شما موقع جنگ باز بودید؟"

"چند روزی مجبور شدیم بسته باشیم. "

گفت‌وگو رو مشتاقانه پیش بردم. می‌خواستم سریع خودم رو با شهرم همگام کنم. خونه نزدیک بود. منم با قهوه شارژ شده بودم. چند دقیقه بعد تو خونه بودم. از تولدم سه ماه می‌گذشت. اون موقع آنکارا بودم. کادوها دست نخورده روی تختم بودن. یه جعبه ابزار برای دراگون و یه دست لباس برای سوار دراگون. به زانوم گفتم "می‌تونی سکوتت رو چند روز دیگه هم تمدید کنی؟" پاسخش رو امروز می‌دونم. حتما گفته بوده: "فقط چند روز. برو دوستانت رو ببین. حالشون رو بپرس ودوباره باهاشون خداحافظی کن چون بعدش خیلی با هم حرف داریم!"

فردای برگشتن؛ همراه فرزاد و بهروز
فردای برگشتن؛ همراه فرزاد و بهروز

سفرجنگ ایرانسایکل توریستداستانتجربه
۲
۰
محمد اسماعیل‌پور
محمد اسماعیل‌پور
محمد اسماعیل‌پور، سایکل توریست و علاقه‌مند به دوچرخه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید