اما الان سه ماه گذشته و این انصاف نیست که من هربار که یه لحظه از کار غافل میشم بازم به تو فکر میکنم
به تو
به مادرت
به پدرت
به صدات
به حرفات
به کارهات
به ماشینت
به فیلم و عکسهات
هربار که از جلوی محل کارت رد میشم یاد سفر یه روزه ای که باهم به قهرود رفتیم بیفتم
یا به سوغاتی سیر ترشی شمال فکر کنم
یا به رفتینگ مارکده
من دیگ خسته شدم از فکر کردن به تو... به مغزم کلی فکرهای خوب و مثبت بدهکارم.
تو تموم شدی رفتی.. اصلا انگار که مردی... انگار نه انگار که سره کارم گذاشتی....انگار نه انگار که تو دلگرمی ام بودی و من سرگرمی تو...
اصلا بیخیال که چه اتفاق هایی افتاد... اصلا بیخیال که من تو رل بودم و تو کراشم بودی.. بیخیال که در عین حال که تمام جوانب احتیاط همیشه در نظر میگرفتم، اون بیچاره رو رها کردم به خاطر تو... بیخیال که زیادی تو رو جدی گرفتم....
هربار که میخوام فراموشت کنم نمیشه انگار ...
گریه میکنم شبا...
دیگ حوصله درد و دل کردن با کسی رو هم ندارم.
دیگ نا ندارم غر بزنم... چه فایده... خیلی همه چی خنده دار تموم شد.... واسه هرکی بگم میگه اوووووههههه
یه شب که گریه کردم..
با خودم گفتم
اون شب که یوسف ته چاه افتاده بود چه حسی داشت?
یونس یک هفته تو دل نهنگ چه حسی داشت?
مادر موسی موقع نزدیک شدن تولد بچه اش چقد نگران بود بابت جلادهای فرعون?
محمد چجوری سختی یتیمی رو تو بچگی تحمل کرد?
شاید شادی من کم باشه اما غمم هم کمه
my life is not that bad... why i am so sad