یه دختر
یه دختر
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

یه عشق فوق العاده کوتاه و شیرین

من تو رو 5 سال هست میشناسم. تو ام منو بلدی. یه بار بهم نزدیک شدی، چند باری رفتیم بیرون، منتظر بودم بهم بگی هدفت چیه، گفتی بیا دست همو بگیریم، کنار هم باشیم، من الان شرایط ازدواج ندارم. من نمیخواستم آسیب بیبینم برا همین گفتم نه...! اونشب اومدم گریه کردم کلی.. تصمیم گرفتم منتظر هیچکس نباشم... روی پای خودم وایسم... بعدش برام گل خریدی که اشتی کنیم و شدیم دوست معمولی... باهم کار میکردیم.. پروژه انجام میدادیم. جلسه و ماموریت میرفتیم. با گروه دوستا و برادرم سفر و گردش میرفتیم. دوباره مجدد یه مدت کوتاه گفتی بیا با هم باشیم، بعد یه ماه دوباره به خودم گفتم وابسته نشم و چون تو تکلیفت با خودتم مشخص نیست. دوباره زنگ زدم و گفتم نه... !من اصلا امل هستم.. فقط ازدواج رسمی .... !تو هم قبول کردی جدا شیم، اما همچنان پروژه ها و کارها ادامه داشت... تو این مدت فکر کردم که با کسی دوست شدی، واسه تو راحت بود اینکار... منم بیخیالت شدم.. گفتم یه آدمی هستی که منو سره کار گذاشتی و رفتی.. افتادم تو فاز آشنایی با کسایی که دوستام و خونواده و اپلیکیشن همدم معرفی میکنند. یه مدت اعصابم خرد شده بود واقعا آنرمال بودند. یا بی نهایت دروغگو، یا با توقعات فوق العاده بالا از نظر در آمد و شغل و موقعیت اجتماعی خونواده، یا سره کارم میگذاشتند کلا خیلی درگیر داستان های زیادی شدم. مثلا افراد با میل جنسی زیاد و کلا از لحاظ ذهنی دچار مشکل سره راهم قرار گرفتند. یه بار هم یکی از این آدما به یه معرف گفته بود که این خانم مثل پدرش مشکل داره و بچه ای که به دنیا میاره مریض هست (در حالی که من بهش گفته بودم پدرم بابت تصادف چند ماه پیش دچار معلولیت شده!!!). تا این اواخر بالاخره یه آقایی پیدا شد، 36 ساله، یه بار قبلا ازدواج ناموفق داشت به مدت سه سال با یه دختر بابا پولدار، که 11 سال از خودش کوچکتر بود و میگفت که اختلاف سلیقه زیاد داشتند و منم از وکیل دختر تحقیق کردم و گفت به نظر پسر خوبیه و نمیخوام مانع کار خیر بشم. از لحاظ مالی و شغلی و گویا اخلاقی اوکی بود. از لحاظ چهره خوب بود و هیکل هم که خب 17 سال بود بدنسازی کار میکرد و برای من خیلی جذابیت جنسی داشت. یه دوماهی بود میشناختمش . یه غلطی کردم باهات درد و دل کردم که این مدت خیلی خیلی درگیر آدم های عوضی بود. اره درست اون روز توی پارک نشسته بودیم و بعد جلسه کاری داشتیم با هم سیگار میکشیدیم. داشتم میگفتم حواست باشه خواستی ازدواج کنی.... ولی تو همیشه میگفتی ازدواج چیز مزخرفیه... الان دیگ با حرفت موافقم. !!!

این شد که یک هفته بعد یه شب بهم زنگ زدی و گفتی میخوام بیام خواستگاری رسمی و شماره مامانت بده و من از سر شوق زدم زیر گریه. چون بی نهایت باهام همفاز و همپا بودی. بی نهایت میشناختمت. بی نهایت مهربون و فعال و زرنگ بودی... بی نهایت دوسد داشتم.. منم زدم زیر قولم با اون پسری که دو ماه میشناختم. چون تو رو 5 سال میشناختم ...! چقدر اون بنده خدا بهم اصرار کرد و من قبول نکردم. هیچ موقع خودمو نمیبخشم. هیچ وقت!. گفت بیا با هم زندگی بسازیم و تو یه مورد خیلی جدی هستی برام و اولویت با منه... منم بهش گفتم تو لعنتی رو ترجیح میدم و با اینکه هنوز با تو و خونوادت 100 درصد اوکی نشده بودم و هنوز همدیگر رو خونواده ها ملاقات نکردند. وجدانم اجازه نداد همزمان با دو نفر باشم. صبح با یکی برم کافی شاپ، عصر با یکی دیگ برم بیرون شام بخورم و بگم و بخندم.... همین. ولی اشتباه کردم باید بد بود. باید دروغ گفت . باید دو رو بود. و این یعنی بزرگ شدن.

البته دیر فهمیدم. بعد از سه ماه مادرت مخالفت کرد با ازدواج ما و تو خیلی راحت منو رها کردی و یه جوری از رفتار من تعجب میکنی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و من موقعیت قبلی ام رو هم از دست دادم. الان خیلی غصه میخورم بعد سه ماه هنوز نتونستم فراموشت کنم. از خودم دستام، پاهام و زبونم شرمنده ام که به خاطر تو چکارها که نکردم و چه غروری که له نکردم. لعنت بهت عشق قبلی من.. الان فقط تصور میکنم که تو مردی... اینجوری برام نبودت راحت تره. باید با مردنت کنار بیام. باید بلند شم و به زندگی ام ادامه بدم...

پی نوشت:

اول: من مث بعضی ها توی عشق خوش شانس نبودم و بنابر این حسودم. اینابارم فکر میکردم دقیقا اونچیز رویایی که همیشه تو ذهنم هست اتفاق میفته و بعد چند سال آشنایی با عشقم ازدواج خواهم کرد و یه زندگی پایدار خواهم ساخت اما خب ازدواج منطقی یعنی پول !

دوم: الان میفهمم اولویت باید خودم و زندگی خودم باشه و بعدش دوست داشتن دیگری. هرکی هر چقدرم خوب باشه آدم باید اندازه نگه دارد که اندازه نکوست!

سوم: تمام حرفای عاشقانه تو اون مدت سه ماه که بهم زدی نوشتم بعدشم تمامش رو آتیش زدم. یادمه اونموقع که دستت شکسته بود میگفتی باید بهار تراپی بشه و این شعرها...

چهارم: بعد از تو از عشق و ازدواج متنفرم و دیگه هیچ نیازی به توجه ندارم.

پنجم: این اتفاقا به اندازه سه پروژه بزرگ کاری به من ضرر زد چون ترجیح دادم تمام قراردادهام باهاش لغو کنم و دیگ ارتباط نداشته باشم.

ششم: الان قرص استفاده میکنم تا آروم شم و به قول دیالوگ معروف فیلم blue jasmine از اون دسته آدم هام که

some people they don't put things behind so easily...

بازیعشقازدواج منطقیازدواج ناموفقجذابیت جنسی
69- MeCh- کارمند در حال گذار به فریلنسری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید