میدوری
میدوری
خواندن ۶ دقیقه·۴ ماه پیش

اختلاف طبقاتی و آلرژی‌های فصلی

خستگی مطبوعی دارم. بعد از آنتی‌بیوتیک و گریه در تراپی و بدمینتون بازی کردن دیگر جانی در بدن آدم باقی نمی‌ماند. امروز در مورد مدل گفتن «دوستت دارم» حرف زدیم. از نظر خودم من آدمی کلامی هستم. دوست دارم آدم‌ها با من حرف بزنند. به من بگویند دوستم دارند. آن را بشنوم. ولی تراپیستم معتقد است که اینطور نیست. و من فکر می‌کنم اگر کمی بیشتر به تراپی بروم احتمالا دچار بحران هویت خواهم شد. چون گویا همه‌ی چیزهایی که در مورد خودم می‌دانم اشتباه است. به نظر می‌رسد من هم دوست دارم «دوستت دارم» را بشنوم و هم به طور همزمان به شنیدن آن آلرژی دارم. نمی‌دانم چطور باید آن را توضیح دهم. مثلا دوست دارم گاهی خودم بروم و به دوستانم بگویم دوستشان دارم. اما شنیدن دوستت دارم از کسی که نمی‌توانم این دوستت دارم را به او پس بدهم معذبم می‌کند. باعث می‌شود دلم بخواهد فرار کنم. پیامش را تا ابد جواب ندهم. چون چطور می‌توانم بگویم «ولی من دوستت ندارم؟»، در حالی که همه‌ی حقیقت، عریان و واضح همین است. ولی دلم می‌خواهد آن را از زبان کسی که دوستش دارم بشنوم. بارها آن را تصور کرده‌ام. این که بدانم دوستم دارد. در گوشم زمزمه کند. لبخند بزند و آن را بگوید. در آغوشم بگیرد، من را ببوسد و بارها آن را تکرار کند. دوست ندارم عزیز و جان و گل و دلبر و قشنگِ کسی باشم (حلقه اگر اجتنابی بوده باشد تمام سال‌هایی که دست گولوم بوده فشار روحی زیادی را متحمل شده!) که او را دوست ندارم. احساس خفقان به من دست می‌دهد. انگار کسی طنابی به دور گردنم بسته و آن را به زور می‌کشد. دوست دارم فقط یاسی یا هر ترکیبی از یاسیِ کسی باشم که دوستش دارم. کسی که قلبم را از سینه در آورده‌ام و خودم تصمیم گرفته‌ام آن را به او تقدیم کنم. مثلا لیلا من را خوب بلد است. هزار جور اسم مختلف برای صدا کردنم دارد. تموجی. یاسمنگولا (و چیزهایی که نمی‌توانم اینجا به آنها اشاره کنم.) یا حتی گاهی به مسخره به من می‌گوید یاسمن خانم گل چون می‌داند از اینکه کسی من را آن شکلی صدا بزند متنفرم. ولی وقتی لیلا آن را می‌گوید خوشم می‌آید چون می‌خواهد اذیتم کند. و من از این بازی با کلمات خوشم می‌آید. بازی کردن برایم لذت‌بخش است. هوشمندانه‌ است. صمیمانه‌تر از یک دوستی معمولی‌ست. انگار دوست داشتنِ طبقه‌ی پایین است. انگار آدم‌هایی که طبقه‌ی بالا زندگی می‌کنند تصور می‌کنند تنها مدل گفتنِ دوستت دارم گفتن قشنگ و جان و عزیز است. یا البته احتمالا مدل صریح و روراستش هم همان است. چیزی که من بلدش نیستم.

طبقه‌ی بالا آفتابی‌ست. آنجا همه چیز تر و تازه و قشنگ است. خورشید در آسمان می‌درخشد. آدم‌ها هم می‌درخشند. زن‌ها لوندند و مردها فقط کت و شلوار می‌پوشند. انگار خود آدم‌ها را هم اتو کشیده‌اند. همه لبخند می‌زنند و زندگی بر وفق مراد است.

آدم‌های طبقه‌ی پایین ولی فرق دارند. طبقه‌ی پایین کمی تیم‌برتونی‌ست. آنجا هوا همیشه ابر‌ی‌ست و مدام باران می‌بارد. آدم‌ها کج و کوله‌اند و قلب‌های شکسته‌شان را با چسب‌های نواری کم‌جان به همدیگر چسبانده‌اند و هر لحظه ممکن است قلبشان متلاشی شود. با این حال آنها در سطح دیگری همدیگر را دوست دارند. در سطحی زیرزمینی که کسی از آن خبر ندارد. چون چیزی بین آنهاست که خودشان ساخته‌اند. چیزی منحصر به یک رابطه‌ی دو نفره. یاسمن خانم گل خیلی مسخره به نظر می‌رسد وقتی من و دیگری نامی مستعار داریم که شوخی بین خودمان است. دیگران نمی‌فهمند ما چرا اینها را به هم گفتیم و یا چرا همدیگر را این طور صدا می‌زنیم، در حالی که نگاه‌های معناداری بین خودمان رد و بدل می‌شود و خنده‌هایمان را قورت می‌دهیم. در لحظه زبانی شکل می‌گیرد که مختص خودمان است. و کلید رمزگشایی آن صمیمیتی‌ست که زمان و خاطره‌های مشترک آن را ایجاد کرده.

دوست داشتن به نظر من دو طبقه دارد. یک سری آدم‌ها در طبقه‌ی بالا زندگی می‌کنند. آنها قربان صدقه‌ی همدیگر می‌روند. دست همدیگر را می‌‌گیرند و مرتب همدیگر را می‌بوسند. همه چیز در رابطه‌ی آنها به شکل خط‌کشی‌شده‌ای فوق‌العاده است.

دوست داشتن من ولی همیشه در طبقه‌ی پایین اتفاق می‌افتد. دوست داشتن من در طبقه‌ی پایین، جایی میان کنایه‌ها و بین خطوط شناور است. آنجایی قرار دارد که کسی اگر بخواهد بفهمد دوستش دارم باید معماهایم را حل کند. گاهی آدم‌ها موقع ابراز علاقه دست و پایشان به تار عنکبوت‌ها گیر می‌کند، سکندری می‌خورند و به همدیگر آسیب می‌زنند، با اینکه منظوری ندارند. آخر آنجا، طبقه‌ی پایین، انباری‌ای از انباشت احساس‌های ابراز نشده‌اند. چیزهایی که در لحظات نادرست بین آدم‌های طبقه‌ی بالا و پایین شکل گرفته. کسی که بخواهد عشق من را دریافت کند باید تلاش کند. سختی بکشد. همان‌طور که من. گفتن دوستت دارم بدون اینکه به آن یک عالمه چاشنی فلفل و نمک و پودر وانیل و کمی گرد لیمو اضافه کرده باشیم اندکی بی‌مزه نیست؟ تکراری و دم دستی نیست؟ زود کهنه نمی‌شود؟ من چطور می‌توانم به آدم‌های طبقه‌ی بالا اعتماد کنم؟ آدم‌های طبقه‌ی بالا اصلا خوشبختند؟ آدم‌های طبقه‌ی پایین هستند که آدم‌های من‌اند. آدم‌هایی که دوستت دارم‌هایشان را جایی بین خطوط مخفی می‌کنند تا خودت کشفش کنی. نمی‌دانم. شاید بعد از اینکه معماهای همدیگر را حل کردیم بتوانیم سری هم به طبقه‌ی بالا بزنیم. و در برخی روزهای آفتابی، دست همدیگر را بگیریم، یکدیگر را بوسه‌باران کنیم و چند ساعتی، بازی آدم‌های معمولی را بازی کنیم. ولی بعد از اینکه ماسک‌هایمان را برداشتیم، و برگشتیم طبقه‌ی پایین، من برایت کیک می‌پزم، تو برایم می‌نویسی. من برایت می‌نویسم، تو برایم شام می‌پزی. تو می‌توانی دوستت دارمِ من را در خط سوم پاراگراف چهارم پیدا کنی. آنجا که چیزی در مورد رنگ بی‌نظیر موهایت زیر نور خورشید صبحگاهی نوشته‌ام. و من می‌توانم دوستت دارم تو را توی مزه‌ی ترشِ اضافه‌ی کیک پیدا کنم. و همین‌ها مگر نه اینکه یعنی یکدیگر را دوست داریم؟

یک جایی از جنگل نروژی، واتانابه به میدوری می‌گوید:

گفتم: «تو خیلی بانمکی.»

گفت: «میدوری... اسمم را بگو.»

جمله‌ام را تصحیح کردم و گفتم: «تو واقعاً بانمکی میدوری.»

«منظورت از واقعاً بانمک چیست؟»

«آنقدر بانمک و جذابی که کوه‌ها از این جذابیت فرو می‌ریزند و اقیانوس‌ها خشک می‌شوند.»

«چقدر خاص و زیبا از کلمات استفاده می‌کنی.»

در حالی که لبخند می‌زدم گفتم: «می‌توانم نرم شدن قلبم را با شنیدن این حرف حس کنم.»

«یک چیز قشنگ‌تر بگو.»

«من واقعاً از تو خوشم می‌آید میدوری، خیلی زیاد.»

میدوری گفت: «خیلی زیاد یعنی چقدر؟»

گفتم: «مانند یک توله خرس بهاری از تو خوشم می‌آید.»

«توله‌خرس بهاری؟ این دیگر چیست؟ توله‌خرس بهاری.»

«یک روز در بهار داری در جنگل تنهایی قدم می‌زنی و بعد این توله‌ خرس کوچک با پوست خزدار مخملی و چشمان براق کوچک رو به رویت سبز می‌شود و می‌گوید: «هی خانم کوچولو. سلام. می‌خواهی با من برقصی؟» بعد تو و توله خرس کوچولو تمام روز را در آغوش هم سپری می‌کنید و در این تپه‌ی مملو از شبدر جست و خیز می‌کنید. قشنگ است، مگر نه؟»

«بله، واقعاً قشنگ است.»

«من اینقدر از تو خوشم می‌آید.»

میدوری در حالی که مرا در آغوش می‌گرفت گفت: «این بهترین چیزی است که تا کنون شنیده‌ام. اگر این قدر از من خوشت می‌آید، هر کار بگویم انجام می‌دهی، درست است؟ عصبانی نمی‌شوی، نه؟»

«البته که نه.»

«و همیشه و همیشه از من مراقبت می‌کنی؟»

در حالی که موهای صاف و پسرانه‌اش را نوازش می‌کردم گفتم: «البته که مراقبت می‌کنم. نگران نباش، همه چیز درست می‌شود.»

و من دلم می‌خواهد کسی مانند یک توله‌ خرس بهاری دوستم داشته باشد. به نظرم این عاشقانه‌ترین نحوه‌ی دوست داشتن و دوست داشته شدن است. چیزی مانند یک توله خرس بهاری.

ابراز علاقهدوستت دارمآلرژی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید