خیلی وقت است که میدانم من یک هابیتام. شاید نه در اندازه و موهای روی پا، اما در قلب و روح و میزان شکمو بودن. چیزی در مورد شکمو بودن هابیتها هست که آنها را به یک انسان معمولی شبیهتر میکند. فکر کردن به قارچ و گوشت خرگوش وسط یک مأموریت برای نجات جهان، اصلا مانند راه رفتن لگولاس اسرارآمیز و مانند خواندن رد پا تا پیش از رسیدن به جنگل فنگورن توسط آراگورن ضطرابآور به نظر نمیرسد. اما انسانیترین ویژگی هر انسانیست که انرژی مصرف میکند. هر کس نداند میتواند تصور کند به هابیتها گفتهاند قرار است برای پیکنیک به گردش بروند و هیچکس به آنها توضیح نداده در انتهای مسیر مرگ به انتظارشان نشسته است. سر هر پیچ و بعد از هر شیب دارند به خوراکی بعدی فکر میکنند و یا با فکر رسیدن به خوراکیهایی که پشت سرشان است و میدانند روزی آنها را دوباره خواهند چشید ادامه میدهند. برای من، یکی از درخشانترین لحظههای فیلم جاییست که بالای کوه هلاکت سم به فرودو میگوید: «به توتفرنگیها فکر کنید آقای فرودو.» و وقتی سم این را میگوید، با اینکه من در خانه و زیر باد کولر نشستهام و دارم بازگشت شاه را تماشا میکنم، حتما به این فکر میکنم که بعد از تماشای فیلم از کجا میتوانم توتفرنگی پیدا کنم و بخورم.
شخصیتهایی که عاشق غذا هستند همیشه برایم جالب بودهاند. احساس میکنم چیزی در غذا هست که در تاریکترین نقاط مسیر زندگی انسان را به حیات برمیگرداند و هابیتها این را خوب متوجه میشوند. و البته بسیاری از شخصیتهای دیگر. یادم است در اوج در همپیچیدگی داستان در جز از کل، یک جا عموی جسپر میگوید عاشق غذاست و راوی میگوید عشق به غذا ویژگی همهی کسانیست که زندگی را دوست دارند. عشق به غذا یا به زبان خودمانی همان شکمو بودن، یکی از مادیترین و دنیویترین احساسهاست. هیچ نکتهی عرفانی و سلوکانهای در با لذت خوردن غذا وجود ندارد یا حداقل اینطور به نظر میرسد. شاید لذت بردن از خاویار و انتظار برای اینکه مطمئن باشی سر سفره کسی به جز تو به آن چشم ندوخته بیش از حد غیرپرهیزکارانه به نظر برسد و همین احساس است که من بیشتر از هر چیزی درکش میکنم. غذا، با وجود همهی غیرعرفانی و رمانتیک بودنش انگار راهی برای به مبارزه طلبیدن مرگ است. غذا مهرهی تسبیح من به زندگی روزمره و بیاهمیتترین قسمت آن است اما قسمتیست که در درونیترین لایه من را به آن وصل میکند. گویی شیرهی حیات به یک رسانه برای جاری شدن در رگهایم نیاز دارد و از طریق طعم بستنی و قهوه و شکلات این کار را برایم میکند. من غذا میخورم پس هستم. و این هابیت کوچولوی درونم، همواره با هابیت کوچولوی درون دیگران ارتباطی عمیق میگیرد. چیزی من را به همهی کسانی که عاشق غذا هستند فارغ از جنسبت، سن و نسبتشان با خودم وصل میکند. این آدمهایی که غذا برایشان مهم است را جور دیگر دوست دارم. محل کار جدیدم را دوست دارم چون آنجا مرتب به ما خوراکی میدهند. یک معلم گرسنه هیچوقت معلم خوبی نیست. آن هم کسی که به محض گرسنه شدنش بوی برنج تازه و مزهی تهدیگ در مغزش میپیچد. غذا برای من مهم است و آدمی که غذا برایش مهم است نیز برایم مهم است. احساس میکنم آدمی که به گرسنگیاش خودآگاه است قابل اطمینان است چون احتمالا هم به فکر خودش است و هم دیگران. آدمی که به غذا فکر میکند دارد برای بقا میجنگد. و کنار این آدم میتوان زنده ماند چون جزئیات هنوز برایش قابل تفکیک است. چون قار و قور شکم او را در لحظه نگه میدارد. برای همین کوچکترین نشانهای از عشق به غذا توجهام را جلب میکند. و بعد استر را ملاقات کردم. در شیشهی سیلویا پلات. و زمانی که به این جمله رسیدم: «نمیدانم چرا ولی در دنیا از خوراکی بیشتر از هر چیز دیگر خوشم میآید.» ناگهان حس کردم یک هابیت کوچولوی دیگر را در آینه میبینم. یک نفر از شهر خودمان، در آمریکای ۱۹۵۰. چیزی نامرئی بین نان تستها و خاویارها وجود داشت که او را به من وصل کرد. در یک لحظه با خودم گفتم من این دختر را که موقعیت دقیق کاسهی خاویار روی میز غذا را میسنجد میفهمم. سادگیای در روند افکار آدمهای شکمو وجود دارد که دلنشین و خندهدار است. چون در تمام مدتی که به خوراکی فکر میکنند در لحظهاند و هیچ چیز دیگری نمیتواند ذهنشان را مغشوش کند، حتی فکر مرگ. شاید برای همین استر هر بار که در کنار غذاهای خوشمزه است از مرگ دور میشود. چیزی روشن همیشه در بالای بشقابهای تارت و نان خامهای شناور است که سایهی مرگ را دور میکند. و شاید برای همین متصلترین لحظات استر به زندگی وقت غذا خوردن است. آدمی که به مرگ میاندیشد از غذا دور است و حتی رویای آن هم نمیتواند او را از سرزمین مردگان بازگرداند. به همین دلایلی که گفتم، غذا مهم است. و هرچقدر دیگران آن را مسخره کنند، تاریخ کسانی را دیده که غذا را به اندازهای که باید جدی میگیرند. همانطور که ویرجینیا وولف گفته: «عجیب است که رماننویسها به شیوهی خود به ما میقبولانند که آنچه همیشه صرف ناهار را به یادماندنی میکند حرف بامزهای است که کسی گفته یا کار جالبی است که کسی انجام داده. اما به ندرت کلمهای دربارهی آنچه خورده شده به زبان میآورند. این بخشی از عرف و قاعدهی کار رماننویس است که به سوپ و ماهی قزلآلا و اردک اشاره نکند، انگار سوپ و ماهی قزلآلا و اردک اصلا اهمیتی ندارد، انگار هرگز کسی سیگار نمیکشد یا شراب نمینوشد.» این جملهی اتاقی از آن خود خیلی جالب است. انگار آدمهای مهم و جدی تصور میکنند پرداختن به غذا امری حاشیهایست. گویی ما را از حقیقت و اصل ماجرا دور میکند. در حالی که غذا چیزیست که ما را در لحظه نگه میدارد. اتفاق اکنون است و همان عنصری که ما را به زندگی وصل میکند. شاید برای همین است که در فانتزیترین رمان تاریخ یا شاید اولین رمان فانتزی تاریخ، رمانی که همهاش زادهی خیال است و جادو در آن کار میکند، باز هم توتفرنگیها هستند که قهرمانان ما را بیدار نگه میدارند. شاید برای همین است که رمانهای فانتزی در حالی که فرار از واقعیتاند، دنیای خیال را دور میزنند و ما را به واقعیت برمیگردانند. چون شاید بالای کوه هلاکت، نه جادویی به کمکشان میآید و نه موجودی اساطیری و افسانهای. این توتفرنگیها هستند که فرودو و سم را نجات میدهند. و به نظرم شاید این شباهت فمینیستهای مورد علاقهام باشد با فانتزینویس محبوبم که احتمالا بویی از فمینیسم نبرده. نقطهی مشترک رمانی که نُه مرد آن را جلو میبرند و زنان مبارز مورد علاقهام، عشق به غذاست. و این یکی از چیزهاییست که باعث میشود هر سه تای آنها را -کم و بیش- دوست بدارم. شاید، به نظرم، اعتراف کردن به اینکه این دم دستیترین عنصر مادی انقدر برایشان مهم است باعث میشود حرفهایشان بیشتر به عمق جانم نفوذ کند. کسانی که اهمیت غذایی را که اینطور از نظر دیگران خوار و خفیف و دنیوی شمرده میشود فریاد میزنند، حداقل صداقتشان را کف دستشان گذاشتهاند و پیش میروند. چون بدون غذا و بدون حرف زدن دربارهی اهمیت آن الآن ما کجای جهان میتوانستیم باشیم؟ و شاید دلیل دیگری که آنها را به هم مرتبط میبینم این است: فانتزی مهجورترین ژانر ادبیات است، همان فضایی که خیال در آن اوج میگیرد و با این حال کسی آن را جدی نمیگیرد. و همینطور زنان، نیمی از بشریت که سالهاست کسی آنها را جدی نمیگیرد. حالا کافیست این دو در حال حرف زدن در مورد غذا هم باشند. چه کسی آنها را میبیند؟ چه کسی واقعا به حرفهایشان گوش میکند؟
و من اینجا در حال نوشتن هستم. از خوراکیها و مردان و زنان محبوبم. به عنوان زنی که به دنبال دنیاییست که در آن حقوقش با دیگری برابر است و ژانر مورد علاقهاش فانتزیست و شکمو و تپل است، در پایینترین نقطهی هرم جدی گرفته شدن قرار دارم. با این حال قهرمانان این دنیا، قهرمانان دنیای من پایشان به واقعیت وصل است. و حقیقت چیزی جز این نیست که برای مبارزه، برای انداختن حلقهی قدرت در کوه هلاکت، برای ساختن زندگیای که در آن زنان همانقدر انسان شمرده میشوند که مردان، آدمی باید غذا بخورد. و چه چیزی بیشتر از طعم خوش توتفرنگی، لذت فرو دادن خاویار و بلعیدن گوشت ماهی قزلآلا برای ادامهی راه میتواند به ما قدرت دهد؟