شب بود. و من مست نبودم. وانت آبی با بار پیاز گوشهی اتوبان متوقف شده بود اما یک عالمه از پیازهایش کف اتوبان جاری شده بود. آن شب شبی بود که میشد تصور کرد از آسمان پیاز باریده و هیچ چیز سر جای خودش نیست. درست است که من مست نبودم ولی خیلی دلم میخواست از ماشین پیاده شوم و دنبال پیازها بدوم. به نظرم میرسید احتمالا جمع کردن پیاز از کف بزرگراه باید عملیات مفرح و خوشیمنی باشد. همانطور که باریدن پیاز از آسمان میتوانست چنین ویژگیای داشته باشد. ولی آمبولانسها، آدمهایی که تصادف کرده بودند و تکان نمیخوردند، ترافیک و صداهای بیرون باعث میشد کمی از حباب درونم بیرون بیایم. حباب درونم این روزها بزرگ شده. و گاهی بین من و دنیای بیرون فاصله میاندازد. حرفها را از پشت لایهای شیشهای میشنوم. به گوشم میرسد اما درک نمیکنم. لحظاتی هست که بودن در لحظه را از دست میدهم. به گذشته پرتاب میشوم. انگار چیزی من را به عقب برمیگرداند. با اینکه میدانم حفظ کردن لحظهای در گذشته شیطانیست. هیچ لحظهی خوبی تا ابد باقی نمیماند. و به نظر میرسد تلاش برای جاودانگی و مومیایی کردن چیزهای خوب، نادرست است. دست و پا میزنم تا از گذشته به سمت حال حرکت کنم. دشوار است. در گذشته لحظهی گرم و شیرینی وجود دارد که دلم میخواهد آن را دور خودم بپیچم و آنقدر در آن بمانم تا فاسد شوم. بمیرم. شاید هم مرگ همین است. لحظهای که اتصالت را با خط زمانی واقعیات از دست میدهی.
پیازها من را به یاد زن سفیدپوست و مرد سیاهپوستی میاندازند که سالها پیش در رمان گودال عاشق هم شدند. نشانهی عشق آنها پیازهایی بود که سالها بعد در گودالها پیدا شد. از آن موقع به بعد، پیاز تازه از خاک درآمده برای من شبیه یادآوریای از عشق میماند. انگار دو نفر که عاشق هم باشند، به باروری پیازهای جهان کمک میکنند. و حالا ما آنجا بودیم. کنار وانتی با بار بینهایتی از پیاز که نشان میداد عشق چقدر در این جهان زیاد است و در عین حال من باید از پشت شیشه آن را تماشا کنم. فاصلهای وجود داشت. بین من و پیازها و تمام انسانهای زمین که عاشق یکدیگر بودند. فاصلهای که پیمودنش غیرممکن به نظر میرسید. چون شب بود و شبها همه چیز چند برابر وحشتناکتر است. احساس میکردم خاری در قلبم خلیده. تنها چیزی که من را به زمان حال وصل میکند درد است. شبیه مجروحی جنگی که تنها وقتی میتواند هوشیاریاش را حفظ کند که درد او را خودآگاه کند. زخم من هنوز تازه است و خاری که به آن فرو رفته مرتب در آن میچرخد، و این چرخش هرچند درد دارد اما تنها نقطهی اتصال من به خط زمانی درستم است. اگر لحظهای درد را فراموش کنم و دنیای موازی دیگری پرتاب میشوم. دنیایی که در آن درد و رنجی وجود ندارد، همهی پیازها مال من است. بین من و حرفهایی که میشنوم هیچ دیوار شیشهایای نیست. جهانی که در آن هیچ چیز واقعی نیست. جهانی که من را به سمت مرگ خواهد کشاند.