میدوری
میدوری
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

اشتباهی در مورد نهنگ‌ها

در زبان کره‌ای برای احساس تنهایی و تنها بودن دو کلمه‌ی متفاوت وجود دارد. اینکه شما در خانه تنها باشید و یا پادشاهی که روی تخت پادشاهی‌اش، با آن همه خدم و حشم و جلال و جبروت احساس تنهایی کنید دو کلمه‌ی متفاوت و دو مسیر متفاوت پیش می‌‌گیرد ولی اگر از من بپرسید، دو تا کلمه هم کم است. تنهایی چیزی عمیق و ریشه‌دار است و هر مدل متفاوتش یک جای متفاوت آدم را به در می‌آورد.

نمی‌دانم برای بقیه چطور است اما احساس تنهایی از زمان کودکی تا به امروز مثل یک سایه با من بوده. سایه‌ای که لحظه‌هایی ترکم کرده و خورشید فقط باید زاویه‌ی تابشش را عوض می‌کرده تا من بفهمم سایه هنوز با من است.

سایه، هنوز با من است. و گاهی دستانش را دور گلویم فشار می‌دهد. و من دست و پا می‌زنم. و کسی نمی‌بیند. با اینکه میان جمع ایستاده‌ام. با اینکه دارم به آدم‌ها لبخند می‌زنم. با آنها حرف می‌زنم و سر تکان می‌دهم ولی تنهایی آنجاست. با من. جلوی من، در کنار من. و دستانش را آرام آرام به دور گلویم می‌پیچد.

آن روز به تراپیستم گفتم می‌دانم که همه‌ی آدم‌ها تنها هستند. همه مرتب به من می‌گویند انسان در این جهان تنهاست. احساس تنهایی ناپدید نمی‌شود. حتی در رابطه هم وجود دارد. حتی وقتی ازدواج کرده‌ای. در تمامی لحظه‌ها. من می‌فهمم که هیچ انسان دیگری قرار نیست من را نجات دهد. که جواب در رابطه نیست و هیچوقت انسان دیگری نمی‌تواند تنهایی من را پر کند. ولی پس اگر همه دارند همین درد را احساس می‌کنند، اگر همه دقیقا به همین اندازه‌ای که من در این لحظه دارم تنهایی را احساس می‌کنم آن را احساس می‌کنند، پس چرا من نمی‌توانم نفس بکشم و بقیه می‌توانند؟ چرا این احساس تنهایی دارد من را خفه می‌کند، من را می‌کشد و دیگران را نه؟ چرا من دارم زیر بار این احساس تنهایی له می‌شوم و قفسه‌ی سینه‌ام سنگین است؟ اگر برای همه انقدر سخت است باید نفس بریده گوشه‌ای افتاده باشند. پس چرا بقیه ادامه می‌دهند ولی من نمی‌توانم؟ و این‌ها را در حالی می‌گفتم که نفسم از شدت گریه بند آمده بود.

چون تنهایی، از عصر جمعه ناگهان مثل یک پتو من را دور خودش پیچید. انگار یک چیز سنگین و نامرئی روی جهان نشسته باشد. گویی همه‌ی چیزهایی که می‌دیدم تغییری کرده بود و کندی‌‌ای در من عارض شد که در روزهای بعدی هفته نتوانستم از دستش خلاص شوم. و این بار احساس تنهایی من را خفه نمی‌کرد. من را در خودش بلعیده بود. و من در دیوار نامرئی شکم نهنگ غوطه می‌خوردم. هم احساس آرامش می‌کردم و هم در عین حال بین من و همه‌ی جهان یک دیوار فاصله بود. من در محفظه‌ای شیشه‌ای قرار داشتم و در حالی که نهنگ من در آسمان مشغول به حرکت بود و من در شکم نهنگم در حال آب دادن گیاهان و آشپزی و کارهای روزمره‌ام بودم، همه من را می‌دیدند و فکر می‌کردند همه چیز طبیعی‌ست ولی هیچ چیز طبیعی نبود. من داشتم با نهنگ می‌رفتم و کسی متوجه نمی‌شد چون هیچ پیامی از بیرون از نهنگ به داخل شکم نهنگ به من نمی‌رسید. همه چیز جایی قبل از رسیدن به این جانور متوقف می‌شد. به پوست سرد نهنگ می‌خورد و باز می‌گشت. و این خیلی عجیب و ترسناک بود.

سال‌ها پیش من برای اولین بار در مورد نهنگ‌هایی در آسمان نوشتم.

آن موقع هم در آستانه‌ی یک فروپاشی روانی بودم و تا مرزهایی پیش رفتم که هیچ‌وقت تا آن موقع پا در آنها نگذاشته بودم. آن موقع هم، مشکل اصلی‌ام تنهایی بود. آن زمان، نهنگ‌ها را از دور می‌دیدم و با آنها دست تکان می‌دادم.

«وقت هايى هست كه ليلا به من توجه نمى‌كند. می‌رود توى اتاق‌اش و در را شترق پشت سرش مى‌بندد. او توى اتاق بالا؛ روى سقف، در قسمت وارونگى زندگى مى‌كند. البته هيچ كس هيچوقت نفهميد كدام يك از دو دنياى وارونه‌ى ديگرى است اما سال‌هاست كه بحث بر سر اين تفاوت‌ها تمام شده. داشتم مى‌گفتم. به من توجه نمى‌كند. و من توى خانه تك و تنها مى‌مانم. وقت‌هايى هم كه تنها مى‌شوم دوست دارم بنويسم. و هر چقدر نوشته‌هايم را به سمت بالاى در اتاق‌اش پرتاب مى‌كنم، آن‌ها را دوباره مى‌فرستد بيرون. در اتاق‌اش را روى تمظيم "تف خودكار" مى‌گذارد.كاغذ‌ها مى‌ريزند روى سرم. بعد چشمانم خاكسترى مى‌شود، به سمت بالا اخم مى‌كنم و مى‌گويم:"عن!" و به سمت اتاق‌اش شكلك در مى‌آورم.

ولى باز هم توجه نمى‌كند.

دختر عجيب غير قابل تحملى است.

ولى بعدا كه نوشته‌هايم را مى خواند، اعلام مى‌كند كه نوشته‌هايم را دوست دارد. و بعد باز دريا در چشمانم موج مى زند.

اما در اين فاصله‌ها، تا زمانى كه حوصله كند آنها را بخواند، مى‌روم بيرون. و به آسمان خيره مى‌شوم. و باز احساس دلتنگى مى‌كنم و به سرزمين اساطيرى فكر مى‌كنم. به جايى كه آرزوى ديدن‌اش را دارم. روزى مى‌روم آنجا و همه چيز را مى‌فهمم. هميشه دلم مى خواسته من را براى سفر به آنجا انتخاب كنند. همان جا كه در آسمانش؛ نهنگ‌ها شناورند.» (این را سال ۲۰۱۵ نوشته بودم)

حالا ولی، نهنگ من را بلعیده. گرداب تنهایی آمد و من را با خودش برد و دارم پا به سرزمین ناشناخته‌ها می‌گذارم. به نظر می‌رسد نهنگ‌ها همیشه وقتی می‌آیند که کس دیگری نیست من را جمع کند. شاید هم احساس تنهایی‌ام یک هیولای سیاه پیچ و واپیچ نیست. شاید همان نهنگ‌ها هستند. نهنگ‌هایی که دوستشان دارم و با آنها زندگی می‌کنم.

احساس تنهاییتنهاترین نهنگ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید