ویرگول
ورودثبت نام
میدوری
میدوری
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

بازگشت نهنگ‌های مهاجر

امشب آن‌قدر خوش گذشت که دلم می‌خواهد در موردش بنویسم. مدت‌هاست از نوشتن می‌ترسم و چیزی در قلبم فشرده می‌شود، هر بار به این فکر می‌کنم که write about us در perks of being a wallflower بیش از حد فانتزی‌ست چون همه‌ی کسانی که درباره‌یشان نوشتم به طریقی من را ترک کردند. همیشه پارتنر، همسر، کار، دوست جدید و یا کشور دیگری بود که به خاطرش طرد شدم و با خودم فکر کردم چه فایده که لحظه‌های ناب را در جوهر ذخیره کنم وقتی که بعدا که به آن نگاه می‌کنم غمگین می‌شوم؟ چرا باید کسانی که دوستشان دارم را جاودانه کنم وقتی چیزی به نام احساس جاودانه وجود ندارد؟ و چقدر سخت است از عمیق‌ترین زخم‌هایم بنویسم، وقتی مصرانه تمام این سال‌ها از گفتنشان اجتناب کرده‌ام. با این حال امشب باز خوش گذشت. و ضعف‌های انسانی‌ام علی‌رغم تمایلاتم خودشان را نشان دادند. اینکه من قلبی دارم که متأسفانه از سنگ ساخته نشده و آدم‌ها را بیشتر از مکان‌ها و زمان‌ها دوست می‌دارم. که گرمای پله‌های دور حوض خانه‌ی هنرمندان حتی وقتی حرفی برای گفتن ندارم، کنار آدم‌های مورد علاقه‌ام، قابل تحمل است. یا می‌توانم شام سیب‌زمینی خالی بخورم و گرسنه نشوم. یا می‌شود از نقاشی کردن کنار سوزان نترسید. آهنگ رندومی که فرزین زیر لب می‌خواند آهنگ مورد علاقه‌ی سال‌های دورم از آب در بیاید، پگاه بوی خوبی بدهد و امیرعلی بامزه‌ترین قصه‌گوی تاریخ بشریت از زمان مهاجرت آریایی‌ها به فلات ایران باشد. همه‌ی اینها باعث می‌شود فراموش کنم در روزگار دیگری خاطراتی شبیه به این را با آدم‌های دیگری تجربه کرده‌ام. مثلا آن روز بارانی که در ردیف قطار مانند با بچه‌های دانشگاه امیرآباد تا انقلاب را رفتیم و در قهوه‌چی‌باشی توقف کردیم. و یا آن لحظه در مهمانی خداحافظی محسن که کنار فرشاد و نیلوفر نشسته بودم و سرشار از احساس مطبوع بودم و محسن داشت دستور زبان یزدی را تشریح می‌کرد. روزی که با مژده اینها رفتیم قلهک، مدمکس دیدیم و یکی از بچه‌ها در جوبی جلوی یکی از سفارت‌های ادایی تهران شاشید. و یا آن روز در شمال که پرهام برای اولین بار به ما دنده کباب داد و زندگی من به قبل و بعد از آن لحظه تقسیم شد. آن روزهای ساکن در هوای شرجی مطبوع که می‌شد به ابرها نگاه کرد و نگران هیچ چیز نبود.

و همه‌ی اینها باعث می‌شود از از دست دادن بترسم. از اینکه انگار بعد از همه‌ی آن لحظات خوش قرار است یک سقوط آزاد به سمت تنهایی داشته باشم. که بدانم چنگ زدن به هیچ چیز آن را سر جای خودش نگه نمی‌دارد. شاید باید یاد بگیرم بدون مقاومت خوش بگذرانم و بدون مقاومت غصه بخورم. ولی دلهره‌ی دانستن اینکه در پس هر خوشی اندوهی نهان شده تکه‌ای از قلبم را لمس می‌کند. با این حال امشب باز دست خودم نبود. هیولای درونم خوابید و دریچه‌های قلبم باز شد. خونم اندکی به رقت افتاد و حالا می‌دانم اگر کسی من را گروگان بگیرد و تهدیدم کند، چیزی برای از دست دادن دارم. امیدوارم همیشه چیزی برای از دست دادن داشته باشم. کاش مردن همیشه سختم باشد. کاش همیشه قصه‌ای برای نقل کردن وجود داشته باشد و نقالش من باشم. قصه‌ای با پایان خوش. قصه‌‌ای در مورد اتفاقاتی که بعد از یک روز بهاری مطبوع رخ داد که تصادفا از پنجره به بیرون نگاه کردم و نهنگ‌هایی را دیدم که در آسمان شناورند.

تنهاترین نهنگ دنیاچرت و پرتدوستی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید