میدوری
میدوری
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

دفترچه‌ی راهنمای خودمراقبتی با استفاده از جوراب

این جلسه با تراپیستم کمی دعوا کردیم. ولی من مطمئنم به جای رابطه گلدان نمی‌خواهم. و رفتم لیست کارهایی را که آدم‌ها در زندگی روزمره انجام می‌دهند و من انجام نمی‌دهم را نوشتم. نتیجه‌ی نهایی‌ام این بود که باید بیشتر برای خودم جوراب بخرم و کمتر به پسرها فکر کنم.

به این فکر می‌کنم که دوستی عمیق یعنی چه؟ و دیگر خیلی یادم نمی‌آید با لیلا در مورد چه چیزهایی صحبت می‌کردم. فقط آن روز را یادم است در آن فضای زیرزمینی نورگیردار دانشکده لیلا دو صفحه شعر برایم نوشته بود. و پرسیده بود من کجای این جهان ایستاده‌ام. و من احساس کردم دوست داشته می‌شوم. احساسی که این روزها به ندرت و به سختی به دست می‌آورم. به نیمکت بدون بغل‌دستی‌ام فکر می‌کنم، همه‌ی بچه‌هایی که مهاجرت کردند و بالن احساس تنهایی که داده بودمش پایین برمی‌گردد بالا و به جایی پشت قفسه‌ی سینه‌ام فشار می‌آورد. و من به فرانکنشتاین فکر می‌کنم، به مری شلی و خرمگس. و اینکه چرا همه‌ی هیولاهای طرد شده از نظرم دوست‌داشتنی‌اند؟ چون گاهی در درونم احساس می‌کنم من هم هیولایی هستم که طرد شده. و به این فکر می‌کنم که آیا همه‌ی اینها با خریدن جوراب حل می‌شود؟

نمی‌دانم چه زمانی یا دقیقا چه واقعه‌ای باعث شده احساس کنم دوست‌نداشتنی‌ام. فقط می‌دانم خشم و تنهایی دارد درونم را می‌خورد و بین من و آدم‌های اطرافم فاصله‌ای ناپیمودنی و نامرئی ایجاد شده. دیواری که چون دیده نمی‌شود بلد نیستم آن را بردارم. نمی‌دانم چرا به دنبال آدم‌های غیرممکن می‌روم و نمی‌دانم چرا بلد نیستم عاشق کسی باشم که در نزدیک‌ترین فاصله‌ی فیزیکی به من ایستاده. شاید چون معمولا این آدم در دورترین فاصله از قلبم است؟ ولی دوست داشتن که زوری نیست. هست؟ و دوستانِ پرتقالی من جایی در میان تپه‌های گذشته گم شده‌اند.

زمان از دست رفته برنمی‌گردد و به قول کیت دی کامیلو دلی که شکسته هیچوقت مثل قبل جوش نمی‌خورد. بخش‌هایی از من کنده شده که دیگر گوشت نمی‌آورد. و حالا من نه هیولایی که از تکه‌های اجساد متفاوت ساخته شده، که هیولایی زخم و زیلی و نیمه مرده هستم. زندگی به هیولا دمیده شد در صورتی که حیات مدام و پیوسته از من دورتر می‌شود. و خاطره‌ی لبخندی از گذشته در چشمانم به تدریج محو می‌شود.

آن هیولایی که لحظه‌های بین دیگران را درک نمی‌کند و خودش را داخل آنها نمی‌بیند منم. و لحظه‌هایی هست که دلم می‌خواهد خودم را جدا کنم. چون نوشته‌ها با من حرف می‌زنند و روح محتضر نویسنده‌های مورد علاقه‌ام من را در خودشان پناه می‌دهند. اما آدم‌ها نه. آدم‌ها ترکت می‌کنند. و یا ناگهان سیستمشان به باگ می‌خورد. ناگهان ناخالصی‌ای از خودشان بروز می‌دهند. چنگ می‌اندازند یا دروغ می‌گویند. مردانگی‌شان به زن بودنت غالب می‌شود. با پولشان می‌خواهند تو را بخرند و یا رویاهایت را دستکاری می‌کنند. دوستان جدید پیدا می‌کنند. و یا گاهی چون جوراب‌هایت تا به تا هستند مورد پسندشان نمی‌افتی.

دلم می‌خواهد بنویسم و با آدم‌ها همانطور حرف بزنم که نویسنده‌های محتضر مورد علاقه‌ام با من حرف می‌زنند. چون نوشتن به صرفه‌ترین راه ارتباطی‌ست وقتی فرصت داری خودت را شرح و بسط دهی. آن وقت دیگر لازم نیست قلبت را از سینه در بیاوری و تقدیم کنی. نوشته‌هایت را پیش‌کش می‌کنی به تدی کنت و از او انحنای گردنت را پس می‌گیری در یک نقاشی. چون نامه نوشتن تمام و کمال توست. وقتی رو به روی صفحه‌ی کاغذ می‌نشینی و سپس جاری می‌شوی. چون برای دوست داشتن راه‌های زیادی هست. چون می‌شود هر دو ارتباطتان را با دنیای بیرون از دست بدهید و به دنیای خصوصی خودتان بروید. دنیایی از کتاب‌ها و شخصیت‌های منحصر به خودتان. دنیایی که آن را خودتان ساخته‌اید. می‌شود با هم نوشت. می‌شود مجله‌ای داشت و هیئت تحریریه‌ای. رویایی و قلمی. می‌شود با واژه‌ها دوست داشته شد. و پسران قدبلند را به بستنی مهمان کرد. چون او تو را می‌خواند و تو به خصوصی‌ترین سطر‌های زندگی‌اش راه پیدا می‌کنی. جایی که پاهای معشوقش هم به آنها نرسیده و با خودت فکر می‌کنی آیا ما نزدیکیم؟ اصلا نزدیک بودن دو انسان یعنی چه؟ چرا می‌‌‌گذاری تو را بخوانم در حالی که من معشوق تو نیستم؟ چرا من را دوست داری و نمی‌خواهی من را از دست بدهی ولی کاری می‌کنی که از دست بروم؟ چرا نزدیکی ما جایی در حد فاصل میان نوشته‌ها گم شد؟ امان از این عشق‌های جوهری.

آدم‌های دیگر چطور به یکدیگر نزدیک می‌شوند؟ من آنها را بلد نیستم. من فقط بلدم آرام و آهسته به تو نزدیک شوم. و جایی در میانه‌ی راه خودم را گم کنم. به معبد درونی تو می‌رسم. ولی لحظه‌ای که در مرکز قلب تو بالای قله‌ی کوه ایستاده‌ام و به ستاره‌ها چنگ می‌زنم، چیزی از خودم را برای همیشه پشت دروازه‌های قلبت از دست می‌دهم.

و من دوباره تبدیل به هیولا می‌شوم. تکه‌ی دیگری از بدنم بریده شده. مشتی ستاره در دست دارم. می‌درخشم ولی خونریزی دارم.

من مطمئن نیستم ولی فکر می‌کنم باید جوراب بخرم. احتمالاً. و باید کفش‌هایم را تمیز کنم. همه‌ی آدم‌هایی که قلبشان در مواجهه با شکسته شدن مقاومت می‌کند، جوراب‌های قشنگی دارند. شاید چون قبل از اینکه به دنبال ستاره‌ها به راه بیفتند، پاهایشان را چک می‌کنند. آنها می‌دانند، قبل از حرکت کردن، باید به شرایط خودشان فکر کنند. من آشوبناک‌تر از آنم که جوراب خریدن در شرایطم تغییری ایجاد کند. یا حداقل اینطور فکر می‌کنم. ولی از معمولی نبودن، جوراب‌های تا به تا را انتخاب می‌کنم. شاید بلکه بتوانم به روش خودم از خودم محافظت کنم؟ هنوز سوال‌های زیادی هست که جواب آنها را نمی‌دانم.

احساس تنهاییجورابطرد شدنفرانکنشتاین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید