زمان خطی نیست. این را صبح به خاطر میآورم. درست بعد از بیدار شدنم. و تنها تصویری که جلوی چشمم میآیند نمودار خطی فضا و زمان است که دیشب پای تخته کشیده شد. و فلشهایی که در سرم میچرخند، فقط به خاطر اینکه هنوز کامل هوشیاریام را به دست نیاوردهام و نیمی از مغزم در سرزمین رویاها به سر میبرد. زمان شکل یک دوک نخریسیست. میپیچد و به صورت مایل به جلو و بالا میرود. و یا به سمت پایین و اعماق شنا میکند. میچرخد و پیش میرود. و نمیتوان روی آن به عقب سر خورد. ولی اگر میشد چه؟ اگر میتوانستم این را در دست بگیرم و برگردم به عقب؟ همواره یک پشیمانی به سراغم میآید. اینکه به موقع نگفتم دوستت دارم. و این فکر زمان را مانند نوک سوزن دوک نخریسی تیز میکند و جایی در منتهیالیه بالا سمت راست قلبم فرو میکند. ولی فکر میکنم اگر در زمان درست هم میگفتم فرقی نمیکرد. اما گذشته گرم و نرم است و مثل تماشای بیوقفهی سریال جلوی تلویزیون در حال بستنی خوردن است. گذشته امن است و ترسی ندارد. چون هزار جور مختلف میتوانست پیش برود اما پیش نرفت. با این حال یک فیلتر گرم اینستاگرامی روی آن انداختهاند که گویی همه چیز آنجا، در سرزمین دیروز، بهتر از سرزمین امروز پیش میرفت. آنجا، هنوز کافه موون وصال کاربونارا میدهد، هنوز عاشق نشدهام که گوشهایم را سوراخ کنم. آنجا گوشهایم باکره هستند و هنوز نمیشنوند که آدمی بهترین دوستانش را هم از دست میدهد. و فلش زمان همزمان به جلو پیش میرود. دوک نخریسی زمان به من یادآوری میکند من جایی در گذشته ایستادهام و زمان در حال حرکت رو به جلوست. آخرین گلبرگ گل سرخ در حال افتادن است و من هنوز عاشق دیو نشدهام. چیزی در پیر شدن هست که دوستش ندارم. بدنم رو به افول است و هر چند صدای فسادش هنوز به سطح نرسیده اما قیژ قیژ لولاهای زانوهایم را حس میکنم. و کمردردی که به آن عادت ندارم. بارها دیده بودم که در جاهای مختلف آدمها -احتمالا بیشتر مردان- میگویند بهترین زمان بدن زنان در سی سالگی آنان است. به خودم در آینه نگاه میکنم. انگشتانم را میگذارم زیر چشمانم و پوست صورتم را به پایین میکشم؟ آیا من در اوج دورهی شکوفایی و شکوه خودم هستم؟ آیا اگر همین لحظه از آینه بپرسم، من زیباترین شخص سرزمین خودم هستم؟ پاسخش من خواهد بود؟ آینه انتخابهای زیادی دارد. و حداقل امروز روزی نیست که من را انتخاب کند. به لکههای جدید روی پوستم دست میکشم. به عدم تقارن بینیام نگاه میکنم. و فکر میکنم چشمانم را همچنان دوست دارم. موهایم را، اگر بتوانم آنها را رام کنم. گوشهای کوچکم که کاش از سرزمین پریان آمده باشند. و چربیهایی که دور شکمم جمع شدهاند و دوستشان ندارم. گودی کمرم که در فرو ریزش بدنم به درون خودش با زمان مسابقه گذاشته و مرتب من را از پشت به سمت جلو هل میدهد. و زانوهایی که مثل لولای در قیژ قیژ میکنند. هیچکس به من نگفته بود بزرگسالی اینها را هم دارد. و حالا میفهمم چرا نامادری سفیدبرفی به زنان جوانتر از خودش حسادت میکرد. همه در مورد زیبایی جوانی میگویند و من کمکم گذر سالها را حس میکنم. در سالهایی که احتمالا باید به ثبات میرسیده بودم، دارم مرتب دور خودم میچرخم و خیلی مطئن نیستم این کارهایی را که میکنم اصلا هیچوقت دلم میخواسته که انجام دهم. زمان گاهی مثل سیم تلفن است. با پیچهای تند دورم میپیجد و میرود که خفهام کند. از جلو رفتن زمان چیزی نمیفهمم جز هراسِ جواب دادنِ تلفن. تلفنی که به قصد کشتنم مرتب زنگ میزند و من دورتر از آن هستم که جواب دهم. چون خوابم و هر کاری میکنم بیدار نمیشوم. و در این لحظههاست که به زمان اضافه نیاز دارم. نیاز دارم که بتوانم خطِ زمان را، به هر شکلی که هست، صاف، دوکی شکل، سیم تلفنی و یا کج و مأوج با احتمال بارش کوفته قلقلی، قطع کنم. گذرگاهی رو به بیرون پیدا کنم. و در تکینگی زمان، در جایی که سیاهچالهها حتی زمان را هم در عمق خودشان میبلعند و سوراخش میکنند، پیدایش میکنم. کتابم را دستم میگیرم و زمانِ بیرون معنای خودش را برایم از دست میدهد. به بیزمانی مطلق فرو میروم. آنجا، آن سرزمین خیالی، میخواهد سرزمین میانه باشد یا ماجرای عاشقانهی بین میدوری و واتانابه، میخواهد اوستن آرد باشد یا هاگوارتز، و یا شاید قلعهی متحرک هاول در اینگاری باشد که هیچوقت درش را به سمت دنیای بیرون، لندن واقعی، باز نخواهم کرد. آنجا نقطهی امن من است. جایی که زمان برایم شکاف برمیدارد. جایی که از زمان فرار میکنم و در دلپذیری سیاهچالهی عمیقام، در تکینگی فضا و زمان شخصیام فرو میروم. جایی که تالکین دست روی سرم میکشد و لا به لای اشکهایم به من یادآوری میکند در گذر زمان، در پیر شدن و در قیژ قیژ زانوهایم لطفی هست که دیگران آن را درک نمیکنند. و او به من ائووین را هدیه میدهد. زنی که عشقش را در غیرمنتظرهترین بخشهای کتاب پیدا میکند. و من به خاطر میسپارم که زنانی با چکمههای هفت فرسخی، آنهایی که کلاه میدوزند و کسی به آنها نگاه نمیکند، آنهایی که در حاشیهی امن جوانیشان پیری را تجربه میکنند، ماجراجوییهای خودشان را دارند. شاید روزی، در حالی که صبحانهی انگلیسی تخم مرغ و بیکنام را آماده میکنم، آتشک خانهی زیباترین جادوگر اینگاری، من را برای به دست آوردن آزادی، جوانی و عشقم راهنمایی کند.