ویرگول
ورودثبت نام
میدوری
میدوری
میدوری
میدوری
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

روایت شب دهم-درباره‌ی یک زندگی معمولی

صبح برگشتیم خانه. برگشتیم تهران. خلوت و ساکت است. بیش از حد خلوت و ساکت. اطراف خانه‌مان شنیده بودم چند جایی را زده‌اند اما توی مسیر چشمم بهشان نخورد. از جلوی کافه‌هایی که امیدوارم باز باشند عبور می‌کنیم. کرکره‌های همه‌شان بسته‌اند. پس امروز عصر هم بیرون رفتن منتفی است.

یک رستوران باز است. از همانجا برای خانه غذا می‌گیریم. این هم جشن کوچک ماست.

می‌روم حمام. بعد از چهار روز؟ نمی‌دانم. تمیزی احساس خوبی دارد. دلم می‌خواهد در تمیزی بمیرم. اتاقم در فاصله‌ی نبودنم کاملاً سالم مانده و این هم خودش دلگرمی‌ست.

گربه هم برگشت. نگرانش بودم ولی سالم است. همه چیز سر جای خودش است. خانواده‌ی ۴ نفری ما. من و مادرم و پدرم و پیشی، که از یک روز به بعد خودش را به طرز غریبی توی دل ما جا کرد. دقیقاً گربه‌ی ما نیست چون توی خانه نیست ولی مرتب به ما سر می‌زند. و وقتی می‌گویم سر می‌زند واقعاً سر می‌زند. خیلی وقت‌ها چیزی نمی‌خورد. می‌آید یک ناز سرخوشانه می‌گیرد و می‌رود.

عصری جلسه‌ی تراپی داشتم. تلفنی. دلم می‌خواست آنجا حرف از جنگ نزنم و سیاست. حس می‌کردم اگر تراپیستم چیزی در مخالفت با من بگوید دیگر آخرین سنگرهایم هم فرو می‌ریزد. ولی اصلاً اینطور نشد. برایش تعریف کردم که چطور خیلی چیزها داشتم برایش بگویم و ناگهان از پنجشنبه شب همه چیز تغییر کرد. حالا همه‌ی چیزی که به آن فکر می‌کنم جنگ است. و همه‌ی چیزی که می‌خوانم و می‌بینم و می‌نویسم. از عصبانیتم گفتم. از خشمی که در من فوران می‌کند. و محبتی که دریافت کردم. محبتی که راحت برایم ترک برمی‌دارد وقتی بحث سیاسی می‌کنم. شکننده شده‌ام. و دیگر نمی‌توانم ساکت بنشینم. انگار تمام سکوت این سال‌هایم آمده بالا و می‌خواهد همه را بدرد.

کمی آرام‌‌تر شدم. اینکه بعضی چیزا هنوز سر جای خودش است، مثلا تراپیستم، باعث می‌شود حس کنم هنوز زندگی مثل روزهای پیش از جنگ جریان دارد.

اینترنت بالاخره بعد از چند روز وصل شد. سیل پیام‌ها. اول به الهه پیام می‌دهم چون هنوز فیلترشکن ندارم. فقط می‌گویم خوبم و به مژده هم خبر بدهد. عصری بالاخره فیلترشکن کار می‌کند. پست. استوری. پست. توییت توییت توییت. فقط چون می‌خواهم بگویم زنده‌ام. که هنوز نفس می‌کشم.
یک چندتایی احمق سلطنت‌طلب یا اسرائیل‌دوست می‌بینم که بلاکشان می‌کنم. گل گدوت را هم بلاک می‌کنم. نام شرکت‌های اسرائيلی را جستجو می‌کنم ببینم کدام یک از وسایلم تولید اسرائیل است.

شب با بچه‌ها وارد بحث سیاسی می‌شوم. دلم می‌خواهد همه‌ی اسرائیل نابود شود. بقیه می‌گویند آنها هم آدمند. ولی چیزی در جایی از اعماق وجودم این را نمی‌پذیرد. اینکه من از همه‌شان متنفرم انقدر غیر طبیعی‌ست؟ نمی‌دانم. گریه‌ام می‌گیرد. احساس می‌کنم جهان ناعادلانه‌ است. احساس می‌کنم بقیه حتی نمی‌گذارند درست از کسی متنفر باشم. چه چیزی برای من باقی مانده، به جز این احساس درد و خشم و نفرت؟ اگر این را هم از من بگیرند، دیگر چه نیرویی در من باقی می‌ماند؟ وقتی تمام پیشرانه‌ام در حال حاضر خشم و بغض و کینه است؟ همین خسته‌ام می‌کند. شب، به شکل عجیبی ساکت است. نزدیک‌های ساعت ۲ تک و توک صداهایی شنیده می‌شود و اینترنم قطع می‌شود. ولی فضا آنقدری دلهره‌آور نیست.

می‌روم می‌خوابم. بدون اینکه حتی حدس بزنم فردا صبح قرار است با شنیدن چه خبری بیدار شوم.

 

 

۲
۰
میدوری
میدوری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید