ویرگول
ورودثبت نام
میدوری
میدوری
میدوری
میدوری
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

روایت شب ششم- درباره‌ی انواع میهن‌پرستی و بدبختی و خوشبختی

همه‌ی کشورهای خوشبخت، شبیه یکدیگرند؛ اما هر کشور بدبخت، بدبختی خاص خودش را دارد.

تولستوی

 

 

دیشب شب ششم بود. هنوز یک هفته هم نشده. و زمان، طولانی‌تر از یک دوک نخ‌ریسی به نظر می‌رسد.

عصری با بچه‌های آینه ویدیوکال کردم. هر کس یک طرف جهان بود. محمدرضا تقریباً توی بهشت. خیلی‌ها هم اصلاً نتوانستند وصل شوند.

طرف‌های تاریکی هوا دسترسی‌ام به اینترنت ایران اکسس شد. دلهره‌ی خبر نداشتن از دیگران بود، ولی اگر این باعث می‌شد کمتر بزنند و ببرند و بخورند، می‌توانستم تحمل کنم.

صداها که آغاز می‌شود، معده‌ام کار می‌کند. دستشویی صدایم می‌کند، از ترس هم شاشم می‌گیرد هم می‌رینم به خودم. انگار قبح کلمات در جنگ برایم ریخته. انگار تنها صداقت بی‌رحمانه و عریانشان است که آرامم می‌کند. در این چند روز بیشتر از تمام زندگی‌ام دستشویی کردم. با شروع صداها، با تک‌صداها و یا وقتی می‌فهمیدم چیزی به جای مهمی اصابت کرده. به خانه‌ی کسی. به نزدیکی عزیزانم.

در تمام این چند روز نتوانسته بودم چیزی بخوانم. برای همین برای اولین بار در این چند روز کتابی که خیلی وقت بود دلم می‌خواست بخوانم را شروع کردم. کتاب مستطاب آشپزی. خیلی کتاب شیرینی‌ست. دریابندری خیلی از کلمه‌های خارجی را معادل‌سازی کرده. مثلاً یخ‌بند به جای فریزر، تیرک‌های چوبی (چاپ‌استیک) و یا کلماتی را به کار برده که من پیش از این نشنیده بودم. بن بریز (ریختن بن یا شالوده‌ی غذا از جمله پیاز داغ)، ترساندن (تفت دادن ملایم) و چیزهایی شبیه به این. من به قصد خواندن خواندن در مورد تاریخ غذا و چند روش طبخ کتاب را باز کردم تا احوالاتم عوض شود، ولی کتاب به شکل غریبی میهن‌پرستانه از آب در آمد.
در انتهای فصل یک نوشته که:

به این ترتیب می‌بینیم که مردم ایران، اگرچه در تاریخ طولانی و پر حادثه‌ی  این سرزمین کمتر روز خوشی به خود دیده‌اند، به واسطه‌ی جریان‌های پیچیده‌ی همین تاریخ توانسته‌اند یکی از سه مکتب مادر آشپزی سراسر جهان را به وجود بیاورند.

 

از خواندن که خسته شدم، شروع کردم به چرخیدن توی گوشی. اول آمدم به یکی از بچه‌ها پیام دهم حوصله‌ام سر رفته. ولی از نوشتنش عذاب وجدان گرفتم. احساس گناه کردم. احساس کردم حوصله‌ام حق ندارد سر برود. لابد حوصله‌ام زیادی سر رفته که این طور شده. و انگار همه‌ی حوصله‌سررفتن‌ها و آرزوهایم برای اتفاقات هیجان‌انگیز به اینجا ختم شده. فیلم آن روز لمیز را باز کردم. گلچهره و غزل داشتند در مورد لیست خریدمان می‌زدند توی سر و کله‌ی هم. همین یک هفته و دو روز پیش بود. و ما چقدر خوشبخت بودیم و خبر نداشتیم. رفتم عقب‌تر. تولد پگاه. خانه‌ی مرسده. آنجا که داشتیم سعی می‌کردیم امیرعلی و امین را بچسبانیم به همدیگر و آنها انکار می‌کردند. برگشته بودیم به خاطرات شیراز و داشتیم برای فرزین تعریف می‌کردیم که چطور در همه‌ی آن سفر کنار ما بود. پگاه آمد و کنار من نشست. کنار پایش کبود شده بود. از او پرسیدم پگاه آیا من به چیزی معتادم؟ بلافاصله جواب داد: «فکر می‌کنم که بله.» و من چقدر دلم برای همه‌شان تنگ شد. چقدر بی‌آزار و شاد بودیم. نه؟ چقدر زندگی کردن توی فیلم‌هایی از گذشته‌ی خودمان راحت و بی‌دغدغه به نظر می‌رسید. و چقدر در کمال بدبختی خوشبخت بودیم.

دلم برای همه‌شان تنگ شد. به مهسا پیام دادم. سریع زنگ زد. شروع کردیم حرف زدن. گفتم داشتم فیلممان را می‌دیدم. تو چقدر لعنتی بامزه‌ای هستی. کمی در مورد آن موقع‌ها حرف زدیم. کمی در مورد الآن. چه می‌خوانی؟ کتاب مستطاب آشپزی. چه می‌خوانی؟ رازهای سرزمین من. کتاب تو در مورد چیست؟ مال من قرار بود در مورد آشپزی باشد ولی به شکل شگفت‌انگیزی در مورد ایران است. مال تو؟ مال من درباره‌ی جنگ است. چرا؟ بعد از اینکه جنگ شد تصمیم گرفتی آن را بخوانی؟ نه قبلش. وگرنه که نمی‌دانستم این طوری می‌شود.

خندیدیم. ندانستن آینده همیشه خنده‌دار است. چون همیشه اوضاع جوری پیش می‌رود که اصلاً فکرش را هم نمی‌کردی. ما هم همیشه منتظر جنگ بودیم. ولی نه در آن صبح پنجشنبه، به صورت خاص. می‌دانید چه می‌گویم؟

مهسا گفت ما میهن‌پرستیم، نه؟ گفتم؛ نه. مکث. سکوت. گفتم نمی‌دانم. میهن‌پرست چیست؟ مهسا گفت یک پستی توی اینستا دیده که آدم‌ها را به چند دسته تقسیم کرده. مثلا اصلاح‌طلب‌هایی که فکر می‌کنند حکومتی نیستند. اصلاح‌طلب‌هایی که حکومتی‌اند، اصولگراها، سلطنت‌طلب‌ها و... مهسا؟ جانم؟ ما چه هستیم؟ ما توی کدام دسته جا می‌گیریم؟ من فکر می‌کردم تمام امیال وطن‌پرستی را در خودم خشکانده‌ام. ولی فحش‌هایم چیز دیگری می‌گویند. آدم گاهی خودش را هم نمی‌شناسد. و یا نمی‌داند این میل عجیب و غریب، این احساس فوران‌کننده، دقیقاً از کدام هسته‌ی درونی‌اش نشأت می‌گیرد؟ مرکز زلزله برایم قابل شناسایی نیست. من جایی میان صداهای انفجار، قطعه‌ای از خودم را از دست دادم و یا قطعه‌ی گمشده‌ای را پیدا کردم؟

نمی‌دانم.

وقتی دارم اینها را می‌نویسم، دلم می‌خواهد اسم بچه‌ها را بیاورم. دلم می‌خواهد جایی محفوظشان کنم. محافظتشان کنم. انگار اگر اسمشان اینجاست یادم نمی‌رودشان. انگار بخشی از حیاتشان را به خودم می‌دوزم. چون انگار همه‌ی دوستانم تکه‌ای از وجود من‌اند. و من پارچه‌ی چهل تکه‌ای هستم که از اجزاء آنها تشکیل شده.

ساعت یک و پنجاه، صدای چند انفجار مهیب آمد. رفتم دامنم را درآوردم و شلوار پوشیدم. آماده‌ی حفظ بقا. نیروی بقا از هر چیزی در من قوی‌تر است. این را قبلاً می‌دانستم ولی حالا مطمئن شده‌ام.

هر بار که صدای انفجار مهیب و نزدیک می‌آید بی‌حرکت می‌ایستم. منقبض. شانه‌هایم را می‌دهم بالا و شروع می‌کنم به باز و بسته کردن انگشت‌هایم. درست مثل یک کودک می‌شوم. کودکی که از پدرش می‌ترسد. کودکی که ... نمی‌دانم. کودک دیگر. یک موجود بی‌پناه. به معنای واقعی کلمه.

هر شب هم سر ساعت متفاوتی شروع می‌کنند. دلم می‌خواست می‌توانستم الگویش را در بیاورم. بگویم مثلا هر روز دو ساعت شیفت می‌کنند. روزهای زوج در طول روز هم می‌زنند، روزهای فرد، فقط شب. یا روزهای تعطیل خودشان کم‌کارترند. یا پرکارترند. چون موسی از دستشان ناراحت می‌شود اگر در تعطیلی مذهبی کمتر آدم بکشند؟ حماقت -درست مثل افسردگی- چهره ندارد.

ولی الگویی وجود ندارد. الگو فرشته‌ی مرگ است که حتی با قالیچه‌ی سلیمان هم از تو دور نمی‌شود.

روزی مردی بازرگان مرگ را می‌بیند که با شگفتی به او خیره شده. قالیچه‌ی پرنده را می‌گیرد تا به سرعت از مرگ دور شود. مرگ در آن جای جدید به سراغش می‌آید. می‌گوید من از دیدنت تعجب کردم، چون می‌دانستم در مدت زمان کوتاهی قرار است در اینجا جانت را بگیرم. و نمی‌دانستم قرار است چطور قرار است سر از اینجا در بیاوری.

چون سپیده‌ی صبح از راه رسید، شهرزاد دم از قصه گفتن فرو بست.

 

 

 

۱
۰
میدوری
میدوری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید