فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود
و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای
و با
زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می گفت
فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت
چنین می گفت چندین بار
صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر
سیل و خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگه مان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب می بارید
و پاهامان ورم می کرد و می خارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت : باید رفت
و ما با خستگی گفتیم
: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
پشت به پشت حکم بازی میکنیم. حکم میکنم: پیک. ورقها را میریزیم. چهار ورق میآید پایین. و بعدی. و بعدی. شد هفت. باختیم. من و مریم یاریم. دایی آرش و دایی امیر هم با هم. تا ۵ هیچ همچنان عقبیم. بعد ناگهان شانس به ما رو میکند. یک بار هم کتشان میکنیم. و الکی الکی بازی باخته را میبریم. میگویم دوباره.
عصری با مریم میرویم بدمینتون. باد میآید. نمیشود درست بازی کنیم. هر بار که توپ میرود بالا یک بار به این فکر میکنم که چقدر شبیه موشک است. به توپ بدمینتون شاتل هم میگویند. و به این فکر میکنم که جنگ چه ماهیت مردانهای دارد. چقدر تجاوز را تداعی میکند. و بار فشار روانی آن چقدر متفاوت است. چقدر خفقانآور. نمیدانم دقیقا آمدهام بازی که فکر نکنم و یا آمدهام که همهي فکرهایم را همینجا بکنم تا ذهنم خالی شود. چون در هر لحظه که به خودم میآیم میبینم مدام دارم به جنگ فکر میکنم. حتی در اینجا که خبری نیست. بیرون ماندن همچنان به من احساس ناامنی میدهد. و وقتی زانو زدهام تا توپ را از توی یک چاله در بیاورم هم، همچنان دارم به آن فکر میکنم.
و تا آخر شب مرتب در حال بازی هستیم. یک پیتزا میبریم. یک چلوکباب میبازیم. بازی برای این است که حواس آدم پرت شود. چون اگر حساب یک خال از دستت در برود، کارت تمام است. پس باید تمام مدت ذهنت کار کند. آسش رفته یا نه. اگر بیبی بزنم میبُرد یا نه. موقع بازی، مهمترین مسئلهی جهان برد و باخت است. هیچ چیز دیگری مهم نیست. و حبابی تو را در بر میگیرد که از دنیای بیرون جدایت میکند.
بازی خودش یک ساز و کار است. شعبدهبازها هم این را میگویند که همهی این جریان برای این است که تو به این طرف نگاه کنی، وقتی اتفاقات در جای دیگری در جریان است. اینها همه برای منحرف کردن سمت نگاه کردن توست. از چیزهایی که نباید بدانی. نباید ببینی.
***
ماندن در یک فضای جمعی برای مدتی طولانی به خلوتت را میبلعد و درسته قورت میدهد. هر شب به بعضی از دوستانم زنگ میزدم. ولی نمیشد طولانی مدت بیرون بمانم و حرف بزنم. بعضی چیزها را نمیشود جلوی بقیه گفت. نمیشود نوشت. نمیشود دو دقیقه تنها بود. سریع یک نفر پیدایت میکند و میپرسد چرا پیش بقیه نیستی؟ انگار پیش بقیه نبودن نوعی درخواست کمک است. گویی وقتی پیش بقیه و شبیه بقیه نیستی نیاز به کمک داری. در عین حال نمیتوانی به چیزی که از آن خوشت نمیآید غر بزنی و یا عوضش کنی. برای مثال ما هر وقت برای مدت زیادی کنار هم حبس میشویم، میافتیم به سیر خوردن. انواع آن. پاتیل پاتیل میرزا قاسمی. قاشق قاشق سیر ترشی، حبه حبه سیر خام. و قلپ قلپ نوشابه روی آن (برای افراد خودآزار به شدت توصیه میشود). برای همین کسی که از بیرون به ما اضافه میشود، اگر سیر دوست نداشته باشد، تقریباً امکان ندارد بین ما دوام بیاورد. و یا وقتی همه دلشان میخواهد سریال نگاه کنند، من نمیتوانم بقیه را مجبور کنم مسابقات بینالمللی شمشیربازی را نگاه کنند. جمع روحیه بخش است اما فردیتات را هم از بین میبرد. مجبوری خود واقعیات نباشی. چیزهایی را پنهان کنی.
صدای ایران اینترنشنال دیگر برایم غیر قابل تحمل شده بود. خزعبلاتی که بلغور میکردند از حد سعهی صدر مغزم فراتر میرفت. بلند شدم بروم بیرون.
باد خنکی میوزید. درختها تکان میخوردند و صدا از حیاط نمیرفت داخل. «الف» و «ب» بیرون بودند. الف داشت سیگار میکشید. سیگار کشیدن الف یک راز است که کسی از آن خبر ندارد. به جز من و ب. یا حداقل ما اینطور فکر میکنیم. الف خوشش نمیآید جلوی ما هم سیگار بکشد، ولی اینجا چارهی دیگری ندارد. او هم اینجا عصبی شده و هیچ فضای شخصیای ندارد. اگر رازش را با ما هم در میان نگذارد مجبور است بیخیال سیگار کشیدن شود.
نیم ساعت بعد «ب» با من میآید بیرون و یکهو سیگار شکلاتیاش را در میآورد. به عنوان یک غیر سیگاری، از همه بیشتر بوی سیگار شکلاتی را دوست دارم. شنیدهام مزهاش مزخرف است اما بویش برای من مطبوع است. برای همین وقتی کسی کنارم سیگار شکلاتی میکشد احساس راحتی بیشتری میکنم. ب میتوانست به الف بگوید که سیگار میکشد. نمیدانم چرا نمیگوید. به نظرم اگر میگفت کار برایش راحتتر بود. میتوانستند بیایند با هم سیگار بکشند. ولی به هر حال خودش میداند. دوست ندارد بگوید. و من هم رازش را نگه میدارم. شریک راز بقیه بودن کیف خودش را دارد. اینکه تو چیزها را میدانی، ولی دیگران نميدانند. به این فکر میکنم که چند نفر دیگر از اعضای خانوادهی ما رازهای خودشان را دارند؟ سیگارهای کوچک خودشان که حالا در این فضای فشردهی دستهجمعی ممکن است آرام آرام بزند بیرون و یا فاش شود.
من هم یک پیامک تایپ میکنم به آرتور دنت. میگویم بوی سیگار شکلاتی را دوست دارم. میگوید پس امتحان کنیم. صفحه را قفل میکنم. این هم راز کوچک من است.
***
شب، دیگر طاقتم در هم میشکند. دیگر نمیتوانم. موقع مسواک زدن ناگهان گریهام میگیرد. به همین سادگی. به همین خوشمزگی. میروم بغل مادرم، با مسواکی که رویش خمیر دندان است. میروم بغل مریم. وقتی برمیگردم تو و گریهام بند آمده، به دایی آرشم با خنده میگویم من خیلی بدبختم. جنگزدهام. داییام هم میگوید من بدبختترم چون مادر ندارم. طنز تلخ. ولی شکست میخورم. بعد مینشینم کنارشان. در حالی که صدای خر و پف پدرم و خیلیهای دیگر میآید، مینشینیم به جوک بیمزه گفتن. من میگویم یک نفر میخواست برود تونس، نتونس. مریم از آن خندههای بیصدای طولانیاش شروع میشود. از بس که جوکم بیمزه است. داییام شروع میکند به گفتن یک جوک طولانی در مورد بیامو و بنز و یک ژیان که بوکسل شده بود. زنداییام میگوید قصه میگویی یا جوک؟ بیشتر میخندیم. هر کس بیمزهترین جوکهایی که بلد است را میگوید و آنقدر میخندیم که خالههایم میآیند میفرستندم بالا تا بیشتر سر و صدا نکردهام و همه را بیدار.
و زندگی ما کدام است؟ یک جوک بیمزه؟ یا یک طنز تلخ؟
***
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب
تکرار می کردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم
هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی ،
هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و ساکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
بخوان ! او همچنان خاموش
برای ما بخوان ! خیره به ما ساکت نگا می کرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد
فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی ، هان ؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آن رویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود