-سلاخ خانهی شمارهی پنج رو خوندی؟
-آره.
-بمبارون درسدن بود؟
-خب؟
-همهاش اون توی ذهنم میاد. کوه کوه جنازه. بوی گوشت سوخته... ما هم اونجوری میشیم؟
-نه، اونجوری نمیشه.
نمیشه؟
ترالفامادوریها میتوانستند توی زمان راه بروند. زمان برای آنها مانند تپهای در پیش رویشان بود که میتوانستند از آن دور شوند و یا از آن بالا بروند.
توی رمانهای علمیتخیلی، وقتی سراغ موجودات فضایی و یا محل زیستشان میروند، هر کدام ویژگیهای منحصر به فرد خودشان را دارند. مثلاً ممکن است دو تا سر داشته باشند (Zaphod Beeblebrox) یا نیرو با آنها باشد(جدایها) و یا توی زمین شکسته قومی وجود داشت که میتوانستند حرکت صفحههای سیارهشان را کنترل کنند.
اگر من بخواهم داستان یک سیارهی خیالی با قدرت شگفتانگیزش را بگویم، زمین را انتخاب میکنم.
ویژگی منحصر به فردش نه داشتن آب است، نه گونههای هوشمند حیاتش و است نه گونههای گیاهی و نه ساکنانش قادرند سازههای شگفتانگیز بسازند و به سیارات دوردست سفر کنند. آنها تقریباً توی سیارهی خودشان گیر افتادهاند و با هیچ سمت دیگری از کهکشان ارتباط ندارند. در واقع منظومهی آنها -منظومهی شمسی- هیچ سیارهی دیگری ندارد که در آن ساکنینی داشته باشد. این سیاره، که سیارهی سوم است تنها محلی است که در کمربند حیات قرار میگیرد. ولی ساکنان خیلی از سیارههای دیگر که روی آنها موجودات فضایی زندگی میکنند، نميتوانند با هم حرف بزنند و اغلب از زبان بدن استفاده میکنند. چرا؟ آیا آنها به اندازهی کافی هوشمند نیستند؟ خیر. آیا زبانشان تکامل پیدا نکرده؟ خیر. در سیارههای آنها، جو وجود ندارد. و نبودن هوا در اطرفشان باعث میشود هیچ صدایی منتقل نشود. مطلقاً هیچ صدایی. ولی در زمین، موهبتی به نام صدا وجود دارد که بر اثر ارتعاش ذرات هوا منتقل میشود و به گوش میرسد. در واقع هوای اطراف زمین مانند یک رسانه عمل میکند که تکانهی مولکولهای هوای یک سمت را به سمت دیگر منتقل میکند. این ویژگی منحصر به فرد باعث شده تا فرهنگ بزرگی پیرامون صدا به وجود بیاید. و هر چیز معنایی پیدا کند. معناهای ضمنی، معناهای استعاری. صداهای خوشایند، صداهای ناخوشایند. صدای پرندگان در دستهی خوشایند قرار میگیر، صدای کشیده شدن ناخن روی تخته، ناخوشایند. صدای آب دلپذیر است، صدای پارس سگ دلهرهآور. آدمها هم صداهای خوب و بد دارند. صداهایی که به دل مینشینند و صداهایی که دلت نمیخواهد آنها را بشنوی. و گوشها روی بدن تعبیه شدهاند، برای ثبت این ارتعاشات. و شنیدن.
اگر این جنگ، مثلا روی کرهی ماه اتفاق میافتاد. فقط از نور و دود انفجارها میشد فهمید جایی را زدهاند.
حداقل دیگر صدای انفجار خوابت را پاره نمیکرد. کافی بود چشمبند بزنی تا حتی اگر جلوی چشمانت رقص نور اتفاق افتاد، چیزی از جنگ نفهمی.
یا اگر روی مریخ زندگی میکردیم، صداها با این سرعت منتقل نمیشدند. مثلا اگر یک بمب جایی منفجر میشد، ما با یک تأخیری متوجه میشدیم. میتوانستیم بخوابیم و بعد تازه فردا بفهمیم که جایی برای همیشه نابود شده.
صدا، موهبت عجیبیست.
اگر صدایی در کار نبود، باز هم خواب ما ساعت ۶ صبح در یک آبادی دور افتاده پاره پاره میشد؟ شش صبح رشتهی خوابمان از هم گسیخته شد. باز هم یک جایی را زدند. مریم از خواب پرید. وحشتزده. پرسید؟ چی شد؟ گفتم چیزی نیست.
چی شد؟ هیچی نشد. بخواب. چی شد؟ هیچی نشد. چی شد؟ هیچی نشد. چی شد؟ هیچی نشد. چی شد؟ هیچی نشد. چی شد؟ هیچی نشد. چی شد؟ هیچی نشد. چی شد؟ هیچی نشد. چی شد؟ هیچی نشد. چی شد؟ هیچی نشد. چی شد؟ هیچی نشد. چی شد؟ هیچی نشد. چی شد؟ هیچی نشد. چی شد؟ هیچی نشد. چی شد؟ هیچی نشد. چی شد؟ هیچی نشد. چی شد؟ هیچی نشد. چی شد؟ هیچی نشد. چی شد؟ هیچی نشد. تقریباً یک دقیقه گفتم چیزی نشده و بازویش را فشار دادم که زودتر دوباره بخوابد. نمیدانستم چه کار دیگری میتوانستم بکنم. چه چیزی میتوانستم به او بگویم؟ اصلاً جواب دیگری داشتم؟ اینترنتها هم که وصل نمیشود. نمیدانستیم کجا بود.
حتی به خودم زحمت نمیدهم از کسی بپرسم حالش خوب است یا نه. امیدوارم زنده باشند.
دوباره سرم را روی بالش میگذارم.