روایت شب:
شب شد. سایهی وحشت و اضطراب دوباره سر بلند کرد. با شروع صداها نوشتن من هم تمام شده بود. لپتاپ را بستم و گذاشتم توی کیفم. گوشیام را برداشتم تا از بچهها خبر بگیرم. شیفت شب به این شکل آغاز میشد. هر کس میگفت از کجا صدا شنیده و به آنها نزدیک است یا نه.
حالا چند شبی از شروع جنگ گذشته. دیگر یاد گرفتهایم صدای پدافند به تنهایی ترسناک نیست. فرق صدای پدافند و انفجار را هم تشخیص میدهیم. حالا دیگر این بخشی از حقیقت وجودمان شده، که انگار پیش آمدن این مسئله بسیار طبیعیست که یک شب وقتی داری میخوابی صدای چند انفجار زندگیات را به قبل و بعد از آن لحظه تقسیم کند. از بین همهی دوگانهانگاریهایی که به ما آموختند، روز و شب، سیاه و سفید، زن و مرد، این تلخترینشان بود.
مادر و پدرهایمان و نسل قبلی ما که انقدر خونسرد رفتار میکنند حالا جور دیگری به چشممان میآیند. انگار زندگی آنها مدتها پیش دو نیمه شده و هیچ دو نیمه شدن دیگری برایشان معنایی ندارد. زمان مدتهاست برای آنها متوقف شده و ما تازه به عمق بیحرکت بودن خط فضا و زمان پی بردهایم. انگار یکی از این فیلمهای علمیتخیلیست که ما بیحرکت شدهایم، گویی که سرزمینمان از ابتدا وجود خارجی نداشته، ولی آن بیرون، بیرون از فضا و زمان ما، در دنیای موازی دیگری -بخوانید قارههای دورتر- زندگی همه سر جای خودش است. آنها که اصلاً از اینجا خبر ندارند. ما در دنیاهای موازی دیگری زندگی میکنیم. جایی میان سرزمین موعود بنیاسرائیل و امت یکپارچهی اسلامی.
دیشب صداها کم بود. من شب تا صبح اتاقم را مرتب کردم. آدم نمیداند این سکوت وهمناک را به شادی بگذراند و یا نگران این باشد که اگر اینجا خبری از صدا نیست، پس کجا دارد شیونهایی در دوردست سر میدهد؟
ولی دیشب، بعد از سه شب پیاپی، توانستم برای فردا زندگی کنم. اتاقم را برای مهمانهای آینده آماده کنم. ورزشهای کمرم را انجام دادم، چون آن را هم برای روزهای آینده نیاز دارم. کیف لوازم ضروری خروج از خانهام را بستهام.
ولی هر شب یک بار مسواکم را در میآورم و مسواک میزنم. چون برای فردا، و روزهای بعد از آن، دندانهایم را هم نیاز دارم. بدی قصههای هزار و یک شب همین است. روزها پیاپی میگذرند و داستان ناگهان تمام میشود. و تو نمیدانی در این بین، آنها چه شبها و روزهای تلخی را از سر گذراندهاند.