بالأخره بعد از چند روز به توییتر و اینستاگرام دسترسی پیدا کردم. به سرعت نوشتهها را آپلود کردم. شروع کردم به خواندن اخبار.
قرار بود عصری با نیما برویم بدمینتون بازی کنیم. احساس میکردم اگر ورزش کنم، اگر یک کار عادیام را در فضای باز ادامه دهم، کمی حالم بهتر خواهد شد. برای همین با خودم فکر کردم حتی اگر صداها شدید شد، میروم.
که صداها واقعاً شدید شدند. چند صدای انفجار مهیب آمد. ولی من فقط رفتم آشپزخانه و به مادرم گفتم هر طور شده به بدمینتون خواهم رفت.
کمی بعد متوجه شدم اسرائیل زندان اوین را زده. «برای همدردی با بازداشتیهای سیاسی.» که نمیدانم این چه طور همدردیایست که روی سرشان بمب میاندازی.
یک پارک را زده بودند. چند ساختمان مسکونی آسیب دیده بود. و من نمیدانستم دقیقاً از کدام طرف باید به این فاجعهی بشری نگاه کنم که احساس کنم اسرائیل دارد این کار را برای کمک به ما انجام میدهد.
به خاطر زندان اوین خیابانها شلوغ شد. و نیما به من پیام داد که بدمینتون را به روز دیگری موکول کنیم.
غمگین شدم. از پدرم خواهش کردم عصری بیاید برویم محوطه و بازی کنیم. خیلی کوتاه بازی کردیم ولی حالم حسابی جا آمد. کمی اخمهایم باز شد.
و بعد شب، اتفاقات غریبی رخ داد.
ایران به پایگاه آمریکا در قطر حمله کرد. تمام کشورهای اطراف و تقریباً تمام کشورهایی که تا پیش از این طرف ایران بودند ایران را محکوم کردند. البته تجربه نشان داده بود که محکوم کردن یا نکردن آنها در نهایت هیچ تفاوتی در وضعیت ما ایجاد نخواهد کرد. همهی پیشبینیها از ادامهی جنگ تا چند ساعت بعد بد بود. صداهای پراکندهای میآمد.
ناگهان دستور تخلیه دادند. سرها همه دوباره رفت توی گوشی تا ببینیم باید نگران کدام دوستمان باشیم. کدام منطقههای تهران میشد؟
به ساعت نکشیده منطقهی هدف را تغییر دادند. حالا دوباره سریع باید چک میکردیم، خبر میدادیم، خبر میگرفتیم. من کسی را یادم نبود در آن نقاط.
و تنها کمی بعد، یک اعلامیهی عجیب از ترامپ آمد. چیزی شبیه به اینکه با میانجیگری قطر(!) آمریکا میخواهد بین ایران و اسرائیل صلح برقرار کند. و قرار شده آتشبس اعلام شود. از بعد از ساعت سه و نیم به وقت اورشلیم، دیگر شلیکی صورت نخواهد گرفت. در جا رفتم توی ساعتهای جهانی گوشیام. ده روزی میشد که ساعت اورشلیم هم مثل ساعت تورنتو و آمستردام و ونیز و خیلی جاهای دیگر برایم مهم شده بود. اورشلیم تازه ساعت چیزی نزدیک به ۲ بود.
۱ ساعت آینده تبدیل به یکی از وحشتناکترین شبها شد. مادرم و پدرم خواب بودند و خدا را شکر که خواب بودند. خانهمان چند باری لرزید. صدای انفجار پشت به پشت میآمد و با بچههایی که بیدار بودند حرف میزدم. همه جای تهران داشت میلرزید. و ما نمیدانستیم دقیق دارند کدام ناحیه را میزنند. فقط میدانستیم خیلی جاها به جز مناطق ۶ و ۷ است. باز همان شوخی مسخره.
تا نزدیک به چهار صبح به وقت تهران، من حداقل سه بار تصمیم گرفتم پدر و مادرم را بیدار کنم که از خانه خارج شویم. شیشهها میلرزید و صداها قطع نمیشد.
در این فاصله، پیام آتشبس یک بار تکذیب شد. بعد به نظر رسید که شاید واقعاً درست است. این وسط ولی ما نمیفهمیدیم که چرا اسرائیل همچنان دارد با این شدت میزند.
نزدیک ۴ صبح بود که عراقچی اعلام کرد اگر اسرائیل دست بردارد ما هم قصدی برای ادامه نداریم. و ما دیگر نمیدانستیم به چه چیزی باید اعتماد کنیم و یا چه چیزی درست است.
ساعت ۵ صبح ضربان قلبم آنقدر بالا بود که نمیتوانستم بخوابم. میترسیدم بخوابم و آتشبس دروغ از آب دربیاید. انگار اگر آتشبس از بین برود، تقصیر من است که دست از نگاه کردن به صفحهی گوشی برداشتهام. تقصیر من است که خوابم برده. میترسیدم شبیه این فیلمهای ترسناک باشند که احساس میکنند هیولا را کشتهاند و یک مدت خوبی شادمانی میکنند و درست در لحظهای که احساس امنیت میکنند، ناگهان آخر فیلم وقتی در خانه را باز میکنند با آن مواجه میشوند، صدای سلاخی شنیده میشود، صفحه سیاه میشود و پایان. ولی دیگر تسلیم خواب شدم.
ساعت ۷ صبح از صدای پنجه کشیدن گربهها به توری پنجره بیدار شدم. گاهی احساس میکنم میآید پشت پنجره که ببیند ما هنوز زندهایم یا نه. من را که دید دست از سر و صدا برداشت.
برگشتم و خوابیدم.
تا ظهر.