این روزها آنقدر در مورد هیولاها حرف زدیم که ناخودآگاه ذهنم به سمتش برمیگردد. به این فکر میکنم که هیولا واقعاً چیست؟ و یا در واقع، هیولا کیست؟
در مورد هیولاهای کلاسیک داستانها صحبت نمیکنم. در واقع نمیخواهم در مورد موجودی زشت و ذیشعور حرف بزنم که قاتل انسانهاست و انسانها برای نابودیاش تلاش میکنند. بلکه دلم میخواهد در مورد هیولاهای زشت و باشعور حرف بزنم. آنهایی که زبان انسان را میفهمند و میتوانند با آن وارد گفتگو شوند. هرچند، شاید در این مطلب مناقشهای باشد، چرا که شاید نفهمیدن زبان هیولاهای کلاسیک داستانهای ترسناک هم به نوعی مشکل ما باشد. شاید اگر آن کرم/گودزیلا/حشرهی غولآسا/موجود پشمالوی بزرگ زبان باز میکرد و درد اصلیاش را میگفت میشد برایش کاری کرد.
اما الان میخواهم در مورد هیولاها و تمثیلشان صحبت کنم. و یا به نوعی، چیزی که از هیولاهای داستانهای مدرن یاد میگیریم.
در داستانهای قدیمی هم، دو نوع هیولا داریم. هیولاهایی که باید با آنها مقابله کرد، و هیولاهایی که نباید آنها را از روی ظاهرشان قضاوت کرد. برای مثال، دیو سپید در شاهنامه هیولایی از نوع اول و دیو در داستان دیو و دلبر هیولایی از نوع دوم است. در این گونه از داستانها ما یاد میگیریم تا هیچکس و هیچ چیز را از روی ظاهرش قضاوت نکنیم. اما در انتهای داستان، جایزهای در کار است. دیو واقعا دیو نیست و هیولا واقعا هیولا نیست. این تنها آزمونی برای ما بوده تا بدانیم درون انسانها مهمتر از ظاهر آنهاست.
در داستانهای مدرنتر، در قصههایی شبیه به عروس مردگان، ما بالکل وارد دنیای دیگری میشویم. دنیایی که در آنها عجیب و غریب بودن اصل است. دنیایی مختص انسانهایی که از جامعهی خودشان طرد شدهاند و از نظر عموم نازیبا هستند، ولی تصویر به ما نشان میدهد که زیبایی در خود واقعی آنها نهفته است. دنیای رنگی مردگان، دنیایی است که در آن زندگی واقعی جریان دارد، درحالی که انسانهای زنده، دلمردهاند. قضاوت برای ما ساده است. راهنماییهای زیادی وجود دارد. رنگها، احساسات، حرفها، همگی به ما ثابت میکنند که امیلی قهرمان داستان است. امیلی هیولایی دوستداشتنی است. و در دل آرزو میکنیم که کاش ویکتور آنقدری عاقل بود تا امیلی را انتخاب میکرد. چون درون امیلی زیباست. به عنوان یک دختر که در جامعهای مردسالار زندگی میکند، پایان عروس مردگان همیشه برایم غمانگیز بوده. چون معیارهای «انتخاب شدن» در دنیای واقعی همیقدر پیچیده و بیرحمانه است. چیزهایی مانند طبقهی اجتماعی، خانواده، پرستیژ، ثروت، تحصیلات، شغل، شهرت، زیبایی، زیباییهای مصنوعی، تبلیغات رسانهها و ترندهای جهانی، همگی در انتخاب «عشق» دخیلاند، با عمقی که شاید بتوان گفت بیشتر انتخابهایمان در واقع انتخابهای خودمان نیستند. ما با هیولاهای داستانهای مدرن ارتباط برقرار میکنیم. چون درد آنها را به نوع دیگری حس میکنیم. هیولاها را درک میکنیم چون خود ما در گوشهای از زندگیمان، به اینکه از دید دیگران هیولا هستیم واقفیم. موقع دیدن فیلم با خودمان میگوییم که ما ظاهربین نیستیم. که ما ارزش واقعی انسانها را درک میکنیم. چون خودمان در این شرایط قرار گرفتهایم. یا شاید چون انسانهای عاقل و عمیقی هستیم و دیگر آنقدر بلدیم که بدانیم نباید انسانها و سایر موجودات زنده را از روی ظاهرشان قضاوت کنیم.
اما وقتی خودمان مجبور باشیم دست به انتخاب بزنیم، چه میکنیم؟
بگذارید اینطور بپرسم. زشتترین انسانی را که تا به حال در زندگی دیدهاید تصور کنید. یا حتی نه. کسی را تصور کنید که پیش از این زیبا بوده و بر اثر سانحهای فرم صورتش تغییر کرده و حالا برای همیشه ظاهرش نقصی با خود به همراه خواهد داشت. نقصی که باعث آب شدن پوستش شده به طوری که چشمهایش تقریبا به زیر پوستش فرو رفتهاند و پوستی قاچ خورده و ملتهب دارد. با این حال این انسان، از نظر روحی از هرکس دیگری در دنیا به شما شبیهتر است. در واقع خلقیاتش نیمهی گمشدهی شما است و همان چیزی است که باید باشد. آیا دلتان میخواهد با او بیشتر آشنا شوید؟ شما، کسی که هیولاها را درک میکنید و یاد گرفتهاید دوستشان داشته باشید.
حال بیایید موقعیت دیگری را تصور کنیم. شما و جامعهی اجتماعی اطراف شما، همدیگر را متقابلاً پذیرفتهاید. شما حدی از شوخطبعی را دارید، سرگرمیهای خودتان را دارید و فعالیتهای روزمرهی خودتان و اطرافیانتان کمابیش شبیه یکدیگر است. حالا فردی را تصور کنید که ناگهان به دلایلی به جمع شما اضافه میشود. این موجود شبها بیدار است، صبحها میخوابد. شوخیهای شما ابدا از نظرش خندهدار نیست. و چیزهایی خوانده و دیده که برای شما فاقد ارزش است. اعتقاداتش هم با شما فرق دارد. وقتی حرف میزند، به دوستهایتان از آن نگاهها میاندازید که یعنی «این چی میگه؟!». ولی به شدت دلش میخواهد به شما نزدیک شود. آیا او را در جمع خودتان میپذیرید؟ و یا شخصی را تصور کنید که وضعیت ویژهای دارد. مثلاً درجهای از اوتیسیم. گاهی شما را فراموش میکند و گاهی روی شما قفل میکند. چه کارش میکنید؟
و یا گفتگوهای روزمرهی پسرهایی را تصور کنید که در مورد ابعاد اعضای بدن دخترها و چاقی و لاغریشان حرف میزنند. و یا گفتگوهای دخترها در مورد میزان مردانه بودن، قد و هیکل. تمام بارهایی را تصور کنید که از گفتگو و رابطهی نزدیک با کسی پرهیز کردهاید چون هیکلش یا صورتش را دوست نداشتهاید.
هیولا چیست؟
هیولا چیزی است که دلتان نمیخواهد آن را لمس کنید؟ یا هیولا موجود بیرحمیاست که انسانهایی بیگناه را میکشد؟ یا هیولا کسی است که دلتان نمیخواهد به او نزدیک شوید؟ ولی مگر ما همان انسانهایی نبودیم که «متفاوت» بودیم و «متفاوتها» را درک میکردیم؟ مگر ما قهرمانان رمانهای خودمان نبودیم؟ همانهایی که زیباییهای درون را درک میکردند؟ پس چه اتفاقی افتاد؟ هیولا کیست؟ هیولا کسی است که پس میزند؟ یا کسی که پس زده میشود؟ و یا شاید هر دو. شاید یک نفر آنقدر به خاطر ظاهرش قضاوت شده و یا گذشتهی سخت و پیچیدهای داشته که ناخودآگاه خشونت و پرخاشی به بیرونش منتقل شده. خشونتی که دلش میخواهد همه را از هم بدرد.
به نظرم یکی از زیباترین انیمههایی که در سالهای اخیر با این موضوع دست و پنجه نرم کرده، انیمهی «بل» است. در این انیمه باورهای کلیشهای ما در مورد زیبایی و زشتی و هیولا بودن، بارها زیر سوال میرود. هیولایی که همه به دنبال نابود کردنش هستند و در فضای یو بسیار پرخاشگر و نازیباست، در واقع پسر نوجوانی است که تحت خشونت خانگی قرار گرفته. دختری که در یو از نظر همه زیبا و دوستداشتنی است، یک دختربچهی خجالتی است که کسی تحویلش نمیگیرد. و با اینکه در فضای یو یکی از آنها زشت و دیگری زیباست، اما انگار درد یک دیگر را درک و احساس میکنند. و در عین حال، دخترِ زیبای داستان هم، بدجنس از آب در نمیآید. او نه به دنبال اذیت کردن بل است و نه میخواهد پسر مورد علاقهاش را بدزدد. قرار نیست هرکس که زیباست بدجنس و هرکس که زشت است انسان خوبی باشد. و حتی کسی که زشت است، برای ما اهمیت چندانی ندارد. حتی رفتار پرخاشگرانهاش هم دلیل و توجیهی دارد که با فهمیدن آن، دلمان نسبت به او نرم میشود. در واقع در دنیایی که هوسادا ساخته، هیولایی وجود ندارد. فقط هر کس داستانی دارد که باید به آن گوش کنیم. شاید تنها هیولای این انیمه، کسانی باشند که سنگ عدالت را به سینه میزنند، بدون اینکه عمیقا به آن باور داشته باشند.
هیولا، به نظر من، برای هرکس، مرزی دارد. همهی ما هم هیولا هستیم و هم هیولاهایی داریم. همهی ما هم درون زشتی داریم و هم درونی زیبا. بخشهایی از ما هست که در قبال دیگران هیولا میشود و بخشهایی از ما نیز هیولایی است که نیاز به نوازش و فهمیده شدن دارد.
ولی من به انسانیت باور دارم و بدبین نیستم. فکر میکنم هر کدام از ما در جایی از زندگی یاد گرفتهایم با هیولاهای خودمان مواجه شویم. و آنها را دوست داشته باشیم.
به نظرم عشق، به شکلی کلیشهای اما همیشگی، این مشکل را برطرف میکند. از انسانها، آنهایی که به خودشان یاد دادهاند انسانی عجیب و غریب و غیرعادی را دوست بدارند، آنهایی که اجازه دادهاند یک هیولا روحشان را لمس کند، احتمالا بالا و پایین رفتن احساسی را در خودشان یافتهاند که نمونهاش جای دیگری از دنیا پیدا نمیشود. فکر میکنم آن لحظه که از صمیم قلب توانستهایم هیولای خودمان را -تمام و کمال- دوست داشته باشیم، هیولایی که تشنهی یک تماس و یا ارتباط انسانی بوده و ما این را به او دادهایم، آن لحظه، احتمالا در انسانترین حالت خودمان قرار داشتهایم.
لحظهای بین من و هیولا.
هیولای دوستداشتی من.