تو، به من نگاه میکنی و با قهوه و کیکت بازی میکنی. نی را توی نوشیدنیات میچرخانی و میگویی از فلان چیز ناراحتی. و من به چشمانت که از اشک پر شدهاند نگاه میکنم و با خودم میگویم این شاید دهمین بار است که میگویی علت همهی ناراحتیهایت از همین است و من نمیتوانم باور کنم. حس میکنم چیزی از درون دارد خفهات میکند و راستش را نمیگویی. چون با وجود همهی برونگراییت رازهایی داری که نمیتوانی به زبان بیاوری. رازهایی که خفقانآور و تاریکاند و هر بار باعث میشوی به این فکر کنم که همه احتمالا رازهایی دارند که نمیتوانند آنها را با کسی در میان بگذارند.
و بعد جلسات تراپیام را به یاد میآورم. و میدانم که در من هم چیزهایی در حال زیستناند که کسی از آنها خبری ندارد. به این فکر میکنم که آخرین بار از دهانم در رفت که من عاشق دراما هستم و تراپیستم همان را از روی زمین برداشت و پرسید نمیخواهی بیشتر در مورد این صحبت کنیم؟ و من نمیخواستم. چون اگر در موردش حرف میزدیم باید قبول میکردم که تقصیر خودم است که تنها ماندهام. و باید قبول میکردم که شاید پذیرفتن اینکه معمولی هستم برایم سخت است و یاد نگرفتهام به یک زندگی معمولی راضی باشم. موجهای متلاطم باید من را مدام از این سو به آن سو سوق دهند. تراپیستم یک چیز دیگر را هم در موردم میداند. اینکه کشتیهای بادبانی را دوست دارم. و من همزمان با کشتیها به ارائهی پنجشنبه فکر میکنم، به مردی -احتمالاً- که قرار بود صاحب کتاب Seafaring باشد، به اینکه گودریدز میگوید من ۶۶ درصد از این کتاب لعنتی را خواندهام و به اینکه دارم با زندگیام چه کار میکنم و از همه مهمتر اینکه اصلا کسی را میشناسم که با تراپی رفتن شخصیتش تغییر کرده باشد؟ و یا اصلاً هیچ فایدهای هم دارد، وقتی آن خانم در fleabag میگوید که تو تصمیمت را از قبل گرفتهای و میدانی میخواهی چه کار کنی. و من هم در این لحظه میدانم که تصمیم را گرفتهام و تصمیمم قائم به ذات خویش، جایی در ذهنم ایستاده و بیتوجه به من و تلاطمهای من کارهای احمقانهی خودش را تکرار میکند و بعد همگی میافتیم توی چرخهی تکرار و تکرار و تکرار و یک موج میزند و کشتی به سمت چپ کج میشود و ما هم روی همدیگر قل میخوریم و میغلتیم به سمت چپ و همه روی دور تکرار اشتباههایمان ایستادهایم. و کشتی در آستانهی غرق شدن است و ما همچنان ادامه میدهیم. لابد تا جایی که یا همگی غرق شویم و یا همگی نجات پیدا کنیم.
ولی فکری از درون شادم میکند. مثل یک روزنه، یک ستاره شاید، بر روی افق. چیزی که میبینم و میدانم تا زمانی که ستارهها در مشتم باشند راه را بلدم. در صراحت و بیپردگی و صداقت آزادگیایست که دست و پای من را از قید و بند و زنجیر رها میکند. و کمک میکند تا کشتیام را از هر طوفان محتملی نجات دهم. و همینطور چیزی مثل موم توی مغزم میچسبد. فکری از جنس اینکه این هفته من استرِ شیشهیِ سیلویا پلاتام و ممکن است کمی افکار خودکشی داشته باشم. شاید فقط چون نمیدانم میخواهم با زندگیام چه چه کار کنم و یا شاید چون همه چیز را میخواهم و به هیچ چیز نمیرسم. این هفته استرِ شیشه بودم و هفتهی پیش استرِ تصرف عدوانی. و غایت وجودم میدوری شدن است. و به این فکر میکنم که از وضعیت اینکه خجالت بکشم به بقیه بگویم من عاشق کتاب خواندنام حالا شخصیتهای چهلتکهی وجودم را برمیدارم میبرم تراپی تا بدانم هر تکه را باید کجا بگذارم چون من زنی هستم که از بیشتر از ۴۰ تکهی مجزا تشکیل شدهام. و همهی این شخصیتها در من زندگی میکنند و در حالی که من همهی آنها هستم هیچکدام از آنها نیستم. و اصلا من زندگی را این شکلی میفهمم. طوری که انگار دارم در قصهی خودم زندگی میکنم و باید شروع کنم و قصهی خودم را بگویم. اما مدام در بازتکرار روایتم میمانم، چون هنوز نمردهام و هرروز سرشار از اشتباهم. سرشار از خشم، سرشار از عشق، سرشار از افسوس و درک کردن همهی انسانهایی که نباید. و به این فکر میکنم که گاهی از نظرم بدبختیهایم هزینهی خوشبختیهای گذشتهام است و شاید این تقاص زندگی کردنِ زندگی من است. تصورات اشتباه. پیشگوییهای خودمحققگر. و جمع شدن من روی مبل تراپی. چون چیزی را که میبینم نمیخواهم و چیزی را که میخواهم نمیبینم. و هر دم زیادت میشود دردم و میلم. و درد و میل... به من احساس زنده بودن میدهد. در این لحظاتی که قلبم به سینهام میکوبد، هوا ابریست و گربه رو به روی من روی خاک خیس و خنک چنبره زده و بدنش بالا و پایین میرود. و با خودم فکر میکنم در دنیا چیزی خواستنیتر از گربهها وجود دارد؟ و من عصبانیام. خشمگینم. غرش و خروش چیزی را در درونم احساس میکنم که هر لحظه من را بیقرارتر میکند و در من بالا میآید و سکان را به دست میگیرد. چون در این دریای طوفانی، پاسخ هر رعد، غریو است. و من ناخدای این کشتی هستم.
و راستی داستان مرد را نگفتم. یا زن. کسی که میخواست صاحب آن کتاب در مورد تاریخچهی دریانوردی باشد. سال پیش بود. نمایشگاه. و من از میان کتابها کتابی را دیدم که فهمیدم همان چیزیست که همیشه دنبالش میگشتم. با اینکه قبل از آن نمیدانستم اصلا چنین چیزی را میخواهم. تا قبل از آن کشتیها فقط سرگرمی بودند ولی حالا عشقی بالقوه، بالفعل در آمده بود. بلافاصله آن کتاب را برداشتم. تو گویی که در تقدیرم بود. رفتم پشت صندوق و صندوقدار اکراهی داشت از اینکه آن کتاب را برایم حساب کند. در نهایت به حرف آمد. گفت که قول این کتاب را به دوستش داده بوده تا اگر کسی آن را نخرید آن را برایش ببرد. روز آخر نمایشگاه بود و من شکارچیای بودم که بدون شکارم بیرون نمیآمدم. خندیدم. با خودم فکر کردم باید انسان جالبی باشد. و یا در واقع از خودم پرسیدم چه جور آدمی میتواند باشد؟ آن کسی که دقیقا این کتاب را میخواسته؟ که میخواسته در مورد کشتیها بیشتر بداند. یک نفر مثل خودم؟ شاید هم او همان نیمهی گمشدهی من بود. همان کسی که قرار بود روزی کتاب را داشته باشد و حالا هیچوقت رنگش را نمیدید. امیلی در نیومون، یک سری لبخند خاص دارد. لبخندهای اغواگر و شیطنت آمیزی که از گوشهی لبهایش شروع میشوند و ناگهان میشکفند. و در آن لحظه، دلم میخواهد فرض کنم شبیه امیلی بودم. لبخندی از گوشهی لبم شروع شد و ناگهان با شیطنت همهی صورتم را در بر گرفت. به صندوقدار گفتم: «به دوستتان بگویید قول میدهم قدر این کتاب را خوب بدانم و آن را با لذت بخوانم.»
و حالا اینجا هستم. در حال نوشتن. یک سال و یک ماه بعد. و سعی خودم را کردم که کتاب را ذره ذره مزه مزه کنم. و در هر لحظهاش لذت بردم. چون اگر یک قول را بلد باشم حفظ کنم، آن لذت بردن از زندگیست. چیزی که آن را خوب بلدم.