تو را میشناسم. مثل کف دستم. مثل کف دستم هم نه چون من آنقدری به کف دستم نگاه نمیکنم که به تو. به جملاتت. به حرفهایی که میزنی. وقتی دروغ میگویی، چیزی در من رو به اضمحلال میرود و قلبم کمی فشرده میشود. با خودم میگویم، همان همیشگی. من ادبیات اضطرابت را میشناسم. ادبیات وقتی که میدانی اشتباه کردهای و میخواهی چیزی را گردن کس دیگری بیندازی. ادبیاتِ وقتی داری پنهانکاری میکنی، حسودیات شده و یا درماندهای. کلماتت تو را لو میدهند چون تکرار میشوند و من بندهی پیدا کردن الگوها هستم. در واقع از هیچچیزی در جهان بیشتر از کشف کردن آدمها و رفتارهای تکراریشان خوشم نمیآید و گاهی با خودم فکر میکنم جای من از اول علوم انسانی بوده. جایی که انسانها را مطالعه میکنند. من، میفهمم که تو وقتی خیرخواهانه به من نصیحت میکنی، دنبال چیزهایی هستی که من دارم و تو، نه. من میفهمم لا به لای هر سه تا دروغت یک حرف راست میزنی و لا به لای هر سه حرف راستت یک دروغ. بستگی دارد از کدام نقطه شروع کنی و آن روز حال و احوالت چطور باشد. این را هم بلدم که وقتی شکست میخوری خوشت نمیآید اعتراف کنی چون از واکنش من میترسی. میترسی بگویم: «دیدی گفتم؟» و من نخواهم گفت. و البته تو هم این را میدانی چون دوست قدیمی منی ولی، با نگاهم به تو خواهم گفت: «دیدی گفتم؟» و خوب بلدی که من دیدی گفتمهایم را در جایی بین حرکاتم مخفی میکنم. ممکن است به تو مستقیماً این را نگویم، اما از نحوهی قرار دادن لیوانم روی میز، مکثهای طولانیام بین حرفهایت و حالتی که سعی میکنم نگاهم با نگاهت تلاقی نکند میفهمی. تو هم من را خوب میشناسی که اینها را میدانی و شکستهایت را زیر لبخندهای مصنوعیات و قلب جریحهدار شدهی من مخفی میکنی. این را هم میفهمم، که تو از من خوشت نمیآید و داری تمام تلاشت را میکنی به همین یک نفری که از آنِ من است نزدیک شوی چون احساس میکنی تصرفش برایت چیزی به ارمغان میآورد که به چشم میآید. ولی تو این را نمیدانی که من آدمها را سخت واگذار میکنم و چیزی که برای من است، برای من است. آدمها برای من شئ نیستند. من به زیر پوست آنها رسوخ میکنم. اگر کسی را دوست داشته باشم، برایش تا جایی که بتوانم هستم. و نمیگذارم کسی آنها را از من جدا کند. جدایی از من مثل جدایی از قند است. حتی اگر دست و پا بزنند، به خود میآیند و میبینند در غیرممکنترین لحظات در ذهنشان شناورم. من معتاد روابط انسانیام و گاهی انسانها را هم به خودم معتاد میکنم. ارتباطات انسانی برایم قدرت میآورد و تماشای ریزترین حرکات آدمها لذت. چیزی در جزئیات انسانی هست، که در من دوز قابل توجهی از دوپامین را ترشح میکند. حدسهایم درست از آب در میآید و متوجهم تو چطور با زیرکی داری تلاش میکنی بین بقیه برای خودت جایی باز کنی و چیزی را شعلهور کنی که از اساس به تو ربطی نداشته.
و این خیلی عجیب است. به عنوان کسی که بارها خودمحور شناخته شده بیش از حد به دیگران توجه نمیکنم؟ و همین حس ششم، باعث شد آن روز در آغوش تو گریه کنم. مرتب میپرسیدی چه شده و حتی نمیتوانستم به تو بگویم مشکل من خود تویی و چیزی را احساس کردم که هیچکس در مورد آن به من توضیحی نداده بود. چیزها، چیزهایی مانند برق نگاه یک نفر به یک نفر دیگر و یا نگاهی که دزدیده میشود. من در این سوی جهان و تو در سویی که رسیدن به آن به اندازهی پیمایش آتلانتیک غیرممکن به نظر میرسد. با این حال نورونهایم را طوری پرورش دادهام که به کوچکترین جزئیات حساس باشند و اقیانوس بینمان را با سرعت کشتی بخار بپیمایند.
هر کدام از این تو ها یک نفرند. ولی آیا حتی یک بار نشانهگیریام به خطا رفته؟ البته که نه.
و من میفهمم، همهی آن بارهایی را که حرفهایت صادقانه بود. و میخواستی چیزی بگویی و نتوانستی. و شاید برای همین خواندن بین خطوط است که درکت میکنم. چون کار دیگری از دستم برنمیآید جز این که خودم را جایت بگذارم و حدس بزنم برخی چیزها چقدر سخت است و همه به اندازهی همدیگر خوششانس نبودهاند. و بدانم با اینکه از رد ناخنهایت روی روحم خون میچکد ولی منظوری نداشتی و دست خودت نبود و حالا پشیمانی. هرچند به نظرم همهی ما در هر لحظه انتخاب میکنیم و هر اتفاقی که میافتد مسؤلش هستیم.
و من برای همین پیشگویی را بلدم. و کفْ بینی را. چون تو را میشناسم. مثل کف دستم نه، که بهتر از کف دستم. من کفبینم ولی نه برای کف دست خودم. کف دست تو را خوب بلدم. بهتر از جوری که تو کف دست خودت را میشناسی. و میتوانم برایت تعریف کنم حرکت بعدیات چیست.
ولی آیا تو هم بلدی؟ کف دست مرا، آن طور که من کف دست تو را میشناسم؟