میلاد ابراهیمی
میلاد ابراهیمی
خواندن ۹ دقیقه·۴ سال پیش

چهار سال عذاب و عمری که باز نمی‌گردد

مقدمه

در این پست، قصد دارم داستان ۴ سال اخیر خود، که اکثرا مربوط به دانشگاه است، را روایت کنم. با توجه به این‌ که قسمت زیادی از این متن مربوط به مسائل شخصی من است، شاید برای‌تان کمی خسته کننده باشد که پیشاپیش پوزش می‌طلبم.

کنکور

۲۴ تیر ۱۳۹۵، تاریخی که حکم مبدا تاریخ را برای من داشت. یه یاد می‌آورم وقتی که از حوزه‌ی امتحانی به خانه بازگشتم،‌ برای اولین بار احساس پوچی کردم. گویا بیش‌ از حد به این غول بی شاخ و دم توجه کرده بودم. به یکی از دوستانم زنگ زدم و پرسیدم : «الان که کنکور تموم شده چیکار می‌کنی؟»

پس از اینکه نتایج نهایی اعلام شد و متوجه شدم که محل تحصیلم دانشگاه علم و صنعت ایران است، بسیار ناراحت بودم. نه برای این‌که علم و صنعت دانشگاه بدی باشد. از خودم انتظار بیشتری داشتم. به هر حال با این مسئله کنار آمدم (چون مجبور بودم) و سعی کردم انرژی‌ام را صرف ساخت آینده‌ام (!) کنم.

لجن‌گاه‌ علم و صنعت
لجن‌گاه‌ علم و صنعت

خصوصیات فردی در ابتدای دوران دانشگاه

در ابتدای ورود به دانشگاه،‌ خود را فردی علم‌دوست می‌دانستم و مانند برخی از افراد برای یافتن شغل و کسب مدرک به دانشگاه نیامده بودم. روحم تشنه‌ی یادگیری بود. فقط و فقط به دنبال این بودم که مطالب جدید یاد بگیرم. چه دروس مربوط به رشته‌ام و چه دروس غیر مرتبط.

از طرفی من اصطلاحا دیرجوش بودم (احتمالا هنوز هم هستم) و این باعث شده بود که به فردی اجتماع گریز شناخته شوم. البته این حدس من است و لزوما درست نیست! ولی با این حال خیلی اهل شوخی بودم. کم پیش می‌آمد از شوخی کسی ناراحت شوم.

از نظر اعتقادی نیز نیم‌چه اعتقاداتی به مسائل مذهبی داشتم ولی آن‌چنان بر اجرای آنان اصرار نداشتم.

اتفاقات ناگوار سال اول

خوشبختانه مشکلی با دوری از خانواده نداشتم و مانند برخی از اطرافیان زیاد دلتنگ نمی‌شدم.

اولین اتفاق بدی که مکررا برای من رخ می‌داد، تمسخر برخی از اطرافیان به خاطر لهجه‌ی زبان مادری‌ام یعنی ترکی بود. نمی‌دانم از قصد بود یا نه ولی این مسئله عمیقا مرا ناراحت می‌کرد. ولی این ناراحتی باعث نشد از کسی کینه به دل بگیرم. ناراحتی خود را طبق معمول پنهان کردم و با آن سوختم و ساختم.

کنایه‌های برخی از اطرافیان به خاطر مطالعه‌ی زیاد و گفتن الفاظی که همه‌مان می‌دانیم نیز کمی مرا سست می‌کرد. البته این کنایه‌ها، به زعم من، از روی دل‌سوزی نبود. که کاش از روی دل‌سوزی بود. به یاد می‌آوردم که تا اواسط ترم دوم تنها ۴ ساعت خواب مفید در روز داشتم. از طرفی عادت به مطالعه کتاب نداشتم و تمام مطالعاتم را بر روی موبایلم انجام می‌دادم. این تصمیم باعث شد که در عرض یک سال، برای زندگی روزمره مجبور به استفاده از عینک شوم.

داستان عشق و عاشقی کورکورانه هم که شده بود قوز بالا قوز. اکنون در حال نوشتن این متن هستم، خوشحالم که نافرجام بود.

در این مدت که از زنجان به تهران آمده بودم هر از چند گاهی به دیدم اقوام می‌رفتم. بیش‌تر از همه به خانه‌ی یکی از دایی‌هایم می‌رفتم. اندک تفریحی که داشتم با پسر‌دایی‌ام بود. ولی با توجه به اینکه سرباز بود و یک روز در میان به پادگان می‌رفت،‌ فرصت کمی برای وقت گذراندن با او داشتم. امید به اینکه ۱۵ اسفند سربازی‌اش تمام می‌شود و بیش‌تر می‌توانیم وقت بگذرانیم مرا خوش‌حال می‌کرد. جدای از تفریح با توجه به اینکه ۴ سال از من بزرگ‌تر بود حکم برادر بزرگتر نداشته ام را داشت. هنوز برخی از توصیه‌هایش آویزه گوشم است.

روز سه‌شنبه،‌۳ اسفند ۱۳۹۵ یک پیام به او فرستادم و قرار شد پنج‌شنبه طبق دفعات قبل به گذران وقت بپردازیم!

اما امان از چهارشنبه، نباید صبح چهارشنبه خبر فوت پسر‌دایی‌ام را می‌شنیدم. هنوز برای از دست دادن برادر بزرگ‌ترم آماده نبودم. ضربه‌ی سنگین این اتفاق مرا هر روز به افسردگی نزدیک و نزدیک تر می‌کرد.

دو سال میانی

برای فرار از افسردگی دست به کار‌های زیادی زدم که اغلب کورکورانه و بی منطق بود. سعی کردم آنقدر خودم را مشغول درس و دانشگاه کنم، تا فراموشی از راه برسد و مرا کمک کند. پرداختن به کار مورد علاقه‌ام، کمی انرژی تزریق می‌کرد اما خبر از آسیب‌هایی که به من می‌رسید نداشتم. کمردرد من در این دوره عود کرد و در آخر شد آنچه شد!

مشغولیت بالا باعث شده بود که به نیاز‌های دیگرم توجه نکنم. در استراحت کردن، تفریح‌کردن و حتی تفکر در مورد مسائل مهم کم‌کاری کرده بودم.

ایجاد دوستی با افراد غلط نیز جز اشتباهاتم در این دوره بود. ایجاد دغدغه‌های فکری واهی و بیهوده نه‌تنها به بهبود من کمک نکرد که به تخریب هر چه بیش‌تر حال روحی من کمک می‌کرد.

با این حال وقت‌های اضافی‌ام را صرف گفت‌و‌گو با اطرافیانم می‌کردم. دوست داشتم همیشه در محل‌های شلوغ باشم و با افراد مختلف حرف بزنم. ولی در مواقع تنهایی اتفاقات خوبی برای نمی‌افتاد و فکر و خیال‌های گاه و بی‌گاه باعث رنجش خاطرم می‌شدند.

دانشگاه یا دستگاه تخریب‌گر زندگی؟

جرقه‌های نفرت از دانشگاه از این دوره شروع شد. تصمیمات سلیقه‌ای مسئولین، محیط سمی،‌ اساتید بی کفایت، ناعدالتی و ... باعث می‌شد از دانشگاه دل‌سرد شوم. به طوری که در پایان این دو سال تنها حسی که به دانشگاه (بخوانید لجن‌گاه) داشتم نفرت بود.

من که فقط و فقط به خاطر کسب علم و فعالیت در محیط آکادمیک به دانشگاه آمده بودم و قصد ادامه‌ی آن تا آخر عمر خود را داشتم، الآن از لحظه لحظه‌ی حضورم در دانشگاه عذاب می‌کشم. اتفاقات مختلف باعث شد قید ادامه تحصیل حتی در دانشگاه‌های خارج از کشور را، با وجود اینکه شرایطش را داشتم، بزنم.

خلاصه که هر چه از این لجن‌گاه بگویم کم گفته‌ام. فقط دوستانی اندکی که (می‌توانست تعدادش خیلی بیشتر باشد) یافتم و اندک دانشی که کسب کردم برایم باقی ماند. در عوض اقدامات سیستماتیک زیادی در جهت تخریب زندگی من و امثال من توسط دانشگاه انجام شد.

پیش‌به سوی محل کار!

پس از اینکه دور محیط آکادمیک را به خودکاری به شدت قرمز خط کشیدم، به سعی برای یافتن شغل مرتبط با رشته‌ی تحصیلی‌ام پرداختم. این سعی از دی‌ماه ۹۶ تا تیر ماه ۹۷ ادامه داشت. طولانی شدن این موضوع از نظر روانی بسیار برایم آزار دهنده بود. آن ۶ ماه باعث شده بود که حتی خنده‌ی ظاهری همیشگی‌ام از بین برود. بسیار تندخو شده بودم و اطرافیانم را بار‌ها ناراحت کردم. یکی از خطوط قرمز اخلاقی من ناراحت کردن دیگران بود که شکسته شد و هنوز کاملا ترمیم نشده است! عذاب وجدان هم خوره شده بود به جانم. چرا اطرافیانم باید به خاطر اخلاق بد من ناراحت شوند؟

سال آخر

در محل کار بسیاری از دغدغه‌های پیشینم را فراموش می‌کردم و این مرا امیدوار می‌کرد ولی پس از مدتی متوجه شدم که به فردی Workaholic تبدیل شده‌ام. ولی همچنان راضی بودم چون با وجود همکارانم و گذران وقت،‌ دغدغه‌ی دیگری نداشتم و زندگی برایم شیرین شده بود.

در کنار کار،‌ سعی داشتم که دروس دانشگاه را در حد متعادل ترم‌های گذشته دنبال کنم و تا جای ممکن از آن‌ها بهره برداری کنم.

احساس می‌کردم که زندگی‌ام روی غلتک افتاده است ولی اشتباه می‌کردم.

اوضاع سیاسی جامعه و اتفاقات خواب‌گاه

اواخر مهر و اوایل آبان‌ ۹۸ اتفاقات عجیبی در خوابگاه رخ می‌داد. عجیب‌ترین آن‌ها آتش‌سوزی عمدی سطل آشغال‌ها در آشپزخانه‌ی مجاور اتاق ما بود. اوایل شبیه یک شوخی مسخره بود. ولی بعد از بریدن شلنگ گاز، اوضاع کمی ترسناک تر شد. حدود ۲۰ روز مداوم و پر استرس از اتفاقات مترقبه احتمالی آسایش را از همه سلب کرده بود.

اتفاقات خوابگاه همزمان شده بود با اوضاع نامناسب کشور در آبان‌ماه. درست زمانی که کم کم احساس خوبی نسبت به زندگی پیدا می کردم، زمین و زمان دست به دست هم دادند تا غم و اندوه سراسر وجودم را فرا گیرد.

سال ۲۰۲۰ هم که معروف به اتفاقات بد است. هواپیما‌ی اوکراینی از همه‌ی آن‌ها بد تر. احساس هم‌ذات‌پنداری با مسافرین هواپیما زندگی را برایم تلخ کرده بود.

زندگی ادامه داشت تا اینکه:

کویید ۱۹ (!)

هنوز به این ویروس مبتلا نشده‌ام ولی، به زعم خودم، صدمات جبران ناپذیری به من زده است.

کرونا باعث شد که برای حفظ سلامت دورکاری کنیم. این برای من که محل کارم، به غیر از محل کسب درآمد، تنها محل کسب انرژی محسوب می‌شد اتفاق خوبی نبود. هنوز با اکثر افراد محل کارم حتی آشنا هم نشده بودم که این اتفاق افتاد.

در این مدت دورکاری، تمام دغدغه‌ها و فکر و خیال‌ها برگشتند و هم‌سفره من شدند.

مجازی شدن کلاس‌های دانشگاه و فشار بیش‌از حد وارده برای تنها ۱۲ واحد که تا روز ۱۱ مرداد ۹۹ ادامه داشت، شرایط را بدتر می‌کرد.

از طرفی تلاش برای یافتن محل مناسب برای اجاره، که از اوایل تیر ۹۹ شروع شد و تا پایان ماه ادامه داشت، و همزمانی آن به افزایش شدید قیمت دلار و به تبع آن مسکن شرایط را بسیار دشوار می‌کرد.

خصوصیات فردی در انتهای دوران دانشگاه

پس از گذران ۴ سال، اصلا به محیط آکادمیک علاقه ندارم که مقصر این موضوع را سیستم فشل و ناکارآمد آموزش عالی در ایران می‌دانم.

از لحاظ اعتقادات مذهبی، فردی پر از شک و ابهام بنیادی شده ام و ۱۸۰ درجه تغییر کرده‌ام.

هنوز تظاهر می‌کنم که از شوخی دیگران ناراحت نمی‌شوم گرچه زود‌رنج شده ام گاهی اوقات عمیقا ناراحت می‌شوم.

هدف‌های خود را از دست داده‌ام و نمی‌توانم برای خود هدف جدید انتخاب کنم چون تقریبا همه‌چیز برایم بی اهمیت شده است.

و هم اکنون که اجباری چون دانشگاه برایم وجود ندارد، احساس پوچی مطلق می‌کنم. ساده بگویم، روح من در حال پیر شدن است و با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند ...

دانشگاهعذاب
مهندس نرم‌افزار ساده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید