میلاد حضرتی
میلاد حضرتی
خواندن ۱۴ دقیقه·۶ سال پیش

من و برشی خلاصه از 16 سال از زندگیم

کلی فکر کردم که از کجا شروع کنم. آخرش به نتیجه رسیدم هر چی که میاد رو بنویسم. اول ابتدایی رو رفتیم مشهد و توی منطقه قاسم آباد کلاس اول ابتدایی رو گذروندم. کلی سختی داشت برای خودم و خونوادم. کلی اذیت از طرف مدیر مدرسه که فکر میکرد من عقب مونده ذهنی هم هستم. از اون قبل تر برای تست سنجش پیش از مدرسه هم همه تصورشون تقریبا همین بود جز خونوادم. توی تست سنجش همه یه جور حیرت زده شده بودن که من تقریبا از همه افرادی که تا اون موقع بهشون مراجعه کرده بوده بهتر جواب میدم و هوشم بیشتره و فلان و بهمان. این شد که نرفتم مدرسه استثنایی و فقط سال اول ابتدایی رو مشهد موندم. یادم میاد چند بار دندونم وسط کلاس افتاد و فقط این خاطره یادمه از اون سال. برگشتیم بجنورد از دوم ابتدایی تا پنجم ابتدایی رو توی مدرسه نزدیک خونمون گذروندم. جای من اونجا نبود اما خب نزدیک خونمون بود و رفت و آمد برای خودم راحتتر و سریع تر. همه یه جور برداشتی از من داشتن که انگار من از فضا اومدم که نمره هام خوبه و همیشه خیلی چیزا بلدم که بقیه بلد نیستن و فلان. از اون دوران کتک خوردن بچه ها بخاطر مشق ننوشتشون یادمه که کلا خاطره خوبی نبود یادمه و سال پنجمش اتفاقا که هیچوقت فکر نکنم یادم بره. سال پنجم وسطای سال معلممون عوض شد بهتره بگم یه آدم داغون و ناجور گیرش افتادیم. این بشر فکر میکرد هر چی اون میگه درسته. یادمه امتحان درس تاریخ بود یه سوال طرح کرده بود که پیامبر در کدوم شهر به دنیا اومده بود که دو گزینه مدینه و مکه داشت. من و بچه ها زده بودیم مکه اما اشتباه گرفته بود!! منم زنگ تفریح به بچه ها گفتم کتاب خیلی صاف و صریح نوشته که پیامبر مکه به دنیا اومده. حالا جدا از این فکر نمیکنم مسلمونی باشه که ندونه واقعا پیامبر توی مدینه به دنیا اومده باشه. قرار شد بهش بگیم که اشتباهه. بچه ها سر کلاس رفتن بهش گفتن. اونم دید که اره درست میگن برداشت گفت کی بهتون گفت که این اشتباهه ؟؟ همه گفتن میلاد و یه نگاه معناداری بهم کرد و منم از شدت تنفر بهش نگاه میکردم. اون سال اولین سالی بود که من معدلم 20 نشد و 9 صدم کم اوردم. اطراف خونمون مدرسه راهنمایی وجود نداشت همین که پنجم من تموم شد تابستونش متوجه شدیم مدرسه شاهد اومده نزدیکمون. منم از این بابت خیلی خوشحال بودم فکر میکردم دور باشه واقعا اذیت میشم و سخته. البته اون سال یه سال ویژه ای هم برام بود. تیرماه رفتم زیر تیغ جراحی و نصف ماه پام از کمر به پایین تو گچ بود. احتمال داشت اصلا اون سال نتونم برم مدرسه. یادمه اون موقع پنجشنبه ها هم میرفتیم کلاس روزای زوج هفته هم تا ساعت 2 یا 2ونیم کلاس بودیم. الان که فکر میکنم میبینم چقد زیاد میموندیم. سه سال رو اونجا گذروندم و آزمون نمونه دولتی دادم و خداروشکر قبول شدم. 4 سال اونجا بودم هم خوش گذشت و هم سخت گذشت. سر مواردی اذیت شدم که خب واقعا کاری از دستم بر نمیومد اما هر چه بود این 4 سال هم گذشت. سال سوم دبیرستان ضد حال سنجش آموزش و پرورش خیلی رفت رو اعصابم. کلی تمرین کرده بودم برای امتحانات نهایی اما همش هیچ شد. چون آقایون میخواستن سوالات رو مفهومی کنند. دلم میخواست فقط از نزدیک ببینمشون. کنکور ثبت نام کردم. برام مهم نبود اوایل که کجا قبول شم و فقط روی رتبه خوب تمرکز کرده بودم که حس رضایت خودمو ارضا کنم. اما میدونستم که مهندسی کامپیوتر میخوام. اطرافیان مهندسی های دیگه پیشنهاد میدادن ولی خب من راهمو بهتر از اونا دیده بودم. غیر از اینکه اون امتحانات نهایی گند زد به حالم کنکور هم افتاد جلو تر. اردیبهشت بود فکر کنم که بچه های فامیل یا محمد داداشم آبله مرغان گرفته بودن. طولی نکشید که منم گرفتم اونم دو هفته باقی مونده به کنکور. یه جوش تو گلوم در اومده بود که نه میذاشت چیزی بخورم نه چیزی کلا قورت بدم. عذاب بود واقعا. خوراکم شده بود فقط شربت آبلیمو خاکشیر. کلی زحمت کشیده بودم و کلی تمرین کرده بودم که برای هر درس چقدر وقت بزارم و همه چیز اماده بود که این به هم زد. سر کنکور هم کلا وقت از دستم دررفت و کلا همه چیز به هم ریخت. ناراحت نبودم اما اصلا هم راضی نبودم. چون واقعا کاری از دستم بر نمیومد. نتیجه کنکور اومد اصلا برام راضی کننده نبود. اما خب توی انتخاب رشته 50 تا انتخاب کردم دو تای اول رو خالی گذاشتم. دودل بودم بین فردوسی و بجنورد. کلی با خودم کلنجار رفتم و با همون استدلال های زمان ابتدایی و راهنمایی و .. بجنورد رو اول زدم و مهندسی کامپیوتر - گرایش نرم افزار دانشگاه بجنورد قبول شدم. اصل داستان از اینجا شروع میشه واسه گفتنش. هیچ ذهنیتی از محل دانشگاهم و اینکه چه شکلیه نداشتم ولی هر چی فکر میکردم یادم نمیومد اونورا اصلا ساختمونی چیزی باشه که بخواد دانشگاه هم باشه. نتیجه انتخاب رشته رو شهربازی بودم که متوجه شدم اتفاقا همون روز هم یه زلزله 5 ریشتری اسفراین اومد و من روی صندلی پارک متوجهش شدم. اومدم خونه اولین کاری که کردم این بود که برم گوگل مپس از بالا ببینم اصلا همچین دانشگاهی اونجا وجود داره یا نه. دیدم دو سه تا ساختمون و یه راه بلند وسطشه و هیچی دیگه نیست. با خودم گفتم آخ هر چی تا حالا می ترسیدم سرم اومد. حالا کی حوصله داره هی از این ساختمون به اون ساختمون بره همشم خاکی. روز اول رفتم دانشگاه و دانشکده رو اشتباهی رفتم و رفتیم دانشکده فنی 1 و اصلا وقتی دیدم ورودیش این همه پله داره باز میری تو کلی پله داره یه لحظه اعصابم داغون شد و دوباره ترس الکی. رفتم فنی 2 و خب اونم پله داشت و رفتم کلاس برام دیزاین داخل ساختمون جالب بود که هر طبقه سقف نداره و همه تا بالا رو میبینن و مثل تالار میمونه. کلاس 107 بود کلاسم. چند نفر تو کلاس نشسته بودن و منم طبق معمول برای راحتی خودم جلو نشستم. اولین تجربه من توی یه کلاس مختلط بود. نور شدید آفتاب هم میزد کف اتاق و یکم چشارو اذیت میکرد.بعد از کلاس متوجه شدم که این ساختمون یه در پشتی هم داره و همکف میشه با راه. خیالم راحت تر شد. خیلی نگران بودم و نمیدونم واقعا چرا. خیلی خیالم راحت بود که خب کلاسم اغلب فنی 2 هست. خوشحال بودم که وقتی وارد شدم یه نفر آشنا بود و از بچه های دبیرستان بود. حقیقتا توی دبیرستان ایشون اصلا خیلی کم پیدا بود و دیده نمیشدو همیشه نمره هااش بالا بود و هیچوقت هم همکلاسی نشدیم. تصور نمیکردم بجنورد ببینمش. البته متوجه حضور یه نفر دیگه هم شدم که دو سال ازمون بزرگتر بود و ترم بالایی ما محسوب می شد که الان هم دوستیم هم همکار. از همون اول فهمیدم که دوره خاصی از زندگی من شروع شده که با 12 سال قبل از اون کاملا متفاوته. دیگه اسم کسی که میاد درس میده معلم و دبیر نیست. دیگه همه کلاسامون توی یه اتاق نیست و حتی توی یه ساختمون هم ممکنه نباشه. دیگه نیاز نیست که بخوایم منتظر زنگ باشیم و هر موقع لازم باشه کلاس تموم میشه. بین کلاسا نیم ساعت فرصت تنفس هست نه یه ربع و حتی کمتر. فضا باز تره و کلاسا هم بزرگتر و احساس راحتی بیشتر در محیط دانشکده و همیشه زنده بودن دانشکده که توی دبیرستان حتی یه مگس هم موقع کلاس پر نمیزد. ترم اول داستانی داشتیم. استادمون یه کلاس تک واحده به اسم کارگاه کامپیوتر رو به اندازه نصف روز طول میداد و از مباحث مختلف کامپیوتر برامون می گفت که واقعا برامون به عنوان یه ترم اولی خیلی خسته کننده بود. کلاس مبانی هم با ایشون داشتیم که خب طبیعتا انتظارشون از بچه ها بالا بود چون شاید فکر می کرد همه با علاقه به این رشته اومدن در حالی که برعکس این ماجرا صدق میکرد و همه توفیق اجباریشون بوده. بچه ها سر خورده شدن و فکر میکردم فقط منم مشکل ندارم انگار چون قبل دانشگاه یکم سی پلاس پلاس کار کرده بودم و میدونستم مفهومش چیه . اواسط ترم هم یه اتفاق بدی برای استاد افتاد که کلا نتونستن بیان دانشگاه و اساتید دیگه اومدن کلاس که ما عقب نیوفتیم. البته اون اواسط هم با کلی زحمت و مشقت میومدن که ما عقب نمونیم خیلی از بچه ها به انصراف فکر میکردن که خب واقعیتش منم حق میدادم بهشون اما حیف بود یه سال رو الکی هدر بدن. این ترم جدا از اینکه اینارو داشت یه سری چیزای دیگه هم داشت. همون اوایل ما با یه چیزی به اسم استارتاپ ویکند آشنا شدیم. خیلی جذاب بود که دید آدمو نسبت به خیلی چیزا توی آینده عوض کرد و دیگه اون ذهنیت که بشینی توی یه دفتر و سیستم جلوت باشه و صرفا مثل بقالی عمل کنی رو از ذهنم بیرون کرد و کلا دیدم عوض شد به خیلی چیزا. خیلی خوش گذشت به همراه چند تا از دوستان هم ورودی رفتیم و کلی به تجربیاتمون اضافه شد و علاقم به کارآفرینی بیشتر. یه حاشیه های دیگه هم این ترم داشت و پیشنهادی که ترم بالایی شاخصمون که همه میشناختنش و خیلی واسش احترام قائلم بهم داد که جو گروهی که همه همکلاسی بودیم وهیچ کدوم همدیگرو نمیشناختیم رو بشکنم برگزاری صندلی داغ اونم وسط گروه بود. حدود یه ماهی درگیرش بودیم و کلی به عنوان تجربه جالب بود. البته نمیدونم چرا این گروه مایه کلی اذیت و ناراحتی برام شد و تقریبا اینقد این ناراحتی از گروه زیاد دارم که خوشی ها و .. توی اون گروه در مقابلش به چشم نمیان. اواخر ترم استاد بهمون پروژه داد که باید یه دفترچه تلفن پیاده سازی میکردیم و گروه ها میتونست دو نفره باشه که خب من بودم و 30 و اندی همکلاسی که خوب نمیشناسمشون و دوست دارم با کسی هم گروه بشم که واقعا پشیمون نشم از همگروهی شدن باهاش. تصور من این بود که آقایون همه با هم و خانم ها همه با هم هستن و طبیعی نیست که خانم با آقا توی یه گروه باشن اما خب برای خودم به شخصه اهمیتی نداشت. کسی نبودم که ارتباط با خانم ها برام سخت و غیر عادی به نظر بیاد اما خب احترام و شان این ارتباط رو همیشه واجب میدونستم رعایت کنم. در میان بچه ها یکی از همکلاسی ها که اتفاقا خیلی هم فعال بود و نمرات میان ترم رو خیلی خوب یکی یکی میگذروند رو متوجه شدم که به نظر میاد اصلا از شرایط راضی نیست و کلا امیدی به اینده نداره ولی خب از نظر من همونطور که گفتم ارزش اینو نداشت که واقعا اینقد خودشونو بچه ها اذیت میکردن. دقیقا یادم نیست که چجور ما هم گروهی شدیم و فکر کنم پیشنهاد اولیه از طرف من بود و بعد ایشون که موافق بودن به عنوان گروه اعلام کردیم. هیچوقت فکر نمیکردم که این مساله باعث بشه عده ای که هیچوقت نفهمیدم کیا بودن ذهن مریض خودشونو بروز بدن و بعد از دو سه ترم اتفاقی شنیدم که یه صحبتایی شده بوده. از همین بابت که خیالم از این جهت راحت بود و فکر میکردم این قضیه توی محیط دانشگاه پذیرفته شده هست تمام فکرمون و ذهنمون رو روی این پروژه ریختیم و با کلی زحمت و بررسی و تلاش یه پروژه خیلی خیلی خوبی در اومد که واقعا من به شخصه خیلی راضی بودم به عنوان اولین پروژم اونم به صورت گروهی و فکر میکنم که هنوزم داشته باشمش. خداروشکر اون ترم با همه اتفاقاتش گذشت. من 15 و نیم شدم و ایشون 19.5 شد و خب به نظر میرسید که خیلی خیلی عالی خونده و بالاترین نمره کلاس رو کسب کرده. خیلی خوشحال شدم که حداقل یکی از بچه ها نظرش در مورد انصرافی احتمالا برگشته. مدتی نگذشت که یکی از بچه ها با من سر چیز نامعلومی که اخرشم نفهمیدم مشکل پیدا کرد. در هر صورتی که میتونست یه جور زهرشو میریخت و منم مثل همیشه با حوصله چند دفعه اول رو به حساب تصادف می گذاشتم و روز از نو روزی از نو رفتار میکردم. به دوستانش که روزی دوستان من به حساب میومدن و یهو دورم خالی شد که اصلا برام مهم نبود گفتم که بهش بگید سر جاش وایسه ولی ایشون بدتر کرد و نزدیک عید تو گروه هر چی دهنش اومد گفت که خب از نظر ایشون انگار من پدر بچه ها میدونستم خودمو چون ادمین گروه بودم و حرفای رکیک ایشونو پاک میکردم از کف گروه. انگار توی همه چیز دخالت میدادم خودمو. احترام بیش از حد به خانم ها میزارم و افاضات دیگر که خوب یادم نیست. وقتی رفتم بهش گفتم اینا چیه که گفتی خندید و گفت جدی گرفتم!! این شد که فهمیدم با یه روان پریش طرفم و به خدا سپردمش. اما حرفایی که زد تا تابستون مثل خوره تو سرم میچرخید که نکنه بچه ها هم مثل این ادم فکر میکنن و هزار تا کابوس و ناراحتی دیگه. از طرف دیگه خیالم از خودم راحت بود که کاری نکردم که خودمو بابت چرت و پرتش سرزنش کنم. این ناراحتی ها و این حال روحی که شبیه افسردگی میموند باعث شد کارای احمقانه ای بکنم که خودمم نمیدونستم چجور و چیکار دارم میکنم . برای یه موضوع مهم نامه نوشتم و دادم که اصلا احمقانه ترین کار ممکن بود وقتی میتونستم هر چند سخت ولی مستقیم بگم. این ترم عاشق بودم. از روی اجبار بروز دادم. اما خب پاسخی که انتظارشو داشتم دریافت کردم. در مورد این موضوع دوست ندارم بنویسم اما خب اینم یه تجربه عاطفی بود کنارهمه تجربیاتی که توی دوره دانشگاه روز به روز بهم اضافه میشد. نمیدونستم کدوم رو تحمل کنم. دوتاش خیلی سخت بود. خودمو با امتحانات مشغول کردم . بعد امتحانات هم نشستم و w3schools رو زیر و رو کردم و توی دو هفته یه وبلاگ از صفر ساختم. باعث شد هم اروم شم هم اعتماد به نفسم بره بالا. سال 95 با همه سختی هاش و بدی های بیشتر از خوبی هاش تموم شد. سال 95 خیلی اذیت شدم و بدترین سال عمرم میتونم اسمشو بذارم. به لطف خدا سال 96 سال بهتری از سال 95 بود. کتاب ترجمه کردیم و منتشر شد. به زیارت عتبات عالیات مشرف شدم. شغل پیدا کرده بودم به لطف دوستان و اساتید. دوستان جدید و همکاران جدید داشتم و خیلی لذت بخش بود. اواخر سال هم اولین تجربه تنهایی سفر به همراه همکاران به زاهدان رو داشتم که تجربه خیلی خیلی خوب وعالی بود. اما فصل اخر این سال تحت تاثیر یه اتفاق بود که خودم ناخودآگاه به وجود اوردمش و کلی ناراحتی پیش اومد با بهترین دوستانم و بخصوص بهترین دوستم. خداروشکر این مساله هم ابتدای 97 تموم شد. عید 97 با خانواده به مسافرت جنوب رفتیم و خوشحالم که رفتم و مناطق جنگی رو از نزدیک دیدم. واقعا ارزش رفتن و دیدن و چرخیدن و گشتن و قرار گرفتن تو اون حال و هوا رو داره. جایی که 36 میلیون روزی اونجا دفاع میکردن که ذلت قبول نکنیم. همیشه می ترسیدم و گفتم ترسم مثلا حتی این بود که پله ها مشکل نندازن منو. از ترم دوم دیگه نه ترسی داشتم از فنی 1 و هیچ جای دانشگاه. کلا رها کردم خودمو به سوی انواع ریسک و خوشحالم که این تصمیم رو به موقع گرفتم. در تمام این 4 سال آرزوی موفقیت داشتم برای همه. هر چی یاد گرفتم دوست داشتم یاد بدم. دوست داشتم همه زمانی که کنارم هستن بهشون بد نگذره فک نکنن من خودمو میگیرم و فلان. هیچوقت متوجه نشدم چرا نگاه خاصی به من میکردن بقیه که من بیشتر بلدم و بیشتر تجربه دارم و فلان در حالی که من هم مثل خودشونم. هیچوقت نخواستم تو چشم باشم و حرفی به زبون بیارم که موجب رنجش بشه اما خب متاسفانه از کسانی که انتظارشو نداشتم حرفایی شنیدم که هضمش برام سخت بود و باور نمیکردم که چرا اینطور در مورد من فکر میکنن. فکر میکردم بعضیا دوست من هستند اما یهو دیدم که دیگه نیستند. شاید اونقد بی توجهی میکنم به اطرافم و اهمیت نمیدم که کسی هست یا نه برای همین متوجه ذره ذره جدا شدنشون رو نشدم. اینا گلایه نیست صرفا یادداشتی از این 4 ساله. متوجه شدم خیلیا صرفا ظاهر نگه داشتن وگرنه ازم متنفر بودن این همه مدت. فهمیدم خیلیا که اهمیت میدادم بهشون واقعا مهم نبودن. متوجه شدم بعضیا دوسم داشتن و تا اخر بخاطر خودم پیشم موندن که یه دنیا برام ارزش دارن. خیلیا بنا به دلایلی نامعلوم کلا کارشون فاصله گرفتن بود بعضیام به دلایلی نامعلوم کارشون صرفا بهره برداری از من بود. بعضیام میتونستن باشن و بودن و اما هیچوقت فازشونو نفهمیدم که چرا یهو غریبگی کردن. به هرحال خوشحالم که این 4 سال رو تجربه کردم. خوشحالم که با این که فکرشم نمیکردم رتبه یک شدم. خوشحالم بابت همه غم و خوشی های این 4 سال که منو 4 سال بزرگتر کرد. دانشم چند برابر شد و کلی تجربه کسب کردم که حتما در زندگی و تحصیل و کار به دردم خواهد خورد. در آستانه فارغ التحصیلی هستم نمیدونم چه آینده ای در انتظارمه اما اگه همکلاسیم هستی که اینو میخونی برات آرزوی موفقت میکنم همیشه و همه حال در زندگی و تحصیلت.

تحصیلدانشجوییزندگیخاطره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید