شاید گاهی اوقات نباید هیچ چیز گفت. شاید کلمات آنقدرها هم که میگویند قدرت نداشته باشند. شاید سکوت حرفهایی را برای گفتن داشته باشد که نتوان با کلمات بیانش کرد.
سکوت و کلمات، دو دشمن دیرینهی این روزهای من است.
دوست دارم بگویم، اما نمیتوانم. کلمات را فرو میخورم چون هنوز زمانش فرا نرسیده. دهانم شبیه به کوه آتشفشانی شده که هر آن امکان فوران دارد. فوران کلمات، فوران احساسات، فوران هر چیزی که زمان نمیشناسد و منطق سرش نمیشود.
پس سکوت میکنم. مینشینم منتظر. نگاه میکنم به در. به دیوار. به تابلوی فمن یعمل مثقال. به رفت و آمد آدمها. به جریان این روزها. فقط نگاه میکنم. یعنی همه چیز خوب میشود؟ و همه چیز تمام میشود؟
جواب این سوالها را نمیدانم. سکوت میکنم.
صداهای مغزم را خاموش میکنم. دکمهای فوری برای انجام این کار دارم. به محض فشار دادن میتوانم به هیچ چیز فکر نکنم.
نمیخواهم بدبین باشم، نمیخواهم آهنگ غم سر دهم. چرا که این بار بعد از مدتها شاید صدای کاروان خوشی نزدیک باشد که از آن دورها میآید. مدتها بود صدایش را نشنیده بودم. حتی اگر صدای دوهل این بار هم از دور خوش باشد، باز هم خوش است و من دل خوش به اینکه میتوانم کاری کنم تا همیشه از دور بشنومش.
چیزی نمانده تا پایان. و مهمتر از آن، چیزی نمانده تا شروع.